گزارشی به  تریبونال

کارزار ایران تریبونال با محدویت ها و امکانات نامحدودش،  در شرایطی دومین نشست دوره ای خود را برگزار می کند که شبح جنگی موهوم  بر فراز ایران سایه انداخته و  بخشی از نیروهای چپ و مدعیان ضد امپریالیست، داغ تر از  کارگزاران رژیم،   به بهانه ی  احتمال وقوع جنگ،  به  شیوه ی  تحلیل مائوئیستی، برگزاری تریبونال را تضاد عمده ساخته،  هم چون قماربازی  پاک باخته،  هم و غم خود را  ناشیانه  به پای مخالفت با آن و افشاگری از آن  ریخته اند.  اما باید تلاش نمود ورای  بحران جاری،  هیاهوی جنجال آفرینان،  مساله ی تریبونال را تحت شعاع  قرار ندهد. زیرا جهوری اسلامی، رژیمی است بحران ساز،  و بحران آفرین،  چون که  بقای آن در گرو چنین بحران هائی است و اگر  هم  در مناسبات درونی و بیرونی، با بحرانی جدی مواجه نباشد،  باز هم برای سرپوش گذاشتن بر بحران مشروعیت، تداوم  سیاست سرکوب،  و ادامه ی  جنایاتی که رمز بقای آن است، دست به جنجال آفرینی و  ایجاد بحران خواهد زد. کما این که در بحران کنونی هم،  نقش اول را  نه  اسرائیل و دولت دست راستی و توسعه طلب بنیامین ناتان یاهو،  و  یا  آمریکا و اتحادیه اروپا،  که خود جمهوری اسلامی ایفا می کند.  و این جمهوری اسلامی است که با دودوزه بازی در مذاکره،  افزایش آهنگ  غنی سازی  اورانیوم،   و عدم شفافیت در سیاست اتمی،  جهانی را علیه خود بر انگیخته  و  ایران و خاورمیانه را در آستانه جنگی ناخواسته قرار داده است.

بی گمان تریبونال رسالتی بس سنگین بر عهده  دارد و پس از  دادگاه راسل، که  ثبت در تاریخ است  و در اوج جنگ ویتنام،  و گسترده ترین تهاجم  نظامی آمریکا از هوا، دریا و زمین  به ویتنام،  به قصد افشای جنایات جنگی ایالات متحده، در قاره ی اروپا،  به ترتیب در شهرهای  لندن و استکهلم  برگزار می شد؛  اینک  دومین باری است که با تلاش پی گیرانه  شماری از  جان به در برده گان  زندانیان سیاسی دهه ی شصت در زندان های جمهوری اسلامی،  و  پذیرش مسولیت جسارت آمیز شش حقوق دان برجسته ی بین ال مللی،  تریبونالی  در اروپا، برای رسیده گی  به یک دهه جنایات  تاریخی یک رژیم سرکوب گر علیه شهروندان خودی  برگزار می شود.

نباید فراموش نمود که جمهوری اسلامی در پی سی و سه سال، هنوز هم  شمار زیادی  زندانی سیاسی دارد که هیچ کدام مرتکب حتا خلاف کوچکی هم  نشده اند  که موجب بازداشت آن ها باشد  و هنوز هم کسانی را به پای چوبه ی دار می فرستد که جرمی مرتکب نشده اند. کسانی بازداشت، بازجوئی، شکنجه  و یا  اعدام می شوند که از حقوق سیاسی و مدنی خود و یا دیگر شهروندان  دفاع می کنند. کارگران  و معلمانی در زندان هستند که حقوق معوقه ی خود را طلب می کنند و یا خواهان ایجاد  تشکل صنفی خود در چهارچوب  همین نظام هستند و یا وابسته گانی به اقلیت های ملی و مذهبی تحت شکنجه و بازجوئی قرار می گیرند و یا پای دار می روند  که خواهان  رسمیت  بخشیدن به  حقوق و آزادی های  دموکراتیک خود در چارچوب یک نظام قانون مند می باشند.

کارنامه جنایت آمیز  جمهوری اسلامی، در طی یک دهه، یعنی دهه ی شصت خورشیدی،  بر اساس یک شمارش سرانگشتی،  بازداشت و زندانی شدن دست کم صدهزار نفر،   اعدام  رقمی در مرز بیست هزار نفر، و از شخصیت واقعی تهی ساختن هزاران نفر  در  پرتو سیاست تواب سازی می باشد.  جنایات عدیده ای  که تنها با  اقدامات فاشیستی زمان جنگ نازی ها قابل مقایسه است،و اگر چه  جنایات رژیم  هم چنان ادامه دارد و پس از کشتار جنایت کارانه ی زندانیان موضعی در تابستان شصت وهفت، قتل های زنجیره ای را داریم، ترورهای برون مرزی را،  کشتار وحشیانه ی سال هشتاد و هشت  و به خون کشیدن  تظاهرات مسالمت آمیز مردم را، و نیز تداوم بازداشت، شکنجه و  اعدام  شماری از مدافعان حقوق بشر و کنش گران ملیت های تحت ستم، کرد، آذری، بلوچ، ترکمن، عرب و اقلیت های مذهبی! اما به مصداق، درخانه اگر کس است یک حرف بس است. اگر در جهان گوش شنوائی باشد اسناد جنایات یک دهه برای افشا و محکومیت جمهوری اسلامی کفایت می کند.  

