.....در ارتباط با بحث « صدای سوم» سه مطلب ازرفیق شهاب برهان را در اینجا منتشر می کنیم که می توانند از زوایای مختلفی به این بحث روشنائی بیاندازند.

مطالب اول و دوم پیاده شده صحبت هائی هستند که به دعوت « ایران سوسیالیست فوروم» به ترتیب در سال های 2006 و 2007 صورت گرفته اند، و مطلب سوم، مربوط به جنگ غزه، در یک بحث درون تشکیلاتی در سال 2009 نوشته شده که بعداً در نشانی زیر انتشار علنی پیدا کرده است:

http://asnadeenshab.wordpress.com/786321

 

سایت راه کارگر

------------------------------------------------------------------------------------

 

1

 

صدای سوم در برابر امپریالیسم، صهیونیسم و اسلام سیاسی*

 

بر مبنای بحث ارائه شده در فوروم سوسیالیستی ایران  (ISF)در25 اوت 2006 **

 

شهاب برهان

 

بعنوان مدخلی بر بحث امروز بی فایده نمی دانم فشرده ای از صحبتی را که چندی پیش در همین فوروم سوسیالیستی ایران تحت عنوان « بحران هسته ای، قلدری آمریکا و حق ایران» داشتم، یاد آوری کنم.

در آن صحبت به پاره ای از دلائل موضع گیری یکجانبه در جنبش ضد جنگ که به نحو صریح یا ضمنی در ائتلاف با رژیم ایران قرار می گیرد اشاره کردم و گفتم که شعار کلی« صدای سوم » یعنی « نه جنگ امپریالیستی؛ نه جمهوری اسلامی؛ دفاع از جنبش های مردم ایران» برای برخورد مشخص با این ضدیت یکجانبه با جنگ افروزی آمریکا در جنبش ضد جنگ کافی نیست و ابهامات، تاریکی ها و چاله هائی در جنبش ضد جنگ وجود دارند که حتا طرفداران صدای سوم را در دام می اندازند. در این رابطه من محورهای زیر را مورد بحث قرار دادم:

می گویند: ایران هیچ یک از مقررات سازمان انرژی اتمی را زیر پا نگذاشته است  و هیچ ایرادی بر کار آن وارد نیست؛ یا می گویند: خیلی از کشورها بمب اتمی دارند، چرا باید با ایران با تبعیض رفتار کرد؟ یا این که : انرژی هسته ای حق مسلم ایران است ...

باید به این ها جواب بدهیم که مرافعه هسته ای بین ایران و آمریکا اساسا یک مسأله سیاسی و استراتژیک برای هر دو طرف است. جنبه حقوقی هم البته بخشی از مسأله است که باید به آن هم پرداخت، ولی داوری کردن روی  کل این مرافعه اساسا بر مبنای حقوقی، پرده بر ماهیت دعوا می کشد و گمراه کننده است.

ماهیت سیاسی قضیه این است که دعوای هسته ای برای آمریکا فقط بهانه ایست در جهت پیشبرد استراتژی خاورمیانه بزرگ و تسخیر ایران و نشاندن یک حکومت سر به راه و تابع منافع امپریالیستی آمریکا. بدون تلاش هسته ای رژیم اسلامی هم آمریکا بهانه های دیگری دارد و خواهد داشت.

این دعوا برای رژیم ایران یک امر سیاسی و بخشی از بحران سازی خارجی برای مهار بحران های داخلی و سرکوب اعتراضات مردم؛ تلاش برای مسلح کردن افعی اسلام سیاسی به دندان اتمی برای باج گیری بین المللی و گرفتن تضمین امنیتی برای خود است.

و اما تا جائی که به جنبه حقوقی مربوط است:

اولاً- این که ایران حق انرژی اتمی دارد، غفلت از این حقیقت است که رژیم اسلامی در پی دستیابی به سلاح اتمی است چون نه ایران با وجود اینهمه منابع فسیلی نفت و گاز در حال حاضر محتاج انرژی هسته ای است، و نه اولویت و فوریت انرژی جایگزین انرژی فسیلی برای آینده در حدی است که رژیمی تا این حد شکننده و منزوی حتا موجودیت اش را در یک بحران بین المللی و با تقبل تحریم و جنگ، به قمار بگذارد. رژیم تنها به این خاطر موجودیت اش را بر سر این موضوع به خطر می اندازد و تا پای نابودی ریسک می کند که در بحران موجودیت دست وپا می زند و موجودیت اش را در خطر می بیند.

ثانیاً- این که وقتی اسرائیل و پاکستان و غیره بمب اتم دارند چرا تبعیض در برابر ایران؟ ایران نه با رژیم اسلامی و نه حتا در یک رژیم کاملاً دموکراتیک و متمدن حق سلاح اتمی ندارد و همه کشورهای دیگر هم باید خلع سلاح هسته ای شوند. به بهانه مبارزه با تبعیض، از اتمی شدن این و آن کشور دفاع کردن، سیاستی غیر قابل دفاع است چون که افزودن کشورهای دیگر به لیست صاحبان سلاح های هسته ای چیزی جز افزودن بر نا امنی مردم دنیا نیست. 

ثالثاً – این که « انرژی هسته ای حق مسلم ایران» است؛ اصلاً مسلم نیست، چون در دفاع از محیط زیست و پرهیز از تکرار حوادث فاجعه باری نظیر چرنوبیل باید از انرژی هسته ای دوری کرد. اما حتا اگر فرضاً انرژی هسته ای برای ایران قابل پذیرش هم باشد، مادام که رژیم وحشی و تروریست جمهوری اسلامی بر سر کار است، این تکنولوژی امکان دستیابی آن به سلاح اتمی را فراهم می کند و با وجود این صحبت کردن از حق مردم ایران برای دادن  چنین امکانی به چنین رژیمی مثل این است که بگوئیم مردم ایران حق دارند طناب دار به گردن خودشان بیاندازند و شعار بدهند: «خود کشی هسته ای حق مسلم ماست»! اغلب آنانی که از چنین حقی دفاع می کنند یادشان می رود برای دفاع از دیگر حقوق پایه ای  مردم ایران و از جمله حق حاکمیت شان که لگدکوب رژیم جمهوری اسلامی شده است به میدان بیایند! مردم ایران باید بجای حق مسلح کردن این رژیم به توان اتمی، استیفای همه حقوق پایمال شده شان توسط این رژیم را به پیش بکشند، همانطور که کارگران آگاه ایران فریب این ترفندها را نخورده و با شعارهائی چون « تشکل مستقل حق مسلم ماست!» و « اشتغال، اشتغال، حق مسلم ماست!» نشان دادند که حق و حقوق شان را بهتر می شناسند.

اگر امپریالیسم آمریکا جنگ افروز است، جمهوری اسلامی هم جنگ طلب است. اگر امپریالیسم آمریکا بهانه جوئی می کند، رژیم ایران تحریک می کند و بهانه می دهد. اگر امپریالیسم آمریکا با قلدری موازین و حقوق بین الملل را زیر پا می گذارد، رژیم اسلامی ایران هم در نقض همه استانداردهای بین المللی و زیر پا نهادن حقوق و مقررات پذیرفته شده بین المللی شُهره عالم است. مبارزه با جنگ باید مبارزه همزمان با جنگ افروز و جنگ طلب باشد. اگر نباید به قلدری امپریالیسم آمریکا تن داد، رژیم فاشیستی اسلامی را هم نباید در جایگاه حق بجانب و مظلوم قرار داد و به آن امتیاز داد(1). اگر امپریالیسم آمریکا حق حاکمیت مردم ایران را تهدید می کند، رژیم اسلامی این حق را نقداً غصب و لگدمال کرده است. باید به مبارزات مردم ایران علیه این هر دو دشمن برای کسب آزادی و برقراری حاکمیت خودشان بر کشور و سرنوشت شان کمک کرد.

من در آن صحبت گفتم که فعالان ضد جنگ را باید به مضرات یکجانبه گری شان متوجه ساخت. باید وضعیت جنبش های سیاسی و اجتماعی ایران و مقاصد و اهداف شوم جمهوری اسلامی را از بحران سازی های هسته ای و تحریک فضای بین المللی برای سرکوب این جنبش ها  تشریح کرد و روشن شان کرد که خسارات انسانی، سیاسی، تاریخی و معنوی موفقیت رژیم در سرکوب این جنبش هائی که تازه دارند از زیر خون و خاکستر 27 ساله جوانه می زنند از خسارات اقتصادی و مادی یک تهاجم نظامی امپریالیستی کم تر نخواهند بود. 

 

*

تجربه حمله اخیر اسرائیل به لبنان

 

بعد از این مقدمه، به بحث امروز می پردازم که دنباله و تکمیل بحث یادشده است.

حمله نظامی اخیر اسرائیل به لبنان ( که به آن " باران تابستان" نام داده بود- باران بمب و آتش!) و پی آمدها و عوارض آن باید ما را یکبار دیگر به تأمل در باره جنبش ضد جنگ و آنچه « صدای سوم»اش می نامیم وادارد چون که جنگ لبنان مسأله ماهم بود و هست - نه فقط به دلیل کلی انسانی و این که « چو عضوی به درد آورد روزگار...»  بلکه علاوه بر آن به چند دلیل مشخص :

دلیل اول این که این تهاجم آنطور که برخی تحلیل گران و مطلعین عنوان کرده اند بخشی از نقشه راه برای استراتژی خاورمیانه بزرگ آمریکا ست که تحکیم موقعیت قلدری و کارگزاری اسرائیل در منطقه و تسخیر ایران از اهداف مقدم و اساسی آن است.

دلیل دوم این که – همانطور که سیمور هرش فاش کرد (2) - این تهاجم  به لحاظ نظامی تمرینی از پیش تدارک شده و توافق شده توسط آمریکا و اسرائیل برای کوبیدن تأسیسات هسته ای و زیربنائی ایران بوده است.

سومین دلیل ارتباط این جنگ با ما ایرانی ها این است که علاوه بر جنگ افروزی آمریکا و اسرائیل، اسلام سیاسی هم یک طرف این جنگ است. رابطه متقابل جنبش های اسلام سیاسی و رژیم جمهوری اسلامی ایران یکی از فاکتورهای مهم در مسائل منطقه ای و انقلاب آتی ایران و سرنگونی این رژیم است. ضعف و قوت هر یک از آنان دیگری را تضعیف یا تقویت می کند. همانطور که سرنگونی جمهوری اسلامی جنبش های اسلام سیاسی را اساسا از لحاظ فلسفه سیاسی دچار ضربه استراتژیک می سازد، تقویت این جنبش ها هم آب به آسیاب جمهوری اسلامی می ریزد و لااقل موقعیت بین المللی و منطقه ای آن را تقویت می کند. مسأله شکست یا پیروزی نظامی نیروهای اسلامگرا در چنین جنگ هائی آنهمه اهمیت ندارد که پیروزی سیاسی شان، چون که به فلسفه سیاسی آنان، یعنی به داعیه های حکومتی آنان و این که آلترناتیو نظامات ستمگر و بی عدالتی های موجود در دنیا هستند اعتبار و مشروعیت می بخشد.

حزب الله لبنان نه فقط پس از آتش بس و با به عهده گرفتن کرایه خانه های بی خانمان شدگان تا یک سال و هزینه خانه سازی و اثاث منزل برای آنان و توزیع بسته های ده هزار دلاری به هر خانوار در زیر عکس خامنه ای و در برابر دوربین های تلویزیونی، بلکه اساسا در جریان جنگ که همچون تنها نیروی مقابله با اردوی ظالمان جلوه گر شد، سرمایه سیاسی کلانی اندوخت.