من پیش از این گزارشی در باره ی زندان های جمهوری اسلامی، به حجم هفتصد برگ نوشته ام که در دو مجلد، تحت عنوان «جمهوری زندان ها» با نام مستعار وریا بامداد، و با هزینه ی شخصی چاپ و انتشار یافته است. در کتاب جمهوری زندان ها،  سازمان ها و نهادهای سرکوب گر پلیسی رژیم،  با کار کرد و پیشینه ی تاریخی شان، چه گونه گی بازداشت مخالفان، چه گونه گی بازجوئی، چه گونه گی  برگزاری دادگاه، انواع شکنجه، برخورد  با زندانیان، مجازات های درون زندان، حقنه کردن ایدئولوژی اسلامی، نماز و روزه اجباری، واداشتن زندانیان به شرکت در مراسم های مذهبی و نمایش های دولتی در زندان و بیرون از زندان، پدیده ی تواب سازی و به خدمت گرفتن شماری از زندانیان علیه دیگر زندانیان، انواع زندان ها، شمار تقویمی زندانیان در سال های شصت، شصت و دو،  مسائل درون زندان ها، دشواری خواب و  کم بود جا  و مکان برای خوابیدن، کم بود خوراک و مواد غذائی مورد نیاز زندانیان، محدودیت زمان دست شوئی، نبود دارو و درمان، محرومیت  زندانیان از ملاقات با بسته گان دور و نزدیک خود، زیر فشار گذاردن زندانیان برای هم کاری، فشار مداوم برای انجام مصاحبه  رادیو ــ تلویزیونی!  و مسائل دیگری از این دست،  با جزئیات بیان شده،  که متاسفانه  به زبان انگلیسی ترجمه نشده که در اختیار تریبونال قرار گیرد. از این روی  بر آن شدم تا گزارش کوتاهی تهیه و  به زبان  انگلیسی ترجمه نمایم.

شایان توجه است که کتابی در حجم پانصد و چهل برگ،  در باره ی زندان شاه نوشته ام و به سرنوشت شمار چندی از زندانیان  رژیم شاه پرداخته ام  که توسط جمهوری اسلامی ترور و یا اعدام  شده اند و نیز هم اکنون دو نوشته، یکی در قالب یک نمایش نامه به نام «دادگاه عدل اسلامی» و دیگری به نام «زندان امام» آماده ی انتشار است. و اینک متن  این گزارش:  .     

 در مهر ماه سال شصت، توسط پاس داران کمیته ی میدان فردوسی، ستاد عملیاتی کمیته ی بازار، به اتهام واهی عضویت در مرکزیت سازمان راه کارگر و پیشینه ی زندان سیاسی در زمان شاه  بازداشت،  و پس از سه  شبانه روز به زندان اوین انتقال یافتم. در زندان اوین، چهار ماه در زیر بازجوئی، و تکرار شکنجه های دوره ای بودم و پس از تکمیل پرونده،  در شعبه هفت دادگاه انقلاب اسلامی مرکز مستقر در اوین،  دادگاهی شدم. و  یک روز پس از برگزاری دادگاه، شبانه به  زندان  توحید انتقال  یافتم، در این  زندان،  دوباره بازجوئی و دادگاهی شدم .

 پس از پنج ماه و نیم  اقامت در کمیته توحید،  یک بار دیگر با تشریفات ویژه،  به اوین بر می گردم و در اتاق پنج،  بند دو،  از  بندهای چهارگانه ی اوین سازماندهی شده،  پس از پنج  ماه،  با ضمانت یکی از بسته گان، از زندان آزاد می شوم.  اما  آزادی از زندان  می توانست  یک نیرنگ پلیسی باشد،  زیرا  چند روز پس از آزادی، کنترل شدید پلیسی به طور مخفی و علنی  آغاز می شود  و  شب و روز،  یک،  یا دو نفر، آشکارا   جلو  در خانه کشیک می دهند،  که چند نوبت، همسایه ها بر سر پارک روزانه ی خودرو  و  نشستن تمام  روز در  در پشت فرمان،   با یکی از آن ها درگیر می شوند و یا  پس از خروج از منزل، مامورانی مثل سایه همه جا به دنبال ام  می افتند.  سرانجام از یک غفلت کوچک ماموران کنترل که  در  چلوکبابی سر گذر مستقر هستند و تمام روز خانه را به عنوان قاچاق چی مواد مخدر می پایند،  بهره  جسته، خانه را تخلیه،  و   پس از  یک سال و نیم زنده گی  مخفیانه، که در بیم و هراس می گذرد،  از کشور  خارج، و اینک در پس بیست و هفت  سال،  در آرزوی بازگشت روز شماری می کنم. اما در این چهارده ماه چه گذشت؟  .    

در نخستین روز ورود به  اوین،  در شعبه 21  دادستانی در طبقه ی هم کف، که دیرتر در شعبه 2 بازجوئی ادغام شد،  توسط سعید امامی، چهره ای که بیست سال دیرتر در سمت معاونت وزارت اطلاعات و عامل اصلی قتل های زنجیره ای شهرت پیدا کرد و در آن زمان تازه از آمریکا بازگشته بود، بازجوئی شدم. در همان یک ساعته ی  اول بازجوئی، توسط امامی و یکی از دست یاران اش، زیر ضربات مشت و لگد،  نقش زمین بستم، دو دندان ام شکست و خون از  دهان و دماغ ام جاری شدم. نیم ساعت طول کشید تا در زیر شیر دست شوئی، خون ریزی بینی که شدیتر بود، بند بیاید. پس از بند آمدن خون دهان و بینی،  در  یکی از  شکنجه گاه   های دادستانی در طبقه ی هم کف، به تخت بسته شدم  و به مدت سه ساعت تعزیر شدم.

تعزیر نام اسلامی و شرعی شکنجه با کابل است.و  در چهار ماهه نخستی  که در اوین بودم، در مجموع  پنج  نوبت، و هر نوبت،  ساعت ها  بازجوئی می شدم، که یک نوبت آن، به  دو شبانه روز رسید.  دو نوبت بازجوئی، بدون شکنجه جسمی بود،  و سه  نوبت، توام با شکنجه های جسمی و روانی، در دو  نوبت، به مدت هشت تا ده ساعته  از مچ دست آویزان می شدم،  و بازجو، هر چند  یک بار، به سراغ ام می آمد، با کابل  چند ضربه ای به ساق پاها و پشت ام می زد و می رفت.  پیش از آن که برای . آخرین  بار،  در هجده دی ماه سال شصت به تخت ببندند،  و به گفته ی خودشان،  شش حکم  نود و نه تائی، تعزیر  را به اجرا بگذارند،  شبانه،  مرا به ساختمان نوسازی بردند،  تا وصیت بنویسم. ساختمانی که به تازه گی در  کنار ساختمان دادستانی انقلاب بنا شده  و گفته  می شد که  سالن اعدام است..

در نوبت اول تعزیر، پس از  وارد آوردن هفتاد، هشتاد ضربه شلاق که پاها بی حس می شد و شلاق دیگر دردی نداشت، از تخت باز می شدم و باید  به هم راه یک پاس دار چند دور در اتاق چرخ می خوردم تا بی حسی پاها از بین برود، دوباره ببندند  و شلاق را از سر بگبرند، اما در نوبت دوم  که به فاصله سه ماه دیرتر به تخت بستند، پس از بی حسی پاها که با کشیدن دسته ی چاقو آزمایش می شد، از محتوای یک ظرف، یک مایع شیمیائی مخصوص  که  از  آن  بوی الکل و نفت به مشام می رسید،  بر روی پاها می ریختند تا بی حسی برطرف شود  و  بتوانند بدون بازکردن و گرداندن در شکنجه گاه   شلاق را از سر بگیرند.   

در جریان بازجوئی، و جا به جائی از سلول ها و بند ها،  به دادستانی، و اتاق بازجوئی و شکنجه گاه ها، چشم ها را با چشم بند می بستند و اجازه برداشتن چشم بند نداشتیم. در جریان دادگاه، در شعبه هفت،   دو بار چشم بند را برداشتم و گفتم دوست دارم چشم در چشم شما محاکمه شوم، اما حاکم شرع،  که  مبشری نام داشت و  گویا هنوز هم  رئیس یکی از شعبه های دادگاه انقلاب اسلامی مرکز  است  تهدید نمود،  که اگر چشم بند را یک بار دیگر بردارم،  حکم تعزیر خواهد داد و در دادگاه به اجرا خواهد گذاشت.

حاکم شرع و مشاورش،  به جای دادرسی و قضاوت، از من می خواستند که توبه کنم، مصاحبه کنم، با  دادستانی انقلاب هم کاری نمایم  و آدم های  سیاسی آشنا را لو بدهم. و  چون به  خواسته های غیر انسانی  آنان،  پاسخ منفی می دادم، به حربه ی تهدید متوسل می شدند، که حکم اعدام صادر می کنند. از من می خواستند به عضویت در  مرکزیت سازمان راه کارگر اعتراف نمایم و اعتراض داشتند که  چرا مسولیت تهیه و پخش روزنامه  راه کارگر  و کمک مالی به سازمان های سیاسی  را  بر عهده نمی گیرم.  تا آن ها بتوانند بر اساس  اعتراف خودم حکم  صادر کنند.

حاکم شرع، در حضور خودم، به  مسول  شعبه دو  دادستانی  تلفن زد  که چرا به اندازه کافی شلاق نزدید. زندانی حکم «اضرب حتی الموت»  داشته است و باید با اقرار به دادگاه بفرستید، برادران پاس دار آخرین شماره روزنامه راه کارگر را از منزل اش کشف کرده اند،  چرا اقرار نگرفتید که روزنامه را از کجا تهیه می کند  و  از او خواست، که  مرا دو باره بازجوئی،  و با  اقرار  بَیَن  به دادگاه برگرداند. اما شعبه دو  زیر بار نرفت و  تکرار بازجوئی را  نپذیرفت،. حاکم شرع،  درخواست مشاورش  را هم، که با همین پرونده حکم صادر کند، تا در آینده،   بهتر شناسائی شوم  رد کرد،  از صدور حکم خودداری ورزید و  گفت یا همین جا به عضویت در مرکزیت راه کارگر اقرار می کند،   و یا جائی می فرستم که با اعتراف برگردد و این جا به غلط کردن بیفتد. جرم اش فقط اعدام نیست، باید مرکزیت راه کارگر را هم معرفی کند. در نتیجه مرا برای بازجوئی دو باره، به کمیته توحید، یا بند سه هزار فرستاد  

دو روز پس از برگزاری به  اصطلاح دادگاه،  شبانه  به  کمیته ی  توحید، یا  بند سه هزار انتقال یافتم،  که می گفتند در کنترل یک جریان رادیکال به نام مجاهدین انقلاب اسلامی است، جریانی که هم اکنون از سر دم داران اصلاحات  می باشند و چند نفری از آنان در زندان به سر می برد.  پنج ماه و نیم در این زندان  ماندم  که شصت و دو روز آن را، شبانه روز، با چشمان بسته، در راه رو بند شش در طبقه سوم  به سر می بردم.  بازجوها و حتا شماری از نگهبانان این زندان،  مدت ها نقاب بر صورت داشتند،  تا توسط  زندانیان شناسائی نشوند.

این زندان که نام اش برگردان کمیته مشترک است،  به موزه  تبدیل شده،، اما موزه جنایات رژیم شاه،  بدون آثاری از جنایات رژیم جمهوری اسلامی،  و بدون نشانی از انسان هائی که در طی  بیست سال  از دوران  فرمان روائی جمهوری اسلامی در این زندان، در  بدترین شرایط،  در بازداشت  به سر برده  و شمار زیادی  از  آنان هم اعدام شده اند.