حملات بی حد و مرز و مافوق تصور اسرائیل به لبنان و حمایت قاطع آمریکا و متحدین اش تحت عنوان « حق اسرائیل برای دفاع از خود»، و چراغ سبز دادن و وقت کشی حساب شده و فرصت دادن های دولت های غربی و سازمان ملل به اسرائیل برای کوبیدن هرچه بیشتر لبنان از یک طرف، و عرض اندام حزب الله لبنان بعنوان تنها نیروی مقاومت در این معرکه از طرف دیگر، یک دوقطبی گسترده در دنیا  حول آمریکا و اسرائیل و متحدانشان بمثابه اردوی ظالمان در یک سو و حزب الله  لبنان بمثابه تنها مدافع مظلومان در سوی دیگر ایجاد کرد. نفرت شدید از توحش کم مانند دولت اسرائیل و همدستی تبهکارانه دولت ها و رسانه های غربی در این جنایت هولناک علیه مردم بی دفاع و بی گناه لبنان، همه به مدال های افتخار بر سینه حزب اللهی های لبنان تبدیل و باعث نوعی اغماض و همدلی و تحسین و حمایت از حزب الله  حتا در میان مخالفان آن و برخی نیروهای مترقی و چپ شدند.

به نظر من مهم ترین، منفی ترین و پایدارترین پیامد و عارضه حمله نظامی اسرائیل به لبنان این بود که حزب الله را تقویت کرد؛ فلسفه سیاسی اسلامگرایان  را در لبنان مشروعیت بخشید و نه فقط در لبنان بلکه در دیگر کشورها هم جریانات اسلامی مشابه را تشجیع کرد  و توهم مردمانی را که از بی عدالتی و از صهیونیزم و امپریالیزم  زجر کشیده اند نسبت به چنین جریاناتی افزایش داد.

اسرائیل با حمله به لبنان بزرگترین خسارت و لطمه ای که به مردم و آینده لبنان زد، نه ویران  کردن لبنان ، بلکه آباد کردن حزب الله بود. ضربات نظامی به حزب الله هر قدر هم که بوده باشد و حتا اگر بتوانند خلع سلاح اش کرده و از جنوب لبنان بتارانند اش، جنگ افروزان اسرائیل و آمریکا فلسفه سیاسی این جریان را تقویت کردند. دولت های  اسرائیل و آمریکا ادعا کردند  که جنگ  نه با حزب الله لبنان بلکه با ایران است؛ اما درست به رژیم ایران خدمت کردند. پیروزی حزب الله لبنان به حساب بستانکار جمهوری اسلامی هم ریخته شد. حتا این که رژیم ایران است که حزب الله لبنان را مسلح کرده و موشک هائی که به اسرائیل زده شد مال ایران بوده و پول هائی که حزب الله برای معامله با آسیب دیدگان جنگ و خریدن آنان خاصه خرجی می کند از دلارهای نفتی ایران است، به حساب ستم ستیزی و انسان دوستی ی ستمگرترین  ضد انسان ترین رژیم گذاشته می شوند! اگر فردا جنگی علیه ایران شروع شود با توجه به تجربه لبنان، جبهه جهانی ضد جنگ بمراتب بیش از پیش با رژیم ایران همدلی خواهد کرد  و او را طرف مظلوم و قابل دفاع خواهد دانست. ستمی غیر قابل وصف که در حق مردم لبنان کردند، از هم اکنون و پیشاپیش به حساب حقانیت و مظلومیت جمهوری اسلامی واریز شده است. هم اکنون اصرار رژیم اسلامی به تداوم غنی سازی اورانیوم، دلِ نه فقط دشمنان آمریکا و یهود، بلکه حتا دل بسیاری از انسان های رنجور از زورگوئی و نظم ظالمانه جهانی را که همین چند روز پیش شاهد ماجرای لبنان بوده اند خنک می کند، با وجود این که می دانند این پافشاری رژیم ایران خطر جنگ را شدت می بخشد!

با توجه به جنگ لبنان، زمینه های روانی و حتا سیاسی یکجانبه گری در جنبش ضد جنگ تقویت شده و سکوت در قبال اسلام سیاسی و خود داری از مرزبندی با آن حتا به صف سوسیالیست ها هم در طیف موسوم به « صدای سوم» سرایت کرده است، از ترس این که مبادا در کنار صهیونیزم وامپریالیسم و در برابرمظلومین قرار بگیرند!

لازم است که ما در این زمینه هشیار و حساس باشیم  و یکبار دیگر جایگاه «صدای سوم» را در  جنبش ضد جنگ و جایگاه خودمان را در طیف صدای سوم بررسی کنیم.

 

رنگین کمان جنبش ضد جنگ

 

جنبش ضد جنگ دو مشخصه اساسی دارد: یکی این که جنبشی است فقط ضد جنگ و نه هیچ چیز دیگری. از چنین جنبشی در کلیت آن نمی توان توقع داشت که جبهه ای مثلا ضد سرمایه داری؛ یا ضد امپریالیستی؛ با جنبشی برای پیکار مثلا با جمهوری اسلامی یا برای دموکراسی باشد. و مشخصه دوم این که درست به همین خاطر، طیف بسیار متنوعی از مخالفان جنگ را که انگیزه ها و اهداف متفاوتی از مخالفت با جنگ دارند در بر می گیرد که غالبا اصلا سنخیتی باهم ندارند.

برخی پاسیفیست اند یعنی با هر جنگی مخالف اند.

برخی فقط با جنگ معینی مخالف اند.  برخی با جنگ معینی مخالفت می کنند فقط چون آن جنگ منافع خودشان را به خطر می اندازد. مثلا مسأله برای برخی ها در کشورهای غربی در جنبش های ضد جنگ فقط این است که کشور خودشان از جنگ و هزینه های انسانی و اقتصادی آن برکنار بماند. یا در رقابت با آمریکا و سلطه اوست که با جنگ مخالفت می کنند اما در حقیقت هیچ برایشان اهمیت ندارد که چه با جنگ و چه بی جنگ چه بر سر مردم ایران یا فلان کشور مفروض می آید.

برخی مخالفان جنگ هم که حتا علنا و صریحا  از رژیم ایران دفاع می کنند مثل دولت های کوبا و  ونزوئلا، کاری به این ندارند که به یک رژیم ضد بشری خوناشام و تبهکار کمک می کنند؛ آن ها به خیال خودشان دارند امپریالیسم را تضعیف می کنند؛ و تنها چیزی که مورد نظرشان است این است که در محاصره امپریالیستی متحدی اقتصادی و سیاسی و یک رأی اضافی در سازمان ملل به نفع خودشان دست و پا کنند.

رژیم ایران و جریانات اسلامگرا هم از جنبش های ضد جنگ بهره برداری می کنند و تلاش دارند آن ها را زیر نفوذ و چتر خود در آورند. جریانات اسلامگرا یا حزب اللهی نه در ضدیت با امپریالیسم و صهیونیزم بلکه در ضدیت با آمریکا و یهود است که در آکسیون های ضد جنگ علیه ایران یا لبنان و فلسطین و عراق شرکت می کنند اما از عملیات 11 سپتامبر لذت می برند و آرزو دارند که ایران صاحب بمب اتمی بشود و اسرائیل را بزند.

طبیعی است که در قبال همه این جریانات و گرایشات رنگارنگ نمی شود سیاست واحدی داشت و توقع این که کلیت جنبش ضد جنگ را بتوان به شعارهائی نظیر نه جنگ افروزی آمریکا، نه جمهوری اسلامی و حمایت از مبارزات مردم ایران متقاعد کرد غیر واقع بینانه است. به همین سبب است که شکل گیری یک گرایش معین در جنبش ضد جنگ که مخالفت یکجانبه صرفا با جنگ افروزی امپریالیستی را رد می کند ضرورت یافته است.

 

 صدای سوم چیست و چه جائی در جنبش ضد جنگ دارد؟

 

گرایشی هست که خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی ( چه از طریق جنگ یا محاصره اقتصادی ) توسط آمریکاست، گرایش دیگری هم هست که مخالفت اش با جنگ یا محاصره اقتصادی بخاطر مخالفت اش با سرنگونی جمهوری اسلامی است.هر کدام از این ها را بطور قراردادی صدای اول یا صدای دوم بنامیم، صدای سوم در برابر هر دوی این ها گرایشی است که طرفدار سرنگونی جمهوری اسلامی به دست خود مردم ایران است و نه فقط مخالف جنگ و تحریم اقتصادی، بلکه همچنین مخالف هر شکلی از مداخله امپریالیستی در بردن و آوردن حکومت در ایران است (3)

صدای سوم به این اعتبار که با موضعگیری یکجانبه در جنبش ضد جنگ علیه جنگ افروزی امپریالیسم و به سود جمهوری اسلامی مخالف است، گرایشی متمایز در درون این جنبش است.

اما در همین طیف صدای سوم هم نقاط ضعف و آسیب پذیری های سیاسی، ایدئولوژیک و فرهنگی گوناگونی وجود دارد که در سر بزنگاه هائی مثل جنگ اخیر لبنان برخی جریانات را به یکجانبه گری و خود داری از مرزبندی با اسلام سیاسی و بعضا حتا حمایت باصطلاح تاکتیکی از آنان سوق می دهند.

اعتقاد به نسبیت فرهنگی که با ارزش های جهانشمول انسانی و حقوق بشر در تضاد است، یکی از توجیهات حمایتگری از جنبش های اسلام سیاسی است.

ضد راسیسم هم در موضعگیری علیه اسلامگرائی غالباً محتاط است و آن را با  نژاد پرستی یکی می گیرد؛ همانطور که در مسأله ممنوعیت حجاب اسلامی در مدارس فرانسه، دفاع کاملاً بجا و لازم از آزادی پوشش و مبارزه با راسیسم، بهانه یکجانبه گری و نادیده گرفتن تهاجم سیاسی سازمان یافته جریان های اسلامگرای فاشیست  شد.

جنبش های اسلام گرا دو نقطه قوت دارند که برخی چپ های خلقی را در طرد قاطعانه آنان دچار تردید و چون و چرا می کند. یکی توده ای بودن آن هاست و دیگری رزمندگی شان. اما اینان جریاناتی ضد آمریکائی و ضد یهود اند که خودشان را در صفوف مبارزان ضد امپریالیسم و ضد صهیونیسم جا داده اند و کم نیستند متأسفانه جریانات چپی که بخاطر سطحی بودن ضد امپریالیسم و ضد صهیونیسم خودشان، آنان را نیروهای ضد امپریالیست و ضد صهیونیست به حساب می آورند و با آنان اتحاد می کنند. بخشی از این جریانات اصلاً متوجه تغذیه متقابل امپریالیسم و صهیونسیم و اسلام سیاسی از یکدیگر نیستند و رابطه را یکطرفه می بینند.

برای برخی ها جمهوری اسلامی چون در حکومت است و امتحان پس داده است، قابل دفاع نیست ولی جنبش های اسلامی که در اپوزیسیون حکومت های وابسته و فاسد اند و با صهیونیزم و آمریکا هم می جنگند، نیروهای  مستحق حمایت اند! آنان به این ترتیب با حمایت از این جریانات، به تبدیل شدن آنان به حکومت های اسلامی آینده کمک می کنند و چنین است که خمینی های 15 خرداد به خمینی های 22 بهمن تبدیل می گردند.

صدای سوم با همه این نقاط آسیب پذیر باید مبارزه و خود را در برابرآسیب های آن ها  واکسینه کند.