در نخستین شب ورود  به  کمیته توحید، مرا به مدت دو ساعت،  در یکی از اتاق های بازجوئی،  در طبقه ی سوم بر یک صندلی نشاندند و  هفت  نفر، زن  و مرد  را،  به ترتیب، یکی پس از دیگری،  برای شناسائی بالای سرم آوردند. از  یکی از زنان می خواستند،  به داشتن رابطه ی سیاسی و سازمانی با من اعتراف کند. که خوش بختانه نپذیرفت و گفت این نیست. در همین شب، به هنگام خواب،  با  یورش وحشیانه ی پاس دارانی  مواجه شدم که به  جرم برداشتن چشم بند به سر و سینه ام می کوبیدند و چون داد و بی داد راه انداختم، دهان ام را بستند و به اتاق نگهبانی بردند  و تا ساعت هفت صبح که نگهبانان روز آمدند، نوبت به نوبت،  در اتاق نگهبانی از آن ها کتک می خوردم  که چرا چشم بند را برداشته ام.

در این راه رو، که بین سیزده سلول انفرادی قرار دارد،  به  جز من،  به تناوب از پنج  تا هفت نفر دیگر،  با چشمان بسته،  شب و روز می گذراندند و  هر چند روز یک بار، زندانیان تازه ای  را می آوردند  و قدیمی ها را می بردند. یکی از این زندانیان را پس از چهار ماه به سلول انتقال دادند. در این راه رو، از ساعت شش بامداد که ساعت بیداری و صرف صبحانه بود،  تا ده شب، اجازه دراز کشیدن و خوابیدن نمی دادند. بعضی از  پاس داران اجازه می دادند که به دیوار تکیه  بزنیم،  اما بعضی از آن ها،  اجازه ی تکیه دادن هم نمی دادند و می خواستند هم چنان رو به دیوار و پشت به هم باشیم.  تنها هنگام غذاخوردن می توانستیم،  رو به دیوار، به طوری که هم دیگر را  نینیم،  ده دقیقه ای چشم بندها  را روی پیشانی بالا بکشیم  و  با چشم باز لقمه برداریم و در دهان بگذاریم.

پس از شصت و دو روز به سلول شماره سیزده  بند یک  در طبقه هم کف منتقل شدم. سلولی به درازای  دو متر و پهنای یک متر و بیست سانتی متر، با یک هم سلولی، چند هفته با مصطفا صدیقی نژاد از اعضای حزب رنجبران، که از همین سلول برای اعدام بردند  و سرهنگ بازنشسته زرین خامه،  که دیرتر به پانزده سال زندان محکوم شد.

در  شصت و دو روزی که با چشمان بسته در راه رو بند پنج بودم، و هم  در سه ماه و نیمی که در سلول سیزده بند یک  بودم، نه ملاقات داشتم  و نه  از جهان خبری،  از بلندگوی زندان در شبانه روز،  سه نوبت اذان پخش می شد، و  پس از پخش اذان، دو، سه دقیقه آه و ناله های تکراری منسوب به امام سجاد، امام چهارم شیعیان  به عنوان دعای روز، که برای هر روز هفته، دعای ویژه ای  دارد و  دعای هر روز  با روز دیگر متفاوت است. هفته ای یک بار هم،  به مدت نیم ساعت،  نوحه ای بسیار غم انگیز  پخش می شد!

در شبانه روز،  سه نوبت به دست شوئی می بردند، سه نوبت هم غذا می دادند، تنها در دست شوئی و یا هنگام صرف غذا می توانستیم  کمی  آب بنوشیم، اما  نه در سلول، و نه  در راه رو،  آب آشامیدنی در اختیار نداشتیم  تا به هنگام تشنه گی به میل خود  لبی تر کنیم و  یا جرعه ای سر بکشیم. هفته ای یک بار  برای شست و شوی سر و تن،  به تنهائی و یا با هم سلولی،  به گرمابه قدیمی  زندان می بردند. اما یک بار به مدت دو ماه،  و  بار  دیگر به مدت شش هفته،  ما را به گرمابه عمومی نمی بردند،  و ناچار بودیم  با آب سرد و بدون استفاده از صابون و مواد پاک کننده سر و بالاتنه را  در دست شوئی بشوئیم. و یا اگر فرصتی دست داد  و پاس دار تاخیر کرد، دزدکی  در زیر  دوشی  که کنار دست شوئی بود، کمی  آب سرد روی خود بریزیم. .

بوی تعفن سلول ها و راه رو،  از توالت ها و دست شوئی ها زننده تر بود..شیشه ی پنجره ی سلول های سیزده،  دوازده،  و  یازده  که در کنار هم قرار داشتند و با دیواره ای گلی و یک تیغه ی آجری از هم جدا می شدند  شکسته شده بود و  در ماه های بهار و تابستان،  شب ها از سرما می لرزیدیم  تا چه  رسد به زمستان و  کسانی که زمستان را در این سلول ها به تابستان می رساندند.

پس از چهار ماه اقامت در این زندان، یک بار دیگر، بازجوئی آغاز  شد، اما این بار شکنجه جسمی در کار نبود و  ابزار شکنجه از نوع دیگری  و بیش تر  روانی بود.  البته شکنجه جسمی علیه من در کار نبود  و  گر نه دیگرانی  را  کم و بیش می زدند  و صدای کابل و فریاد شکنجه شونده گان را در سلول پائین می شنیدیم.   .