نکته دیگری که از واقعیت سرسخت بر می خیزد و   یکی از اصلی ترین توجیهات و زمینه های سکوت و مماشات یا حتا ائتلاف برخی نیروهای مترقی و چپ با جمهوری اسلامی ایران و اسلام سیاسی بطور کلی است، فقدان یک آلترناتیو مترقی و چپ در میدان عمل است. این یک بینش بسیار فراگیر است که در شرایط فقدان آلترناتیو دیگری  بجز همین اسلام سیاسی در برابر امپریالیسم ( و صهیونیسم) و در این جنگ و تقابلی که میان ظالم و مظلوم جریان دارد باید طرفی را گرفت و بی طرفی عملا باز گذاشتن دست ظالم بر روی مظلوم است (4).

اگر در مبارزه طبقاتی، در مبارزه میان ستمگران و ستمکشان، ناحقان و برحقان، بی طرفی بی شرفی است، اما این تعهد به جانبداری از یک طرف را به دعوای میان امپریالیسم یا صهیونیسم با اسلام سیاسی تعمیم دادن یک سانتیمانتالیسم اخلاقی با عوارض فاجعه بار سیاسی است.  ما هرگز مجبور نیستیم آینده و سرنوشت مردم را به انتخاب میان دو فاجعه و دو نکبت وابسته کنیم. محکوم کردن هر دو بی طرفی نیست، طرف منافع و بهروزی مردم را گرفتن است.

 اسلام سیاسی  تا در اپوزیسیون است و در شرائط خلأ نمایندگی حقیقی مردم، بر استیصال توده های لگدمال شده از بی حقی و استثمار و نابرابری و سیه روزی سوار می شود اما  نماینده حقوق و آزادی خواهی و برابری طلبی و بهروزی آنان نیست؛ نماینده توّهم آنان است و هنگامی که به قدرت می رسد، نظام استمار سرمایه داری را با خشونت، سرکوبگری، بی حقی و نا برابری بیش تر و همراه با آپارتاید جنسی بازسازی و پاسداری می کند. اسلام سیاسی نماینده طبقات تحت ستم و استثمار و سخنگوی مظلومان نیست.

با حمایت از این یا آن شق ارتجاع به بهانه فقدان یک آلترناتیومطلوب و نقد در صحنه و فاشیسم را پروراندن، چطور می شود از دایره شوم فقدان آلترناتیو بیرون آمد؟ چپ هائی را که به هر دلیل و در هر شکل و حدی از اسلامگرایان یا از جمهوری اسلامی حمایت می کنند ( در تحلیل نهائی برای آن که آلترناتیو بهتری نقدا وجود ندارد) باید متوجه کرد که نه فقط به تکوین چنین آلترناتیوی کمک نمی کنند بلکه نقدا دشمنان و موانع این آلترناتیو را تقویت می کنند. چپ های حقیقی بجای توسل به این گونه بهانه ها موظف اند به  جنبش های مترقی دموکراتیک و کارگری در برابر حکومت های استبدادی و نیز عرض اندام آن ها در برابر اسلام سیاسی کمک کنند و به شکل گیری آلترناتیو مطلوب یاری برسانند.

جزو دلائل مخالفت با جنگ علاوه بر ممانعت از اجرای نقشه های جهانگسترانه امپریالیسم و آسیب های مالی و اقتصادی و جانی به مردم، این هم باید باشد که چنین تهاجمات و تجاوزاتی به جنبش های اسلام سیاسی میدان و پرو بال می دهد و در زمین های شخم زده شده با بمب و آبیاری شده با خون، تخم تروریسم و فاشیسم سبز می شود.

مسأله فقط جنگ آمریکا با ایران نیست؛ جنبش اسلام سیاسی در جهان هم هست؛ مسأله فقط بحران هسته ای ایران نیست؛ بحران آلترناتیو در برابر امپریالیسم و اسلام سیاسی هم هست. مخالفت با جنگ افروزی امپریالیسم، بدون مخالف با اسلام سیاسی و فاشیسم سبز مخالفتی جدی نیست چرا که این دو شّر همدیگر را متقابلا تقویت می کنند. تنها مبارزه جدی علیه هر یک از این ها آن است که علیه هر دوی آن ها باشد؛ و مبارزه جدی علیه این دو، تنها در آن است که برای تقویت جنبش های مستقل و مترقی اجتماعی در برابر آن ها و پر کردن خلأ آلترناتیو دموکراتیک، ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری در برابر آن ها  باشد.

با این ملاحظات است که من معتقدم ما در طیف متنوع « صدای سوم » باید فرکانس رادیکالی را به وجود بیاوریم و طنین آن را  هر چه وسیع تر به گوش فعالان ضد جنگ و مردم دنیا برسانیم؛ فرکانسی که با تصریحات و تأکیدات زیر متمایز می شود:

 

·       «نه!» به جنگ افروزی آمریکا، اسرائیل و متحدین شان؛ و «نه!»  به جنگ طلبی و تحریکات جمهوری اسلامی

·       «نه!»  به تحریم اقتصادی؛ و «نه!»  به غنی سازی اورانیوم

·       «نه!»  به جمهوری اسلامی ایران؛  و «نه!»  به اسلام سیاسی در منطقه

·       «نه!» به مداخله گری امپریالیستی در حق حاکمیت مردم ایران بر سرنوشت خود

·       «نه!» به آلترناتیو سازی ها و رهبر تراشی ها با کمک امپریالیست ها

 

·       زنده باد همبستگی بین المللی برای تقویت جنبش های مستقل، آزادی خواه و برابری طلب کارگران، زنان و ملیت های ایران در برابر جمهوری اسلامی و امپریالیسم و برای به دست گرفتن سرنوشت خود!

 

با توجه به این که صدای سوم منحصر به سوسیالیست ها نیست و نمی تواند هم باشد، ما ضمن تلاش برای رایکالیزه شدن آن باید در دل جنبش ضد جنگ از مسأله جنگ و ضد امپریالیسم فراتر برویم و پیوندهائی با جنبش جهانی ضد سرمایه داری و سازمان ها و تشکل های طرفدار سوسیالیسم در دفاع از جنبش کارگری ایران و برای تقویت آلترناتیو سوسیالیستی ایجاد کنیم.

 

________________________________________

پانویس ها

 

* - علی رغم توقعی که این عنوان ممکن است ایجاد کند، قصد من در اینجا بحث در باره امپریالیسم و صهیونیسم و معنای مبارزه با آن ها نیست، بلکه صرفاً این است که مبارزه با جنگ افروزی این ها نباید به تقویت اسلام سیاسی منجر شود.

**  متن حاضر بر مبنای یادداشت هائی که برای بحث شفاهی تهیه شده بود نوشته شده و طبعاً تفاوت های اندکی  با صحبت شفاهی دارد و پانویس هائی هم بر آن افزوده شده است.

(1)  طوماری که اخیرا با عنوان «Stop War On Iran » منتشر شده وصدها امضای شخصی و نام مؤسسات گوناگون و از جمله امضای یرواند آبراهامیان، Ramsey Clark ، Tony Benn ،George Galloway  ، شاخه ای از حزب کمونیست آمریکا، بخش هائی از دو حزب کمونیست ایتالیا در آن دیده می شود، برجسته ترین برخورد یکجانبه با خطر جنگ علیه ایران است که بر افشای کاملاً بجا ولی یکطرفه سیاست های آمریکا و انکار جانبدارانه پروژه هسته ای از جانب رژیم اسلامی تنظیم شده است. جای تعجبی نیست که در لیست امضاهای این طومار ضد جنگ که مرزی بین مردم ایران و رژیم ضد مردمی حاکم بر ایران قائل نشده و هیچ افشاگری در باره آن ندارد، اسم علی خامنه ای راهم می بینیم . یقینا اسم او را دیگران گذاشته اند ولی مهم این است که این متن نه فقط هیچ نکته ای برای آن که علی خامنه ای نتواند آن را امضا کند ندارد بلکه هیچ تفاوتی با موضع گیری های او علیه جنگ ندارد.   نگاه کنید به:

StopWarOnIran.org

 

 

 

 

 (2)  سیمور هرش روزنامه نگار و محقق در نشريه نيويورکر  شماره ماه اوت در این رابطه مطالبی نوشته است.   بنا بر گزارش منابع هرش، با اينکه کاخ سفيد به علت مخالفت شديد فرماندهان نظامي، طرح حمله با بمب اتمی به ایران را کنار گذاشته است، ولی به علت پافشاری کاخ سفيد روی حمله نظامي، نيروی هوايی که تکيه اصلی جنگ طلبان واشينگتن است، طرحی برای حملات سنگين با سلاح های نوع جديد سنگر شکن برای حمله به ايران تهيه کرده است هرش، اشاره به استراتژی جنگی جديد ارتش آمريکادارد که نشان ميدهد حمله به زير ساخت ها و شهروندان غيرنظامی در جنگ های جديد تصادفی نيست، بلکه محور اصلی استراتژی جنگی نوين به شمار ميآيد که علاوه بر اهداف نظامي، هدف های سياسی را تعقيب ميکند. بنا بر گفته يک مقام اطلاعاتی ارشد سابق، اوايل بهار امسال برنامه ريزان سطح بالای نيروی هوايی آمريکا، تحت فشار کاخ سفيد يک نقشه جنگی برای حمله قطعی به تاسيسات هسته ای ايران تنظيم کرده و با مقامات همتای خود در اسرائيل مشورت را آغاز کردند.. اين مقام گفت سوال اصلی برای نيروی هوايی ما اين بود که چگونه ميتوان با موفقيت به اهداف در ايران حمله کرد؟ مقامات نيروی هوايی تاکتيک های جديد خود را با اسرائيل در ميان گذاشتند و گفتند بايد روی بمباران متمرکز شويم و اطلاعاتی را که ما در مورد ايران و شما درمورد لبنان را مبادله کنيم. رئيس ستاد مشترک ارتش و وزير دفاع دونالد رامسفلد در جريان اين مذاکرات قرار داشتند.
يک مشاور دولت
امریکا که به مقامات کاخ سفيد نزديک است به بوش گفت: ,اسرائيلی ها به ما گفتند اين يک جنگ ارزان با مزايای بسيار خواهد بود. چرا با آن مخالفت کنيم. ما ميتوانيم موشک ها، تونل ها و سنگرها را از هوا بمباران کنيم. اين نمونه ای خواهد بود برای ,,عمليات,, در ايران. ( برگرفته از سایت روشنگری)

 

(3) اکبر گنجی که در آمریکا دوره افتاده و در هر محفلی خود را بعنوان کسی که سخنگوی مردم ایران و لایق پر کردن جای خالی رهبری برای یک آلترناتیو دموکراتیک معرفی می کند، در سخنرانی خود در جمع هنرمندان پیشرو هالیوود نیز خود را سخنگوی صدای سوم معرفی کرد و گفت: « در هیاهوی بنیادگرایان و هواداران نظامی گری خط سوّمی هم وجود دارد که مخالف بنیادگرایی و نظامی گری، هر دو، است.  رسالت من این است که این صدای سوّم را به گوش جهانیان برسانم». ( سایت اخبار روز - پنج‌ شنبه  ۱۹ مرداد ۱٣٨۵ -  ۱۰ اوت ۲۰۰۶) 

 نه تنها کسی به اکبر گنجی چنین رسالتی نداده است، بلکه وی اصلا در طیف صدای سوم جا نمی گیرد. او با وجود مرزبندی هائی که با نظام ولایت فقیه دارد، با سرنگونی این رژیم زیر پوشش پرهیز از خشونت صراحتاً مخالفت می کند و از طرف دیگر هم علی رغم فاصله نگهداشتن ظاهرسازانه اش از دستگاه رسمی دولت آمریکا و انتقاد به سیاست جنگی بوش، با مداخله سیاسی دولت آمریکا برای جایگزینی حکومت ایران هیچ مخالفتی ندارد و خود درست به همین قصد راهی آمریکا شده است.

 

(4) پیش از وقوع این جنگ  در ماه مه همین امسال نوام چامسکی در سفر اش به لبنان در ضاحیه با سيدحسن نصرالله رهبر حزب الله دیدار و گفتگو کرد و  پس از آن، به نوشته سایت حزب الله، در گفتگو با تلویزیون رویترز از وی تجلیل به عمل آورد و او را «  شخصیتی عاقل و هوشیار و تحلیلگر اوضاع لبنان که ازهمه چیز با خبر است، توصیف کرد. چامسکی پس از دیدار دوساعته اش با دبیر کل حزب الله لبنان درمورد علت توجیه حفظ سلاح حزب الله به خبرنگاران گفت: این سلاح بازدارنده دربرابرهرگونه تجاوزات احتمالی است و چندین دلیل برای اینکه حزب الله سلاح خود را حفظ کند وجود دارد که درجایگاه خودش درست است. وی افزود:حتی اگردرمنطقه سازش سیاسی کاملا صورت گیرد وخطرات وخشونت کاهش و یا ازبین برد بازهم باید سلاحی جهت پاسخ دادن به هرگونه تجاوزباشد وارتش لبنان نمی تواند به این تجاوز پاسخ دهد».

اینگونه حمایت ها که آشکارا با  فقدان نیروی مقاومت دیگری در میدان توجیه می شوند، هیچ کمکی به پیدایش یا تقویت نیروهای مترقی ضد صهیونیسم نمی کنند. بویژه وقتی که چنین خطائی از سوی اتوریته های فکری و معنوی همچون چامسکی صورت بگیرد، ضایعات بیشتر ی دارد و مرتجعین با استناد به حمایت آنان، چپ ها را در موضع تدافعی قرار می دهند و متقاعد کردن چپ هائی که به آنان اعتقاد و احترام دارند، دشوارتر می شود. ما این مصیبت را با تلخی و سنگینی زیاد در حمایت بلوک شوروی و بسیاری از نیروهای چپ و مترقی در جهان از خمینی در جریان و در فردای انقلاب 57 تجربه کرده ایم.

آن زمان نشریه « کار» مال فدائیان اکثریت در مقاله ای دنیا دیدگی، تجربه و پختگی  سیاستمداران و آکادمیسین های شوروی را بعنوان حجت صلاحیت آنان در تشخیص ماهیت رژیم خمینی، و جوانی و خامی و بی تجربگی ما را دلیلی بر ضرورت تبعیت از تحلیل شوروی ها اقامه کرد. نشریه «راه کارگر» در جواب نوشت که آنان هیچ نمی فهمند و این ما جوان ها ی کم تجربه و خام هستیم که صلاحیت تشخیص داریم و خمینی و رژیم اش را هرگز بعنوان انقلابی و ضد امپریالیست و طرفدار استثمار شوندگان به رسمیت نمی شناسیم. ( نقل به معنی)

اگر در آن زمان مرعوب اتوریته ها نشدیم  و در زیر وزنه کمر شکن آن ها مقاومت کردیم، امروز بعد از اینهمه تجربه به طریق اولی نباید از اتوریته ها  مرجع تقلید بسازیم؛ بلکه باید با جسارت لغزش هایشان را به آنان گوشزد و از  خطاهایشان انتقاد کنیم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

2

 

« صدای سوم » با جنگ؛ بی جنگ؛ تا جنگ !

و دو لغزشگاه در برابر صدای سوم

                                                                                                                شهاب برهان

 

این نوشته بر مبنای بحثی شفاهی است که پنجشنبه ١ ٢  ژوئن ۷ ٠ ٠ ٢ در اتاق اینترنتی ایرانیان سوسیالیست ارائه شده است.

 

 

 

قبلا هم به من در همین اتاق چند بار امکان داده شده است تا نظرات ام را در باره صدای سوم بیان کنم. من عمدتا در باره آسیب پذیری های صدای سوم و لغزشگاه های احتمالی اش صحبت کرده ام و امروز هم در همین چهارچوب به نقاط دیگری از آسیب پذیری های « صدای سوم » اشاره خواهم داشت.

در بحث امروز زیر عنوان « " صدای سوم " با جنگ؛ بی جنگ؛ تا جنگ»، ابتدا خیلی کوتاه به پیوند آن بامسأله جنگ اشاره می کنم؛ سپس این پرسش را طرح می کنم که اگر وقوع جنگ منتفی شود، آیا صدای سوم هم منتفی می شود و موضوعیت اش را از دست می دهد؟ و بالاخره روی موضعی مکث می کنم که صدای سوم را تا وقوع جنگ قبول دارد ولی وقتی جنگ در گرفت آن را منتفی می داند!

در دنباله بحث، روی دو سئوال مهم در برابر صدای سوم تأمل خواهم کرد : یکی این که: دشمن عمده آمریکاست یا رژیم اسلامی؟ و نوک حمله و لبهء تیز مبارزه نیروی سوم متوجه امپریالیسم باید باشد یا متوجه رژیم اسلامی؟ و دومی این که سرنگونی رژیم مهم تر است یا موجودیت ایران؟

 

پیوند « صدای سوم» با جنگ

« صدای سوم» در ارتباط با احتمال تهاجم نظامی به ایران توسط آمریکا و احیانا متحدان اش  پدیدار شده  است * . این گرایش، واکنشی است به  دو گرایش که  یکی خواهان تهاجم نظامی آمریکا برای سرنگونی جمهوری اسلامی است و دیگری  که در مخالفت با تهاجم نظامی به ایران، در کنار جمهوری اسلامی قرار می گیرد. شعار « نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! » یک موضع سوم در برابر دو موضع یاد شده در قبال جنگ است.

اگر احتمال جنگ پیش نیامده بود، «  صدای سوم » به وجود نمی آمد.  به این دلیل و تا اینجا «  صدای سوم » با جنگ تداعی می شود. اما اگر از این پس احتمال جنگ از میان برود، آیا «  صدای سوم » هم دیگر موضوعیت اش را از دست می دهد و باید خاموش شود؟

اگر صدای سوم خودش را  فقط با شعار «  نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! » معرفی کند، منطقاً باید همین انتظار را داشت.« صدای سوم»  تا جائی که به جنگ « نه! » می گوید، به جنگ مربوط است و در جنبش ضد جنگ جا و موضوعیت دارد. جای تعجبی ندارد اگر بلند شدن سرو صدا در باره احتمال حمله نظامی، جنبش ضد جنگ و صدای سوم در درون آن را به تکاپو بیاندازد، و کش پیداکردن حالت نه جنگ و نه صلح و رویکرد به دیپلماسی و مذاکره، فتیله آن ها را پائین بکشد. اگر فرضا احتمال جنگ با ایران بکلی از میان برود جنبش ضد  جنگ علیه ایران هم از بین می رود. در آن صورت، « صدای سوم» هم با مضمون ضد جنگی که دارد موضوعیت اش را از دست می دهد، اما فقط مضمون ضد جنگی اش را، ولی از بین نمیرود چون صدای سوم چیزی بیش از یک موضع ضد جنگ است و اگر چه از دل جنبش ضد جنگ زائیده شده، ولی بدون جنگ و مستقل از جنگ هم موضوعیت دارد.

 

« صدای سوم»  بی جنگ

 

آنچه مردم ایران را از بیرون تهدید می کند فقط خطر جنگ نیست، فقط محاصره اقتصادی نیست؛ بلکه نقشه امپریالیسم آمریکا برای به دست گرفتن سرنوشت ایران است که محاصره اقتصادی و جنگ می توانند ابزارها و شیوه هائی در این راه باشند. ما ضمن آن که خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی هستیم مخالف هرگونه مداخله امپریالیستی در رقم زدن سرنوشت ایران و مردم آن هستیم.  پس  « صدای سوم» برای ما فقط صدای مخالفت با مداخله نظامی نیست؛ بلکه علاوه بر آن صدای مخالفت با حاکمیت رژیم اسلامی از یک طرف و مخالفت با هر شکلی از مداخله امپریالیستی  در امور ایران از جمله در تدارک و تعیین جایگزین برای این رژیم است. به این دلیل، صدای سوم نباید خود را فقط با شعار«  نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! » معرفی کند. این شعار تنها می تواند جنبه ضد جنگ صدای سوم را بیان کند. شعاری که صدای سوم  را کما بیش به تمامی می تواند بیان کند « سرنگون باد جمهوری اسلامی و" نه!"  به هرگونه مداخله امپریالیستی » است.

منظور من ابداً این نیست که ما باید این شعار را جایگزین شعار «  نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! » بکنیم.  این شعار در رابطه با خطر جنگ و در جنبش ضد جنگ جا و اهمیت زیادی  دارد و بخاطر آن که شمشیر این جنگ هنوز هم با نخ نازکی بر فراز سر مردم ایران آویزان است این شعار را حتماً با صدای هر چه بلندتری باید تبلیغ کنیم منتها باید آگاه باشیم که اولاً این شعار صرفا یک شعار ضد جنگ است و ثانیاً بیش تر با نیروهای ضد جنگ غیر ایرانی تناسب دارد؛ بیشتر در میدان عمل آن ها کارکرد دارد. ما باید برای جنبش های سیاسی و اجتماعی داخل کشور شعار « سرنگون باد جمهوری اسلامی و" نه!"  به هرگونه مداخله امپریالیستی » را تبلیغ کنیم چون اولاً ضدیت با جنگ را هم در خود دارد و ثانیاً اگر هم جنگ منتفی شود و جنبش ضد جنگ هم ایران را رها کند، ما هنوز با رژیم اسلامی و  با مداخلات امپریالیستی و با نیروهائی در داخل که در ائتلاف با دشمن داخلی یا با دشمن خارجی راه رهائی مردم ایران را سد می کنند دست به گریبان خواهیم بود. پس، نه صدای سوم فقط صدای ضد جنگ است و نه نیروی سوم فقط جنبش ضد جنگ. تبلیغ این دوشعار ( البته هرکدام در جای خود و بسته به مخاطبین اش) نه تنها منافاتی ندارد بلکه ضرورت هم دارد.

 

توجه داشته باشیم که در همان محدودهء ضد جنگ هم مضمون شعار «  نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! » برای نیروهای ایرانی و غیر ایرانی نمی تواند عیناً یکسان باشد،  به این دلیلِ روشن که حساسیت ها و میدان عمل دو بخش داخلی و بین المللی نیروی سوم  متفاوت است. هر یک از آن ها انگیزه ها و نقش متفاوتی در این حرکت دارند. اگر ما از عبارت «  نه به جمهوری اسلامی!» سرنگونی آن را مد نظر داریم، نامعقول است اگر توقع داشته باشیم که الزاماً برای  جریانات غیر ایرانی ضد جنگ هم همین معنا را داشته باشد. تا جائی که به نیروهای خارجی مربوط می شود، توقع این نیست که آنان به موازات مخالفت با  جنگ امپریالیستی، الزاماً خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی هم بشوند؛ معنایش این است که مبارزه شان با امپریالیسم و جنگ امپریالیستی به نحوی نباشد که به تقویت رژیم جمهوری اسلامی در برابر مردم ایران و سرکوب جنبش های آنان کمک کند و این هم یعنی ضمن مخالفت با جنگ، از حقانیت جنبش های مترقی در ایران  حمایت کنند، و نه از حقانیت رژیم ایران در برابر آمریکا .