با آغاز بازجوئی،  خود بازجو، که  نه نام اش را می دانم،   و نه هرگز موفق به دیدن روی اش شدم،   سه هفته ی متوالی،  یک روز در میان،  مرا از سلول بیرون  می کشید، و  با خود به طبقه ی سوم ساختمانی که چسبیده به  بند  بود  می برد،  و  از ساعت هشت صبح ، تا چهار،  پنج  بعد از ظهر،  به تنهائی  در یک اتاق  بر صندلی می نشاند و می گفت بنویس! هرگز  هم،  پرسشی  را بر روی کاغذ نمی آورد  و پرسش ها همه  شفاهی بود تا  اگر  یک روزی مطرح شود،  ادعا کنند که زندانی،  خودش داوطلبانه،  اطلاعات اش را در اختیار مقامات زندان گذاشته است. از اتهام  عضویت در مرکزیت سازمان  راه  کارگر تا  هواداری از سازمان پیکار، و از اتهام عضویت در پیش گام  دانش جوئی، تا کانون مستقل معلمان،  و از اتهام   تصفیه ایدئولوژیک از سمت مدرسی دانش کده بازرگانی تا  آموزش و پرورش منطقه شانزده تهران، و خنده دارتر از همه  اتهام  جاسوسی برای  اسرائیل،،  آمریکا  و شوروی به سبب وجود  دو نسخه روزنامه راه کارگر،  که  شعار سرنگونی باد رژیم  جمهوری سلامی بر آن مزین است  و  شعار سرنگونی، یعنی هم سوئی با بیگانه گان  و جاسوسی برای آنان!  و از همه مهم تر، اتهام ارتداد و  کفر، و شرک  مارکسیست ـــ لنینیستی!  و  یک بار دیگر  واداشتن اجباری  به نوشتن وصیت نامه!

زیر فشار گذاردن پنج  ماهه به طور اعم،   و یک ماهه ی دوران دوباره ی بازجوئی،  به طور اخص،  برای هم کاری  پلیسی،  توبه،  درخواست عفو از امام با  انجام مصاحبه  ی رادیو ـــ تلویزیونی، هم واره  با چاشنی تهدید به تعزیر و  اعدام انجام می گیرد. اما فشار جسمی و روحی ناشی از  نشاندن روزانه بر صندلی،  و خودداری چند  ساعته از نوشتن،  به مراتب از شلاق و دست بند سنگین تر است. نه تنها با من، که به عنوان یک روش،  با بسیاری از  دیگر زندانیان هم،  همین برخورد را داشتند.  

دادگاه در بند توحید، به تمام معنا، شورای بازجوها بود، این زندان  که از زندان های وابسته  به دادستانی انقلاب  مرکز به شمار می رفت ، دو بخش جداگانه ی  چپ و راست،داشت. راست، تمام  جریان های سلطنت طلب، کودتاچی، و  قاچاق چیان   ارز،  و مواد مخدر،  را در بر می گرفت  و چپ،  جریان های سیاسی انقلابی  و سازمان های کمونیستی را!  یک حاکم شرع در این زندان مستقر بود که هفته ای یک بار  و در آن  دوره  چهار شنبه ها، برای صدور حکم حاضر می شد  و  بازجوهای  هر دو جریان چپ  و راست،  به  دور  او جمع  می شدند.  و  هر کدام به نوبت پرسش هائی را مطرح می کردند،  که حاکم شرع از  زندانی  بخواهد به آن  پرسش ها  پاسخ دهد.  مرتب به حاکم شرع می گفتند حاج آقا  اینو به پرس و  حاج آقا اونو بپرس!  دادگاه انگار کلاس درسی  است  برای تکرار  بازجوئی های  دوره ی گذشته! اما در واقع کار بازجوها  در این زندانی گروهی بود و همه ی بازجوها در جریان  پرونده ی زندانی  قرار داشتند.

پس از یک ساعت سین و جیم شدن چند باره،  که به نام دادگاه انجام می گیرد. حاکم شرع  می گوید  به سلامت، دادگاه شما تمام شد،  دیگر کاری با شما نداریم  و خود بازجو مرا به سلول بر می گرداند . اما  هنوز هم نمی دانم که حاکم شرع  آن روز چه  تصمیمی گرفت و  در باره ی من چه حکمی صادر نمود؟  .تنها پس از  موج بازگشت  پناهنده گان  ایرانی  در دوره ی خاتمی بود  که برای من پیام فرستادند که پانزده سال زندان دارم  و می توانم با پرداخت نه میلیون تومان،  این پانزده سال زندان را  خریداری  و به کشور برگردم.. اما این پیام هم نمی توانست فریبی بیش نباشد.    

در جمهوری اسلامی،  نه دادگاه معنائی دارد،  و نه،  بازجوئی پایانی! گاه  زندانی را  چند بار به  دادگاه می برند و حکم اش را ابلاغ نمی کنند و گاه  پس از  برگزاری دادگاه،  باز هم بهانه ای پیدا می کنند،  و زندانی را باز هم  به بازجوئی فرا می خوانند. در فردای  پس از برگزاری  دادگاه، باز هم، بازجو به سراغ ام می آید  و  به  مدت  سه  روز،  از هشت صبح  تا  پنج عصر،  مرا  برای  تک نویسی بر صندلی می نشاند.

در دو روز متوالی، هر  روز  یک آلبوم چاپی،  اولی  در بردارنده ی اسامی  بیش از یک هزار نفر از دانش جویان دانش کده  حقوق دانش گاه تهران در سال های پایانی رژیم شاه،  که من دوره ی فوق لیسانس را می گذراندم  و  دومی ترکیبی از فعالان دانش جوئی  دیگر دانش کده ها، و شاید هم دانش گاه های کشور، همه  با نام،  مشخصات و عکس  در اختیارم می گذارد  که در باره موضع سیاسی  هر کدام که می شناسم تک نویسی کنم.