 

« صدای سوم»  تا جنگ

 

به دشواری های قبولاندنِ عبارت «  نه به جمهوری اسلامی!» به جریانات غیر ایرانی ی ضد جنگ اشاره کردم. حتا در میان آن بخشی که آن را پذیرفته اند، هستند گرایشاتی که صدای سوم را تا جنگ در نگرفته است قبول دارند. البته به این صراحت نمی گویند بلکه حرف شان این است وقتی جنگ در گرفت دیگر نمی شود بی طرف ماند. تا همین جا تناقض شان این است که گویا  تا جنگ در نگرفته باشد می شود بی طرف ماند  و گوئی خودشان هم تصمیم دارند تا آن زمان بی طرف بمانند! که البته چنین قصدی ندارند.

اما از این استدلال شان قبل ار هر چیز معلوم می شود که این ها حرف ما را اینطور می فهمند که گویا ما با شعار « نه به این و نه به آن»، بی طرفی شان در این جنگ را طلب می کنیم!

آدم های عامی غالبا « نه به این و نه به آن » را به معنی بیطرفی می فهمند، اما این هائی که من ازشان حرف می زنم از روشنفکران و زبدگان و هوشمندان هستند. این هم از مواردی است که ما باید منظورمان را  برایشان روشن کنیم.

 

اشکال این ها در این نیست که می گویند نباید بی طرف بود، اشکال شان در این است که فقط دولت آمریکا و دولت ایران را می بینند و فکر می کنند بین این دو است که باید طرفی را گرفت. آن ها گویا اصلاً مردم ایران را نه بمثابه گوشت دم توپِ هر دو طرفِ جنگ و نه بعنوان نیروئی برای  سد کردن راه جنگ و سلطه امپریالیسم به حساب نمی آورند. باید روشن شان کرد که شعار « نه به این و نه به آن» به معنای بی طرفی نیست به معنای طرفداری از جنبش های مترقی مردم ایران  در برابر هم امپریالیسم و هم جمهوری اسلامی است. باید بطور متقاعد کننده ای متوجه شان کنیم که طرف هرکدام از این عفریت ها را با هر توجیهی که بگیرند، به زیان حرکت مردم ایران برای رهائی و به دست گرفتن سرنوشت خودش تمام خواهد شد و به نیروهای مترقی و پیشرو در ایران ضربه خواهد زد. هر کدام از این دو طرف پیروز بشوند، تلفات بلافصل و نقد اش را جنبش های آزادی خواهانه و برابری طلبانه مردم ایران خواهد داد و بازنده اولیه و نهائی اش مردم ایران - و صد البته مردمان منطقه - خواهند بود.

ما در دیالوگ هائی که با این ها داریم باید ازشان بپرسیم که اگر شعار « نه به جمهوری اسلامی » را تا جنگ درنگرفته قبول دارند، اصلا از آن چه می فهمند و خط مشی شان در قبال جمهوری اسلامی تا در گرفتن جنگ چیست؟  باید این موضوع را تفهیم کنیم که صدای سوم را تا جنگ در نگرفته  قبول داشتن به معنای قبول نداشتن آن  از همین حالاست!  کسی که به هنگام در گرفتن جنگ خودش را موظف به قرار گرفتن در کنار جمهوری اسلامی بداند، امروز نمی تواند نسبت به آن موقعیت بی تفاوت و بی طرف باشد. منطقاً باید از همین امروز برای تقویت جمهوری اسلامی در برابر جنگ احتمالی تلاش کند. این تناقض بزرگی است که دارند.

اما این هم خیلی اهمیت دارد که روشن شان کنیم که مضمون واقعی آن جانبداری ئی که وعده اش را به هنگام وقوع جنگ میدهند چیست. این جانبداری بیش از آن که تقویت جمهوری اسلامی در برابر ماشین نظامی آمریکا باشد، تقویت ماشین سرکوب جمهوری اسلامی علیه مردم خواهد بود. دلیل اش این است  که کسی که بخواهد وقتی جنگ در گرفت در کنار جمهوری اسلامی قرار بگیرد یا باید به تقویت و تجهیز نظامی آن؛ یا به حمایت های دیپلماتیک و مالی از آن و یا به  تحکیم موقعیت سیاسی آن در داخل ایران بپردازد. حمایت های نظامی و دیپلماتیک و مالی از طرف نیروهائی که مورد بحث ما هستند موضوعیت ندارد؛ می ماند حمایت سیاسی از آن که در خفیف ترین حالت، همسوئی و توجیه گری سرکوب جنبش های آزادی خواهانه و مترقی مردم ایران توسط رژیم به بهانه شرائط جنگی خواهد بود. کسی که بخواهد با جنگ به هنگام  وقوع آن  از راه حمایت از جمهوری اسلامی مقابله کند، حالا هم باید از راه همسوئی با آن و توجیه سرکوبگری های کنونی اش به بهانه خطر جنگ، به پیشگیری جنگ بپردازد و هیچ دلیلی ندارد که تا وقوع جنگ « نه به جمهوری اسلامی » بگوید و این رژیم را در برابر جنبش های مردمی که سر این رژیم را می خواهند تضعیف کند.

از این حرف ها  منظورم این نیست که صاحبان چنین گرایشی حتما و عملا یا آگاهانه دارند از سرکوب جنبش های مردم حمایت می کنند، منظورم این است که باید آنان را متوجه تخلخل و تناقضات استدلالات شان که در قالب ضدیت با امپریالیسم و جنگ و جانبداری از مظلوم عرضه می شوند بکنیم. باید به آنان توضیح بدهیم که اگر چه طرف جنگ افروز، آمریکاست، ولی قضیه خطر جنگ دو طرف دارد و رژیم اسلامی هم با تحریکات و بهانه  دادن هایش جنگ طلبی می کند. برای پیشگیری از وقوع جنگ، هم جلو جنگ افروزی های دولت آمریکا را باید گرفت و هم جلو بحران سازی ها و تحریکات و بهانه دادن های رژیم اسلامی را.

اشتباه این دوستان ضد امپریالیست ما در این است که برای جانبداری، فقط دو دولت طرف جنگ را می بینند که گویا باید طرف یکی شان را بگیرند! درخواست ما از آنان این است که مردم ایران را هم بعنوان نیروی صاحب نقش و اثر گذار چه در پیشگیری از جنگ و چه پس از وقوع احتمالی آن به حساب بیاورند.   

اما مردم ایران عملا به چه وسیله و طریقی می توانند به سهم خود جلو جنگ و نیز سلطه امپریالیسم را بگیرند؟ روشن است که از طریق هیزم ریختن در کوره تبلیغات جنگ طلبانه رژیم نمی توانند. آنچه می توانند بکنند و امروز دارند در مقیاسی هنوز بسیار ابتدائی و ناکافی – ولی قهرمانانه -  می کنند، پیش کشیدن مطالبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی شان در برابر برنامه های نظامی و جنگی رژیم است. اگر پارسال کارگران ایران در برابر شعار رژیم ساختهء « انرژی هسته ای حق مسلم ماست »  با شعارهائی چون « تشکل مستقل حق مسلم ماست » ، «  امنیت مشاغل حق مسلم ماست» مخالفت شان با جنگ را نشان دادند، در اول ماه مه امسال با بالابردن پلاکارد « ما انرژی هسته ای نمی خواهیم، حقوق ٠ ٠ ٠ ٣ ۸ ١ تومانی هم نمی خواهیم؛    ما کار می کنیم که زندگی کنیم، زندگی نمی کنیم که کار کنیم » با جسارت و صراحت توی دهان جنگ طلبان رژیم زدند که مدعی اند مردم انرژی هسته ای می خواهند و اگر ما هم کوتاه بیائیم مردم نمی آیند!

 

موضع صدای سوم و مضمون شعار « نه به جنگ امپریالیستی و نه به جمهوری اسلامی» بی طرفی و انفعال نیست که این دوستان ما می گویند وقتی جنگ در بگیرد دیگر نمی توانند بی طرف بمانند!  نیروی سوم در جنبش جهانی ضد جنگ، چه در فاز پیشگیری از جنگ و چه بعد از وقوع احتمالی آن، باید علاوه بر مخالفت فعال در سراسر جهان و بویژه در خود آمریکا با جنگ امپریالیستی، نیروی طرفداری از جنبش های آزادی خواهانه و برابری طلبانه مردم ایران، هم در برابر رژیم اسلامی و هم در برابر امپریالیسم باشد.

باید فعالان جنبش ضد جنگ و نیروهای ضد امپریالیست را متقاعد کنیم که تا جائی که به نقش خود ایران مربوط می شود، مسیر اوج گیری مطالبات جنبش های مردم ایران و تشکل یابی و متحد شدن آن ها با یکدیگر، تنها و نیز مؤثر ترین راه مقابله مردم ایران با جنگ  و امپریالیسم است و آنان از طریق حمایت از این جنبش های مردم در برابر رژیم اسلامی است که می توانند به پیشگیری از جنگ کمک کنند. و اگر هم جنگ در بگیرد، باز هم از طریق حمایت از این جنبش هاست که می شود به توقف جنگ و جلوگیری از سلطه امپریالیسم بر مردم ایران و سرنوشت آنان کمک کرد.

***

 

 

نوک حمله و لبه تیز مبارزه نیروی سوم متوجه کدام باید باشد: امپریالیسم یا رژیم؟

این پرسش را برای آن به پیش می کشم که دو مسأله خیلی مهم یا بعبارت دیگر دو سکوی لغزنده در برابر نیروی سوم را به بحث بگذارم.

یکی  قائل شدن به دشمن عمده و غیر عمده در تقابل امپریالیسم آمریکا و جمهوری اسلامی است،  و دیگری شیوه نادرست طرح این سئوال است که: سرنگونی رژیم مهم تراست یا موجودیت ایران؟!

 

مسأله اول : عمده و غیر عمده

 تحلیلی وجود دارد  که بر طبق آن : اگر چه رژیم اسلامی برای بقای خود به بحران آفرینی احتیاج دارد و با دست زدن به تحریکات و بهانه دادن ها، یک پای خطر تهاجم نظامی به ایران است؛ اما در حقیقت مشتاق وقوع  جنگ  که ممکن است به سرنگونی اش منتهی شود نیست. این دولت آمریکاست که حتا اگر رژیم اسلامی هیچ بهانه ای هم به دست ندهد در پی چنگ انداختن به ایران است و سیاست تجاوزگرانه آن را نه اساسا در رفتارهای رژیم اسلامی بلکه باید در نقشه های امپریالیستی آمریکا برای خاورمیانه دید.

من این تحلیل را درست می دانم و تحلیل خودم هم هست، اما به محض این که این ارزیابی را ارائه میدهی با این نتیجه گیری  رو به رو میشوی که پس شّر اصلی - یا دشمن عمده - آمریکاست، و این سئوال هم به دنبالش میآید که: مگر میشود  با دشمنان عمده و غیر عمده  یکسان برخورد کرد؟

از این تحلیل درست اگر به درستی نتیجه گیری نشود می تواند مردم را به دامچالهء « شّر کم تر، شّر بیش تر» و « ائتلاف با بد برای دفع بدتر » بکشاند. اگر از این تحلیل نتیجه گرفته شود که در این مرافعه، دشمن عمده  و غیر عمده  در مقابل مردم ایران وجود دارد، می شود همان منطقی که ضد امپریالیست های یک چشمی دارند و چه بخواهیم و چه نخواهیم فاتحه صدای سوم خوانده است.

 اما من نه بخاطر این که نکند فاتحه صدای سوم خوانده شود بخواهم مصادره به مطلوب کنم؛ بلکه بر پایه استدلالاتی بر این بارو هستم که در این صورت مسأله مشخص  و معادله معین که تقابل امپریالیسم آمریکا  و رژیم اسلامی ایران است، عمده و غیر عمده نباید کرد؛ استدلال هایم را توضیح می دهم:

به دشمن عمده و غیر عمده از زاویه خالص جنگ نگاه کنیم:

اگر از این منطق حرکت می کنیم که حتا اگر دولت ایران هم کوتاه بیاید آمریکا  باز هم خواهان چنگ انداختن به ایران است، وبا تکیه بر این دلیل است که عمدگی آن را استنتاج می کنیم، با همین استدلال، تا زمانی که دولت ایران کوتاه نیامده و کماکان به تحریکات و جنگ طلبی ها ادامه میدهد، آن « اگر » تحقق نیافته تا به اعتبارآن آمریکا را عمده بدانیم. پس تا آن زمان عمده و غیر عمده ای در کار نیست و هر دو آتش افروز اند و با هیچکدام شان نمیشود همسوئی کرد.

اما اگر این « اگر» تحقق یافت و آمریکا علی رغم کوتاه آمدن رژیم ایران دست به  تهاجم نظامی زد، آنوقت دیگر جنگ اتفاق افتاده است و صورت مسأله - که چگونگی پیشگیری از جنگ است - عوض شده است. در این وضعیت هم عمده و غیر عمده کردن بی مورد است چون هر ائتلافی هم که کسی با رژیم بکند، مانع از تهاجم آمریکا که صورت گرفته است نخواهد شد.

از جنگ گذشته، اگر دشمن عمده و غیر عمده را با این معیار بسنجیم  که امپریالیسم آمریکا قصد نقض حق حاکمیت مردم ایران و سیه روز کردن آنها را دارد، همین الان ٩ ٢ سال است که رژیم جمهوری اسلامی به این کار مشغول است! اگر امپریالیسم آمریکا  پشت در است، رژیم اسلامی روی سینه مردم نشسته است!

اگر هدف از عمده و غیر عمده کردن این است که مردم ایران بتوانند از حق حاکمیت شان و حق تعیین سرنوشت شان در برابر آمریکا دفاع کنند، قدر مسلم این است که در تکیه به رژیم جمهوری اسلامی که خود  دشمن مجسم  حق حاکمیت و حق تعیین سرنوشت آنان است، نخواهند توانست این کار را بکنند. اگر مردم ایران آن آمادگی را پیدا نکنند که رهائی شان از سلطه جمهوری اسلامی را عملی کنند، قطعاً هنوزتوان سد کردن راه سلطه امپریالیسم بر سرنوشت خود شان را هم نخواهند داشت. پس با عمده و غیر عمده کردن نباید دچار توهم شد.

 حتا اگر به عمده و غیر عمده قائل باشیم و آمریکا را دشمن عمده تلقی کنیم و بخواهیم مبارزه علیه سلطه جوئی او را عمده کنیم، این کار در عمل  تنها از طریق فراهم کردن شرائط استقرار حاکمیت خود مردم، فراهم کردن شرائط کنترل تمام کشور توسط خود مردم و نهادهای دموکراتیک خودحکومتی شان معنی می دهد تا نه سپاهیان و نه دست نشاندگان آمریکا نتوانند جائی خالی را بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی اشغال کنند . پرهیز از فاجعه عراق هم همین درس را به ما میدهد. اگر درست دقت کنیم، به این معنا عمده کردن مبارزه علیه سلطه جوئی آمریکا هیچ مضمون عملی دیگری جز عمده کردن مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی همراه با تدارک استقرار خودحکومتی مردم ندارد. این هم دلیل دیگری یه برای این که  من معتقدم در چاله عمده و غیره کردن نباید افتاد.

اما با این حال من به اعتبار دیگری به عمده بود ن مبارزه علیه این یا آن طرف باور دارم با این توضیح که نیروی سوم شامل دو بخش است: نیروهای غیر ایرانی صدای سوم در جنبش جهانی ضد جنگ؛ و نیروهای صدای سوم در جنبش های داخل ایران. اگر شعار « نه به جنگ امپریالیستی! نه به جمهوری اسلامی! »  را در نظر بگیریم، بخش اول آن یعنی پیشگیری از جنگ، عمدتاً می تواند مضمون کار جنبش بین المللی ضد جنگ باشد تا کار جنبش های داخل ایران. بخش دوم این شعار هم که ناظر بر مبارزه با جمهوری اسلامی است ( اعم از عقب راندن یا سرنگونی آن) عمدتاً و اساساً کار خود مردم ایران است. بدون تردید نیروی جهانی صدای سوم با پشتیبانی از مبارزات آزادی خواهانه و برابری طلبانه مردم ایران، در این مبارزه سهمی ایفا می کند؛ کما این که مردم ایران هم در مقاومت هاشان در برابر سیاست های میلیتاریستی و جنگ طلبانه رژیم اسلامی و ابراز مخالفت شان با مداخله گری های امپریالیستی، در جنبش جهانی ضد جنگ سهمی ایفا می کنند. اما تمرکز مبارزه بخش بین المللی  نیروی سوم عمدتا می تواند روی مقابله با جنگ افروزی و مداخله گری امپریالیسم، و تمرکز بخش داخلی  نیروی سوم عمدتا  میتواند روی مبارزه با رژیم اسلامی باشد. این تقسیم کار و تقسیم سهم، از جغرافیای سیاسی و از امکانات و توانائی های بکلی متفاوت این دو بخش نیروی سوم  ناشی می شوند. بر اساس این تفاوت ها، آماج های مستقیم و بلا فصلِ نوکِ حمله و لبهء تیز نیروی بین المللی و داخلی صدای سوم فرق می کند: در داخل، آماجِ مستقیم و بلا فصلِ نوک حمله و لبه تیز مبارزه باید  رژیم حاکم باشد، و در جنبش جهانی ی ضد جنگ، امپریالیسم – البته بدون این که هیچ یک از این ها به جنگجویان یک چشمی تبدیل بشوند!

به این  اعتبار میشود از وظائف عمده و تمرکز عمده  بخش های داخلی و بین المللی نیروی سوم حرف زد؛ ولی وقتی این دو بخش داخلی و بین المللی نیروی سوم را در کلیت اش و بعنوان یک مجموعه در نظر بگیریم، می بینیم که در این کلیت، عمده و غیر عمده ای وجود ندارد و نوک حمله و لبه تیز مبارزه همزمان و از دوجبهه داخل و بین المللی متوجه هم جمهوری اسلامی و هم امپریالیسم است.

تجسم این یگانگی و تمرکز همزمان مبارزه، هم علیه جمهوری اسلامی و هم علیه جنگ و مداخله گری امپریالیستی، ما ایرانیان صدای سومی ی  خارج از کشور می توانیم باشیم که هم جزو مبارزان برای سرنگونی جمهوری اسلامی هستیم و هم جزئی از جنبش جهانی ضد جنگ.

 

مسأله دوم : سرنگونی رژیم مهم است یا موجودیت ایران؟

این یک سئوال مهم در رابطه با جنگ است چرا که این اخطار را مطرح می کند که تهاجم نظامی آمریکا تنها بود و نبود این رژیم را رقم نمی زند و ممکن هم هست که به نابودی کشوری به نام ایران  منتهی شود.

اما اگر این سئوال هدف خودش را به روشنی توضیح ندهد می تواند به لغزشگاهی ناسیونالیستی برای اتحاد با رژیم تبدیل بشود. از آنجا که هیچ کس – شاید به استثنای اقلیتی جدائی طلب-  نمی خواهد به بهانه خلاصی از نکبت رژیم اسلامی، موجودیت ایران از بین برود، این سئوال خود به خود به سئوال کاذب دیگری  در ذهن مردم ترجمه می شود  به این صورت که : دفاع از موجودیت ایران در  اولویت است  یا  مبارزه با رژیم؟!

سئوال اخیر به این دلیل خود بخود از دل سئوال اول بیرون میآید که وقتی بدون توضیح هدفِ خودش  در حد طرح همین سئوال باقی میماند،  بین سرنگونی رژیم و نابودی ایران القإ اینهمانی می کند.

روشن است که در قبال این پیش فرض که موجودیت رژیم وموجودیت ایران به هم گره خورده است، سئوالِ « سرنگونی رژیم مهم تر است  یا موجودیت ایران؟»  پاسخ  ناسیونالیسم ایرانی می گیرد و اتحاد با جمهوری اسلامی را برای دفاع از " تمامیت ارضی" توجیه می کند. همان موضعی که برای مثال داریوش همایون اعلام کرده است. تصادفی نیست که سران حکومت هم از این که میان موجودیت ایران و موجودیت این رژیم  اینهمانی ایجاد بشود و از این تبلیغات که از بین رفتن ایران پیش فرض مسلم جنگ آمریکا با این رژیم است، استقبال می کنند . ما نباید سئوال را طوری طرح کنیم که انتخاب میان موجودیت ایران یا سرنگونی رژیم را به ذهن متبادر کند؛ چون در واقعیت هم حتا اگر جنگ بشود قطعی نیست که ایران بر سر دو راهی ی بقای این رژیم یا بقای ایران قرار بگیرد. هر چند که این هم یک احتمال است. تبلیغ چنین دو راهه مقّدری از حالا فقط به درد بهره برداری رژیم می خورد.

اما با این حال طرح تجزیه ایران و خطر نابودی ایران وجود دارد و محصول خواب وخیال و شایعات نیست و گام های اجرائی اش هم شروع شده است و باید ما هم آن راجدی بگیریم . طرح سئوال « سرنگونی رژیم مهم تراست یا موجودیت ایران؟» از جانب خود ما اهمیت دارد، به شرطی که در طرح سئوال درجا نزنیم و توضیح بدهیم که چون سرنگونی بخاطر سرنگونی و این که این رژیم بیافتد و هر چه بادا باد، موضع ما نیست، باید مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی و مبارزه برای خنثا کردن نقشه های تجریه طلبانه آمریکا از یک طرف و مبارزه علیه  ستمگری رژیم اسلامی بر ملیت های ایران را که جریانات تجزیه طلب را تقویت می کند، با تإکید بر همبستگی و اتحاد طبقاتی کارگران و زحمتکشان همه ملیت های ایران برای کسب قدرت سیاسی گره بزنیم. اگر سئوال مربوط به سرنگونی رژیم و موجودیت ایران را با این توضیح همراه نکنیم، می تواند به لغزشگاهی که توضیح دادم تبدیل بشود.

 

____________________________________

* - دو تن از شرکت کنندگان در مباحثات اتاق، نسبت به آنچه من « صدای سوم » اش نامیدم تذکراتی دادند. یک تذکر این بود که صدای سوم بعد از پیدایش جریان اصلاح طلبان حکومتی و برای موضع گیری در قبال هر دو جناح حکومتی پدیدار شد و تازگی ندارد. تذکر دوم هم یاد آوری می کرد که صدای سوم تازگی ندارد چون از ابتدای تأسیس  جمهوری اسلامی موضع مستقل سو م در برابر این رژیم و آمریکا  به وجود آمد.

من در پاسخ به این تذکرات گفتم که انواع مواضع مستقل در برابر دو قطبی ها در این سال ها تحت عنوان صدای سوم وجود داشته است ولی این « صدای سوم » که من از آن حرف می زنم با آن ها فرق دارد و مشخصا در رابطه با خطر تهاجم نظامی  آمریکا به ایران و در دوره حکومت جرج  والکر بوش به وجود آمده است و موضوع مشخصی است که نباید آن را با هر صدای سوم دیگر مخلوط کرد.

 

3

 

در ارتباط با بحث "غزه و صدای سوم "

 

محکومیت بی قید و شرط ، به شرط آن که ...!!

من بحثی را که پس از انتشار اعلامیه کمیته مرکزی در محکومیت حمله اسرائیل به غزه در گرفت از طریق نوشته ها دنبال کرده ام ولی متاسفانه امکان شرکت در جلسات اینترنتی را نداشته ام و جز اشاراتی که در یکی دو نوشته به این جلسات شده است، نمی دانم که چه صحبت هائی شده است. در محدوده نوشته هائی که دیده ام نکاتی به ذهنم رسیده است که مطرح شان می کنم.