با وجود این که در جریان بازجوئی بیش از ده  بار،  اسامی شماری از آشنایان  و دوستان دوره ی دانش جوئی و هم کاران اداری  را نوشته ام، باز هم می خواهد از آشنایان نام ببرم  و چون آشنای دیگری  در میان افراد مندرج در آلبوم ها نمی بینم. و  نمی توانم مطلبی در باره ی  کسی بنویسم، باز هم ول کن نیست  و  دو سه  روز دیرتر،  برای سومین بار،  از  من  می خواهد  تا در باره ی  موضع سیاسی و فکری همه  آدم هائی  که می شناسم،  جدای از این که تشکیلاتی باشند یا حتا غیر سیاسی تک نویسی کنم. . اگر چه می گویم  من  جز دوستانی که معرفی نموده ام  با  کس دیگری ارتباط ندارم  که بنویسم، باز هم  مرا در اتاق دربسته تنها می گذارد.

در پایان سه روز  طاقت فرسا، و  به ویژه  در سومین روز، که آلبومی هم   در کار نبود تا با نام ها  و عکس ها مشغول باشم،  پس از ده ساعت تنهائی، در اتاق را  که می گشاید با مشاهده ی  برگه های سفید،  با پرخاش دستور می دهد  تا  یک بار دیگر  جوراب هایم را در آورم  و پاهایم را نشان دهم تا  زخم  پاها  را تماشا کند .و  چون هنوز جای شلاق و آثار زخم بر روی پاها می بیند  با تحقیر می گوید کمونیست ها نجس اند، تو خون نجس کمونیستی در بدن داری  و گرنه  زخم  پا که  این همه  دوام ندارد.  ما حزب الهی ها،  گلوله  می خوریم  یک هفته خوب می شیم، شما نجس ها چهار تا شلاق می خورید یک سال خوب نمی شه! .  شرم نداری از این همه دروغ که گفتی و تعزیر شدی! .

آن چه که بر من گذشته، در مقام مقایسه با دیگران،  آن اندازه ناچیز است که آدم احساس می کند، من یکی از خوش بیار ترین،  یا خوش بخت ترین زندانی های سیاسی رژیم جمهوری اسلامی هستم.  کسان زیادی به جرم در اختیار داشتن یک برگ اعلامیه،  و یا یک نسخه از نشریات سازمان ها و جریان های اپوزیسیون  و یا  اعلام هواداری از آن ها،  تیرباران  می شدند  و یا سال های چندی در زندان می ماندند و آن گاه اعدام  می شدند.

خوش بیاری من از آن جا بود که فکر می کردند ماهی بزرگی را به تور انداخته اند و از این طریق می توانند به مرکزیت راه کارگر و نشریه راه پیدا کنند  و گر نه وقت آن چنانی برای تحقیقات طولانی و همه جانبه تلف نمی کردند و  بدون مماشات سر ضرب اعدام می کردند.  

شمار زیادی از زندانیان،  با وجود بیان صادقانه ی فعالیت های سیاسی خود،  حتا در کمال هم کاری با آن ها، باز هم آن چنان شکنجه می شدند،  که تا پایان عمر نمی توانستند  قد راست کنند و بر سر پا بایستند تا چه رسد به زندانیانی که سر موضع سیاسی خود می ایستادند و تمکین نمی کردند.

علی انصاریون را که وصف اش خواهد آمد،   چند تن از مقامات قضائی و امنیتی رژیم، از جمله معادی خواه،،  لاجوردی،  داود رحمانی، عزت شاهی  و سرحدی زاده  به درستی می شناختند و می دانستند که در سازمان مجاهدین کاره ای نیست. با این وجود  آن قدر  در شعبه  سه بازجوئی کابل زدند که کارش به جراحی و پانسمان کشید.  به  مصطفا صدیقی نژاد،  یک شبانه روز دست بند قبانی می زنند و هر دو دست اش از کار می افتد و به  تائید  پاس داران بند  و کمک پزشکی  که  پس از پنج  ماه، هنوز هم  هر دو هفته یک بار برای پانسمان دست اش  می آمد  تا سه ماه  قادر به حرکت دست ها و استفاده از دست های اش نبوده و  برای رفتن به دست شوئی، شست و شوی بدن، و غذاخوردن،  پاس داران به او کمک می کنند  لازم به یادآوری است هرگز او را به  بیمارستان  نمی برند، هرگز پزشکی او را معاینه نمی کند و آمپول ضد کزاز یا پنی سیلین یا ضد درد تزریق نمی کنند  و مداوای  او با مرکورکروم، نوعی مرحم  و باندی است که کمک پزشک به کار می گیرد. کمک پزشکی که دانش پزشکی او  تنها یک دوره ی سه روزه کمک های اولیه  در پشت چبهه می باشد.  

در سومین روز، اقامت در  اوین، در اتاق شماره 3 طبقه ی بالای بند چهار، از بندهای چهارگانه، به تاریخ  بیست و شش مهر ماه سال شصت، از ساعت دو بعد از ظهر، تا چهار بامداد، شاهد کاروان زندانیانی بودیم .که از کنار بند ما می گذشتد و  پشت بند اعدام می شدند. و ما تیرهای خلاص را می شمردیم. شمار چندی از این زندانیان،  از همین بند ما  بودند.  در این روز دویست و پنجاه  تیر خلاص شمردیم،  به نشانه ی اعدام دویست و پنجاه نفر در یک روز،  حتا اگر تیرهای خلاص تکراری باشد و به شمار زیادی از اعدام شده گان،  بیش از یک تیر خلاص زده باشند، در این روز دست کم،  صد تا صد و پنجاه  نفر در دسته های، شش نفره، هشت نفره  و  دوازده نفره  تیر باران شدند،  که شماری از آنان هم  از دختران و زنان زندانی بودند. زیرا هر بار که کارون زندانیان اعدامی  از کنار بند چهار می گذشت، شعار زندانیان اعزامی به پشت بند،  از  میان هیاهوی ماموران اعدام و هم راهان آنان که از بلندگو پخش می شد، به گوش می رسید.   شماری از رفقای زندانی،  که از  پیش  در این اتاق اقامت داشتند.  می گفتند در  سی،  و سی و یک خرداد، در  هفت  تیر،  هشت شهریور،  و  پنج مهر ماه هم،  همین بساط بر پا بوده است.