بحث ها از این انتقاد به اعلامیه ۳۰ دسامبر ۲۰۰۸ کمیته مرکزی آغاز شد که چرا با برخورد یکطرفه با اسرائیل و مرزبندی نکردن با حماس، صدای سوم را نقض  کرده است.

در رد این انتقاد، دو توضیح کم و بیش متفاوت دیدم. یکی این که  در اعلامیه کمیته مرکزی صدای سوم نقض نشده چون در پاراگراف آخر بدون اسم برده شدن از حماس، مرزبندی غیر مستقیم با آن صورت گرفته است. و دوم این که مرزبندی با حماس و طرح صدای سوم در این واقعه مشخص موضوعیت ندارد و حتا اساسا غلط است.

این دو نظر، در این که نام حماس باید مسکوت گذاشته می شد مشترک اند. یکی می گوید غیر مستقیم باید با آن مرزبندی شود و دیگری می گوید مرزبندی با حماس و طرح  صدای سوم در این مورد اساساً غلط است  چون  اسرائیل باید بی قید و شرط محکوم شود.

در نوشته های مخالف مرزبندی با حماس، پیش از هر چیز این سئوال برایم برجستگی پیدا کرد که قضیه « بی قید و شرط » از کجا وارد این بحث شده است؟ اصلاً انتقاد مزبور به اعلامیه کمیته مرکزی چه ربطی به قید و شرط در محکومیت اسرائیل دارد؟ چرا  بی قید و شرط  بودن محکومیت اسرائیل، در مقابل انتقاد به مسکوت گذاشته شدن حماس در این حمله قرار داده شده است؟ با وارد کردن این قضیه در بحث و قرار دادن آن در مقابل انتقاد فوق، موضوع این طور وانمود شده است که گویا کسی که منتقد مسکوت گذاشتن حماس در آن اعلامیه است، محکوم کردن اسرائیل را مقید و مشروط  به مرزبندی با حماس کرده است؛ یعنی نظر اش این بوده است که محکوم کردن این جنایت اسرائیل باید به شرط مرزبندی همزمان با حماس باشد وگرنه اسرائیل هم نباید محکوم شود! این انتقاد همچنین این طور تعبیر شد که گویا منتقدین انتظار « ۰ ۵ – ۰ ۵»  کردن اسرائیل و حماس را داشته اند!

این تفسیر و تعبیرها کاملا بی پایه  و دور از حقیقت بوده اند. همه رفقای منتقد، حمله اسرائیل را بی قید و شرط محکوم دانسته اند و مضمون انتقادشان فقط و فقط این بود که اسرائیل حتما و حتما محکوم بشود ولی با حماس هم باید مرزبندی بشود. این، زمین تا آسمان با این که اسرائیل به شرط مرزبندی با حماس باید محکوم شود وگر نه نباید محکوم شود، فرق دارد. این تحریف، انتقاد را لوث و مسخ کرده است.

اما اگر چه انتساب این قید و شرط به آن انتقاد بی پایه بوده، ولی به میان آمدن قضیه قید و شرط  در این بحث، بی پایه نبوده است. این قید و شرط  میان محکوم کردن حمله اسرائیل و مرزبندی با حماس را رفقائی گذاشته اند که از مسکوت گذاشتن حماس در این واقعه حمایت می کنند. آن ها در مقابل این نظر ناموجود و بی صاحب که اسرائیل به شرط مرزبندی با حماس باید محکوم شود وگر نه نباید محکوم شود(؟!)، از این سیاست دفاع کرده اند که محکومیت بی قید و شرط حمله اخیر اسرائیل، مشروط  و مقید به مسکوت گذاشتن حماس و سخن نگفتن با صدای سوم است. روشن است که این رفقا محکومیت اسرائیل را مشروط و مقید نمی کنند – که نباید هم بکنند – حرف شان مسکوت گذاشتن بی قید و شرط حماس و صدای سوم در حمله اخیر اسرائیل به غزه است.  از دید این رفقا، معنی محکومیت بی قید و شرط اسرائیل، سکوت بی قید و شرط در باره حماس است. قضیه قید و شرط از اینجا پیدا شده است.

اما چرا باید در حمله اخیر اسرائیل به غزه با حماس مرزبندی نکرد و صدای سوم را مسکوت گذاشت؟ راستی آنچه قاعده را در این مورد به استثنا تبدیل کرده است چیست و ویژگی حمله اخیر اسرائیل چیست که مسکوت گذاشتن حماس را الزام آور و صدای سوم را بی موضوعیت می کند؟

در نوشته ای اشاره ای دیدم حاکی از این که پیش از تهیه اعلامیه، در کمیته تبلیغ و ترویج بر سر مرزبندی کردن یا نکردن با حماس بحث و رای گیری صورت گرفته است. من در انجام چنین بحثی فی نفسه ایرادی نمی بینم. اما کدام وضعیت ویژه و استثنائی چنین بحثی را ضروری کرده و با چه استدلالاتی کمیته بر عدم لزوم مرزبندی صریح با حماس رای داده است؟ در اجرای سیاست صدای سوم، قاعده بر مسکوت گذاشتن نبوده و اگر استثنائی در کار است که چنین ایجاب می کند، باید دلیل قانع کننده ای برای آن ارائه شده باشد. این دلیل استثنائی مهم ترین موضوعی بود که می بایست در گزارش اجلاس این کمیته به تشکیلات به روشنی منعکس می شد – و شاید هم شده و من ندیده ام. اما در نوشته های رد و بدل شدهٴبعدی، در ضرورت مسکوت گذاشتن حماس و موضوعیت نداشتن صدای سوم در ماجرای اخیر غزه استدلالاتی ارائه شده است دایر بر این که : این حملهٴ اسرائیل به غزه، جنگ نبود، قتل عام بود، نسل کشی بود و دو صدائی وجود نداشت تا در برابرشان صدای سوم مطرح شود و غیره و غیره، و به این دلائل، این قتل عام باید بی قید و شرط محکوم شود. 

گفتم که کسی محکوم کردن اسرائیل را به مرزبندی با حماس مشروط نکرده است؛ اما یکایک این استدلال ها را بررسی کنیم.

 

قتل عام، شرطِ محکومیت بی قید و شرط  !

چرا برای محکومیت بی قید و شرط این جنایت اسرائیل، باید آن را قتل عام نامید؟ قتل عام، معنایش قتل همه یا اکثریت جمعیت یک خانواده، یک محله، یک روستا یک قوم و نژاد و غیره است. قتل عام سرخپوستان در آمریکا، قتل عام بومیان در استرالیا، قتل عام یک و نیم میلیون ارمنی در ترکیه، قتل عام ۵,۱ میلیون کمونیست در اندونزی توسط سوهارتو، قتل عام زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی، قتل عام هشتصد هزار رواندائی ... این ها قتل عام اند. اما در حمله اخیر اسرائیل هزار و پانصد تن از جمعیت یک و نیم میلیونی غزه کشته شدند؛ یعنی یک نفر از هر هزار نفز. این رقم بسیار بزرگی است اما قتل عام نیست. هر چیزی را با اسم خود اش بنامیم. من این تذکر را از رفقائی وام می گیرم که گفته اند « هر چیز را به اسم خودش بنامیم، این جنگ نیست، و قتل عام است». اگر صدای سوم موضوعیت ندارد و طرح آن غلط است چون جنگ نیست و قتل عام است، قدر مطلق قتل عام چقدر است و مرز بین قتل عام و جنگ کجاست تا بدانیم چه وقت مجاز به بلند کردن صدای سوم هستیم؟

وانگهی، آیا ابعاد کشتار و قساوت و شقاوت این جنایتی که اسرائیل کرد احتیاج به بزرگتر کردن دارد تا به حد محکومیت بی قید و شرط برسد؟ محکومیت بی قید و شرط این کشتار سبعانه و نازیستی را از قتل عام بودن آن نتیجه گرفتن، از ابعاد حقیقی این جنایت و فاجعه کاستن است؛ و این سئوال را در پی می آورد که چرا این رفقا این جنایت و وحشیت را به همان صورتی که هست و در اندازه و ابعادی که دارد مستلزم محکومیت بی قید و شرط نمی دانند و احساس می کنند باید آن را بزرگ تر کنند؟

اشتباه نشود. پایه بحث من بر قتل عام بودن یا نبودن این کشتار نیست که حالا کسی بخواهد برای معنی کردن قتل عام مرا به لغتنامه ها مراجعه دهد. فرض کنیم قتل عام بوده از آن هم بدتر بوده. سئوال من این است که چرا برای موجه ساختن محکومیت بی قید و شرط جنایت اسرائیل، قتل عام و نسل کشی را دلیل می آوریم؛ چرا فقط قتل عام و نسل کشی است که باید بی قید و شرط محکوم شود؟ مگر قتل هر یک نفر فلسطینی – و نه فقط زنان و کودکان یا بی گناهان!- توسط اشغالگران، بی قید و شرط محکوم نیست؟ مگر هر آنچه این رژیم صهیونیست بر سر مردم فلسطین آورده و می آورد، از تخریب خانه ها و زندانی کردن مبارزان و ترور و کشتار دسته جمعی و تبعید، همه بی قید و شرط محکوم نیستند؟ باید فقط قتل عام و نسل کشی باشد تا بی قید و شرط محکوم اش کنیم؟!

 

«جنگ با حماس نیست، پس باید بی قید و شرط محکوم شود»

گفته شده است که این جنگ نیست پس باید بی قید و شرط محکوم شود. چرا برای موجه ساختن محکومیت بی قید و شرط جنایت اسرائیل اصرار داریم بگوئیم این جنگ نیست، قتل عام است؟ اگر قتل عام بوده باشد مگر قتل عام، بخشی از جنگ و شکلی از جنگ نیست؟ گفته می شود جنگ با حماس نیست. اگر جنگ با حماس نیست و فقط قتل عام و نسل کشی فلسطینی هاست، چرا این نوع از حمله با این ابعاد و کیفیت در غزه صورت می گیرد  و نه در ساحل غربی رود اردن؟ آیا این کشتار کور و ویرانگری زیرساخت های غزه  در درجه اول برای شکستن کمر حماس بعنوان نیروی سیاسی توده ای و مسلط بر غزه و لبه تیز اش متوجه آن نبوده است؟ آیا واقعیت این نیست که در محاسبات سازمان دهندگان این تهاجم، از آنجا که تحریم اقتصادی و دیپلماتیک غزه به سقوط حماس منتهی نشد راهی جز در هم کوبیدن نظامی آن ندیده اند و با توجه به بافت پایگاه توده ای و طبیعت سازماندهی حماس شکل دیگری از جنگ با حماس جز همین کشتار توده ای کور و ویرانگری نیافته اند؟ اسم این جنایت، قتل عام باشد یا نسل کشی یا هلوکاست یا هر چیز دیگر، شیوه ای بود که حاکمان اسرائیل دقیقاً برای جنگ با حماس و پایگاه توده ای حماس انتخاب کردند. چطور می شود حماس را بعنوان آماج اصلی این جنگ تمام عیار اقتصادی، نظامی و سیاسی کنار گذاشت و ادعا کرد که جنگی در کار نبوده است؟!

اصلا چرا بی قید و شرط  بودن محکومیت اسرائیل به حماس ربط داده شده است که مرزبندی با حماس شرط باشد یا نباشد؟ آیا اگر جنگ با حماس بود، از دید رفقا به شرط مرزبندی با حماس باید اسرائیل محکوم می شد؟ مگر جنگ اسرائیل حتا اگر فقط با نیروهای مسلح حماس باشد – صرفنظر از مخالفت هائی که ما با حماس داریم - بی قید و شرط محکوم نیست؟

 

« جنگِ دو طرف نیست، پس صدای سوم موضوعیت ندارد»!

گفته شده است که صدای سوم موضوعیت ندارد چون جنگ نیست و دو طرف جنگ وجود ندارد تا صدای سوم موضوعیت داشته باشد.

 مگر صدای سوم فقط زمانی موضوعیت پیدا می کند که جنگ باشد یا درگیری دو طرف ارتجاع در کار باشد؟ صدای سوم محدود به جنگ و محدود به درگیری دو طرف ارتجاع نیست. صدای سوم، صدای مصالح و منافع عمومی پایه ای و دراز مدت مردم است. سخن گفتن با این صدا نه فقط در قبال ستیز نظامی یا سیاسی دو طرف ارتجاع با یکدیگر بلکه همچنین در قبال سیاست ها و کردارهای هر کدام از آن ها به تنهائی  در رابطه با مردم نیز موضوعیت دارد. در قبال سیاست ها و رفتار حماس با مردم غزه و فلسطین هم باید با صدای سوم موضع گرفت چه با اسرائیل در جنگ باشد یا در آتش بس. با صدای سوم حرف زدن بی قید و شرط است و نباید با جنگ و قتل عام و درگیری دو طرف ارتجاع مشروط شود.

علامت تساوی ئی که میان مسکوت گذاشتن حماس و محکومیت بی قید و شرط حمله اخیر اسرائیل گذاشته شده است، به این معناست که نمی شود همزمان این حمله اسرائیل را بی قید و شرط و قاطعانه محکوم کرد و با حماس هم مرزبندی کرد.

اما من هیچ دلیل قانع کننده ای ندیدم که نام بردن از حماس و مرزبندی صریح با آن، به جنایت اسرائیل حقانیت می بخشیده یا محکومیت بی قید و شرط آن را خدشه دار می کرده است. می شد ضمن اشاره به ماهیت ارتجاعی حماس، بهانه تراشی های اسرائیل مبنی بر موشک اندازی و قاچاق اسلحه از تونل ها توسط حماس را  هم رسوا کرد و با صراحت و تاکید و برجستگی کافی گفت که این جنایت  بی قید و شرط و به شدت و قاطعانه محکوم است و زیر اش هم خط کشید. هیچ چیزی این دو موضوع را  مانعه الجمع نمی کرد؛ کما این که بیانیه تکمیلی بعدی کمیته مرکزی نشان داد که این کار به آسانی شدنی بود و به محکوم کردن اسرائیل مطلقا آسیبی نمی زد!

 

مرزبندی با حماس چه مسئله ای ایجاد می کرد؟

عده ای از رفقا صرفنظر از شدنی بودن یا نبودن این کار، مرزبندی با حماس و طرح صدای سوم در این واقعه مشخص را فاقد موضوعیت و  اساسا غلط می دانسته اند و حتا عده ای مخالف درج آن در بیانیه تکمیلی کمیته مرکزی بودند. آیا مشکل حقیقی رفقای مخالف مرزبندی با حماس در این حمله اخیر، محکومیت اسرائیل بود یا مرزبندی با حماس؟ به عبارت دیگر، آیا مسئله رفقا این بود که مرزبندی با حماس در این معرکه، محکومیت اسرائیل را تضعیف می کند یا مقاومت غزه را ؟

آنچه از نوشته ها دیده می شود، از نظر این رفقا مرزبندی با حماس، قتل عام و نسل کشی را زیر سایه قرار می داد و از برجستگی می انداخت و گویا برای هرچه قوی تر محکوم کردن این جنایت بود که نمی بایست از حماس حرفی زده شود. اما همه استدلالاتی از این قبیل که این جنگ نیست و قتل عام است و دو طرف نیست و حمله یکطرفه است و غیره همانطور که مورد به مورد آن ها را بررسی کردم بکلی به مسئله محکومیت بی قید و شرط اسرائیل نامربوط  اند و محکوم کردن بی قید و شرط حمله اسرائیل هیچ نیازی به چنین استدلالاتی و بخصوص نیازی به مشروط کردن آن با مسکوت گذاشتن حماس نداشت. اساساً محکومیت بی قید و شرط اسرائیل مورد تردید و مناقشه کسی از رفقای سازمان ما نبود و مرزبندی با حماس بعنوان شرطی برای آن مطرح نشده بود.

در استدلالات برای این که در این تهاجم مشخص اسرائیل نباید پای حماس را به میان کشید این هم آمده بود که حماس، همه مردم غزه نیست.

بسیار خوب، که چه؟! من این را یک استدلال در جهت معکوس می دانم. اگر حماس مساوی همه مردم غزه نیست، پس چرا مرزبندی با او زهر این تهاجم گسترده  را می گیرد؟! آیا لزوم مسکوت گذاشتن حماس با این منطق وارونه بیش تر خوانائی ندارد که چون حماس منتخب دموکراتیک مردم غزه است و چون اصلی ترین و سازمان یافته ترین نیروی مقاومت و در سنگر مقدم و به هر حال فعلا تجسم مقاومت مردم غزه است پس به نوعی مرادف مقاومت تمامی مردم غزه است و باید مسکوت گذاشته شود تا مقاومت مردم غزه تضعیف نشود؟ آیا از موضوعیت افتادن صدای سوم در این تهاجم اسرائیل از این فکر آب نمی خورد که حماس فعلا چه در صندوق انتخابات و چه در سنگر، همان مردم غزه است و مرزبندی با آن در این مرافعه، تنها گذاشتن مردم غزه و همسوئی با اسرائیل است؟

اگر مسئله این است که با مرزبندی با حماس جنبش مقاومت فلسطین تضعیف می شود چرا نباید بخاطر دفاع از جنبش مقاومت فلسطین هم که شده  این را سر راست، با صدای بلند و با شهامت گفت؟ چرا باید بجای طرح صریح این موضع و دفاع جسورانه از آن، مرزبندی نکردن با حماس را با ضرورت محکومیت بی قید و شرط اسرائیل توجیه کرد و طرفداران مرزبندی با حماس  را به مخالفت با محکوم کردن اسرائیل و به همسوئی با آن متهم ساخت؟!

 

مضمون  مرزبندی با  ما با حماس چیست و آیا مقاومت فسطین را تضعیف می کند؟

درست است که حماس بخشی از – یا حتا نقدا بخش اصلی و در سنگر مقدم - جنبش فلسطین، لا اقل در غزه، است اما مگر حماس بخاطر جنگ با اشغالگر مورد انتقاد ماست؟ این که حماس هم موشک اندازی می کند و بی گناهانی هم در اسرائیل کشته می شوند، قابل تاسف است ولی جنگ، جنگ است. مرز ما با حماس در آنجائی ترسیم نمی شود ( یا به نظر من نباید بشود ) که او در برابر اشغالگر مقاومت می کند و در این راه جنگ مسلحانه هم می کند و در این جنگ، مثل هر جنگ دیگری در تاریخ و در دنیا، غیر نظامیانی هم قربانی می شوند. منظور از مرزبندی با حماس زیر سئوال بردن نفس مشروعیت مقاومت و حق مقاومت حماس در برابر اشغالگر نیست.  راستی ما که به دنبال نابودی امثال حماس توسط اسرائیل نیستیم  و خواهان به حاشیه رانده شدن آن ها توسط جنبش های مترقی و دمکرات و برابری خواه فلسطین هستیم، چرا باید این فکر را القا کنیم که اگر حماس یک طرف جنگ و حمله نظامی اسرائیل بوده باشد، در آنصورت محکومیت بی قید و شرط اسرائیل در این کشتار عظیم می تواند مورد بحث باشد؟ چرا باید خیال کنیم که مرزبندی با حماس، مخالفت با مقاومت آن در برابر اشغالگران است و اینطور القا کنیم که مرزبندی با حماس، تضعیف مقاومت فلسطین است؟

سیاست های ارتجاعی این نیرو در امر مقاومت و نیز سیاست های ارتجاعی اش درقبال دیگر نیروهای مقاومت و مردم فلسطین مورد انتقاد ماست. مرز ما  با حماس یکی در آنجا ترسیم می شود که مبارزه با اشغالگری صهیونیستی را به نژاد ستیزی ضد یهود تبدیل می کند؛ و دیگری در آنجا که  از یک طرف با دیگر نیروهای مقاومت رفتاری سرکوبگرانه و حذفی دارد و از طرف دیگر با ادغام دین در دولت، آزادی و دموکراسی و حقوق انسانی مردم فلسطین و بویژه زنان را لگد مال می کند. این مرز بندی دقیقا در راستای تقویت مقاومت فلسطین است.

ما نباید رهائی مردم فلسطین از زندانی را که اشغالگران صهیونیست برایشان درست  کرده اند از رهائی آن ها از جهنمی که اسلام سیاسی برایشان بر پا کرده یا تدارک می بیند منفک کنیم. صدای سوم اصلا یعنی همین. نباید فراموش کنیم که اسلامگرایان درست در بستر و از طریق همین شرکت شان در مبارزه با ستمگران است که جهنم اسلامی را برای مردم خود معماری می کنند. همه جا و از جمله در ایران خودمان چه در انقلاب و چه بخصوص  در دوره جنگ عراق هم منطق عدم تضعیف انقلاب و مقاومت در برابر اشغالگران بود که در خدمت تقویت و سلطه فاجعه بار ارتجاع اسلامی بر مردم ایران به کار گرفته شد. این پندار یا ارزیابی که مرزبندی با حماس در این شرائط، تضعیف مقاومت غزه است، نتیجه منطقی اش باید دفاع از تقویت حماس برای تقویت مقاومت غزه باشد.

نمی دانم این منطق چقدر عمل می کند ولی اگر سهمی در مسکوت گذاشتن حماس داشته باشد، پای سیاست صدای سوم در همه جای دنیا بر هوا می رود و مسئله دیگر هیچ ربطی به این تهاجم مشخص اسرائیل نخواهد داشت، در تهاجم بعدی هم صادق خواهد بود. ربطی به قتل عام بودن یا جنگ نبودن نخواهد داشت، محدود به غزه هم نخواهد بود، به حزب الله هم در تهاجم مشابه اسرائیل به لبنان قابل تعمیم خواهد بود، به مقاومت جیش المهدی در عراق و طالبان در افغانستان در برابر اشغالگران آمریکائی و به مقاومت رژیم خمینی در برابر تجاوز عراق هم قابل تعمیم خواهد بود.

وظیفه جریانات چپ و مترقی در همبستگی بین المللی با مردم فلسطین، نه تقویت نیروهای ارتجاعی به بهانه وزن برتر آن ها در لحظه و خالی بودن میدان از گردان های توانمند نیروهای مترقی و انقلابی، بلکه حمایت از نیروهای اخیر و تلاش برای تقویت آن ها برای به حاشیه راندن نیروهای ارتجاعی در جنبش مقاومت است. قبلا در جائی گفته ام و تکرار می کنم که اگر صدای سوم از ترس تضعیف جنبش مقاومت، به  تائید حتا ضمنی مرتجعینی که در سنگر مقدم می جنگند بپردازد و به هر شکلی - اعم از صریح یا پوشیده و دو پهلو – مرزبندی با آن ها را ضربه زدن به جنبش تلقی کرده و راه سکوت و مماشات یا حمایت از آن ها را در پیش بگیرد، به تبدیل شدن خمینی های پانزده  خرداد به خمینی های 22 بهمن کمک می کند. 

 

   25 مارس 2009

 

  شهاب برهان