بندهای  چهار گانه،  چسبیده به تپه های اوین است. و اعدام ها، تا تکمیل سالن اعدام،  در دی ماه شصت،  در پشت  بند  چهار انجام می گرفت و  از مهر ماه، در هفته  دو نوبت، دوشنبه شب  و چهار شنبه شب  مراسم اعدام برگزار می شد و ما زندانیان  بند چهار،  می توانستیم  تیر خلاص ها را  هم بشماریم.  البته زندانیان سایر بندهای چهار گانه، سالن های شش گانه ی  آموزش گاه و  آپارتمان ها  که در آن دوره به خواهران زندانی اختصاص داشت هم  متوجه اعدام  می شدند. زیرا اعدام  گروهی انجام می گرفت،  و  بازتاب شلیک هم زمان یک رگبار  بیست تائی  یک گروه  مسلسل چی،  در دامنه ی کوهستان البرز،  صدای  زمین افتادن  تیرآهن  را تداعی می کرد و  بازجوها و ماموران دادستانی هم، از افتادن تیرآهن ها سخن می گفتند.

در طی چهار ماهه ی  نخست اقامت در اوین،  و شمردن تیر خلاص های پشت بند، شمار چندی را هم از همین بند برای اعدام می بردند و  چند نفری را هم از اتاق ما، اتاق سه بند بالا،  و دیرتر از  اتاق سیزده سالن پنج آموزش گاه،  از جمله،  محمدعلی پرنیان جوان  دیپلمه ای،  که تنها  نوزده سال داشت  و  در  اواخر آبان برای اعدام بردند و  حسن جعفرزاده  که دانش جو  و زندانی سیاسی زمان شاه  بود و در آذرماه  اعدام شد.  وی  که به طور مشکوک  در تهران بازداشت شده بود پس از شناسائی در اوین، فاش  شد که به نماینده گی از سازمان مجاهدین خلق،  در  اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی از شهرستان خوی،  نامزد انتخابات بوده است. بیش تر کسانی که به نماینده گی از سازمان های سیاسی غیرخودی، در نخستین دوره  انتخابات مجلس شورای اسلامی نامزد شده بودند طی سال های بعد اعدام شدند و حال آن که در اولین دوره ی انتخابات، همه گان برای نامزد شدن آزاد بودند. علی انصاریون، کارگر شوفاژکار، و زندانی سیاسی زمان شاه که از هواداران سازمان مجاهدین به شمار می رفت، با وجود این که در فاز مسلحانه وارد نشده بود، پس از گذراندن دوران بازجوئی و محکومیت زندان،  آن اندازه زیر فشار  جسمی و روانی قرار  می گیرد که  پس از چند سال  تن به خودکشی می دهد.

رضا واشوئی کارگر تریکوباف  و زندانی زمان شاه،  دارای همسر و دو فرزند، که  پیش از سی خرداد بازداشت شده بود، به مدت سه سال تحت فشار بود که تسلیم شود و چون تن به تسسلیم  و هم کاری نداد بدون ارتکاب جرمی اعدام شد.  مسعود متحدین،  و علی بهاء ال دین  هم که  هر دو دانش جو بودند، مانند واشوئی  جز اتهام کلی هواداری از سازمان مجاهدین خلق، جرم دیگری نداشتند اما هر دوی آن ها هم،  با شمار دیگری  پس از سه سال اعدام شدند. یکی از اتهام های مسعود متحدین، این بود که محبوبه متحدین خواهر بزرگ ترش در زمان شاه به اتفاق همسرش حسن آلادپوش کشته شده بود  و  سعید برادر کوچک ترش هم  که تنها هفده سال داشت  و  به جرم حمل سلاح  یک سال و نیم  در زندان به سر برده بود،   پس از سی خرداد از سلول بیرون کشیده، بدون محاکمه  و بازجوئی  جنایت کارانه اعدام می کنند.  حسین امیرپناهی  را هم از همین اتاق پنج  بند دو برای اعدام بردند و شمار  دیگری هم!

در اتاقی به وسعت سی و شش متر مربع،  که چند مترش هم به قفسه و ظرف و ظروف اختصاص داشت در پائیز سال شصت از پنجاه تا هفتاد نفر، و در تابستان و پائیز سال شصت و یک،   از هفتاد تا  صد،  و صد و  ده  نفر جای می دادند. مقدار غذا و خوراک روزانه در هر وعده  برای  پنجاه نفر،  هفتاد نفر و  صد نفر  به یک میزان بود. دیگ غذا هم  یکی بود. جیره ی غذائی  به اندازه ای کم بود که هیچ کس سیر نمی شد و همه نیمه گرسنه بودیم.

 به بهانه ی انفجار آش پزخانه  در پائیز سال شصت، بیش از سه ماه،  به ندرت غذای گرم  به چشم می دیدیم  و  صبحانه، ناهار و شام، چهار، پنج  دانه خرما،  یا کمی آب شیرین با چند برگ هویج  به جای مربا  با  ده گرم پنیر یا کره بود. حتا نان کافی هم به  ما  نمی دادند تا  با نان خشک سیر شویم. و  برای گرفتن نان اضافی،  آمار اتاق را آن هنگام  که زیر صد نفر بودیم،   چندتائی بالا می بردیم. تا چند عدد نان بیش تری دریافت داریم.

لاجوردی در سمت دادستانی انقلاب اسلامی مرکز،  که به گفته ی خودش به حکم امام،  به این سسمت برگزیده شده بود، با سیاست گرسنه گی می خواست  شمار هر چه بیش تری از  زندانیان را از پای درآورده، پس از  تسلیم به بند توابان بفرستند. وی در برابر  پرسش زندانیان در مورد کم بود غذا،  ادعا می کرد که به لحاظ شرعی اجازه ندارد از بیت ال مال مسلمانان  بیش از این به دشمنان اسلام بدهد. او که یک بازاری بود  اشغال ترین اجناس انبارهای بازار را به خورد زندانیان می داد.

 زمان  بیست دقیقه ای هواخوری، و  بیست دقیقه ای دست شوئی هم،  با بالا رفتن جمعیت اتاق ثابت می ماند  و گاه نوبت دست شوئی رفتن که همیشه از جانب یکی از زندانیان  با ثانیه  تنظیم  می شد؛ برای هر نفر  به  نه تا یازده ثانیه  می رسید.  زمان یک ساعته ی دوش گرفتن هفتاد تا صد نفر هم که هفته ای یک بار،  بین ساعت یک  تا سه  نیم شب،   نوبت اتاق ما می شد  با افزایش  و کاهش شمار زنداینان اتاق  ثابت می ماند و تغیر  نمی کرد.   

در طی چهارده ماه اقامت در زندان،  تنها دوبار اجازه ی ملاقات داشتم  و  هر بار فقط ده دقیقه، آن هم  از پشت یک دیواره ی شیشه ای،  و حال آن که همسرم می بایستی هر پانزده  روز یک بار، ساعت دو بامداد، برای اخذ شماره  و تعین نوبت  در مقابل زندان اوین حاضر شده،  تا ساعت هشت صبح،  در سرما به لرزد  تا به او بگویند اجازه ی ملاقات دارد  یا  نه! و هرگز  به او نمی گفتند که من در کجا هستم و چرا ملاقات ندارم.

در  دهه ی شصت،  در زندان های جمهوری اسلامی،  صدها  تن،  بدون ارتکاب کوچک ترین جرمی در چهارچوب همین  نظام بی داد،  اعدام شدند، امثال  هادی غفاری  کم نبودند که در خیابان های تهران مردم را به نارنجک ببندند یا  به دانش گاه ها هجوم می آورند و استاد و دانش جو را با هم یازداشت می کردند.  دادستان هائی مانند لاجوردی، کریمی،  موسوی  و ... که الفبای قضائی نمی دانستند،  زندانیان را  از سلول ها بیرون کشیده اعدام می کردند.

عبداله نامی از بقایای یک گروه صد نفره،  که پیش از سی خرداد  در نازی آباد  در جنوب تهران بازداشت شده بودند  پیش از آزادی سه هفته در اتاق سه بند چهار مهمان  ما بود. به گفته  وی،  از این گروه صد نفره که بیش ترشان ساکن نازی آباد و از دانش آموزان مدارس  جنوب شهر تهران بودند و پیش از درگیری های خرداد ماه سال شصت بازداشت،  و  مدتی در یک گاوداری در شهرری زندانی می شوند؛  هفتاد و پنج  تن،  بدون محاکمه،  در سه دسته ی بیست و پنج تائی،  به جرم هواداری از سازمان مجاهدین  تیرباران می شوند و بیست و پنج نفر باقی مانده،   که جرم شان با اعدام شده گان  یک سان است،  پس از  چهار پنج  ماه، یکی ، یکی  بازجوئی و  آزاد می شوند. و از  این قبیل جنایت ها و بی دادگری ها فراوان روی داده  و هنوز هم  به نوع دیگری در زندان ها روی می دهد.  

گروگان گیری هم به نوبه ی خود،  نوع دیگری از سیاست های جنایت کارانه رژیم علیه بشریت است.  در این دهه زندان ها موج می زد از گروگان، و در هر بند،  و هر اتاق،  شمار چندی بدون ارتکاب عمل مشخصی  به عنوان گروگان در اسارت به سر می بردند،  از  دختران و  پسران  نوجوان  دوازده، سیزده  ساله،  تا  مادران و پدران  سالمند!

 دو نوجوان، اولی سیزده ساله، و دومی  دوازده، ساله، که گروگان بسته گان خود بودند از  کمیته ی میدان فردوسی و پل رومی  به هم راه من روانه ی  اوین شدند.و نمی دانم چه مدت در زندان ماندند.

 سرگرد بازنشسته داوری فر،  که در اتاق سه بند چهار،  و اتاق سیزده سالن پنج آموزش گاه با ما بود  حدود ده ماه  در  گروگان ماند  زیرا از برادرش عباس داوری فر، از اعضای سازمان مجاهدین، در زمان شاه برای مسافرت  به لندن و  بازگشت به ایران ضمانت کرده بود.

علی اوسطی، برادر اسداله  اوسطی از اعضای سازمان مجاهدین که در  تابستان شصت و یک در شعبه ده دادستانی، ششناخته شده به شعبه هماهنگی،  بازجوئی می شد، متهم بود که  از  موضع برادرش اسداله که مجاهدینی است پشتیبانی نموده  و  نه  از  موضع برادر  بزرگ ترش  که بازاری، حزب الهی  و هوادار امام و جمهوری اسلامی به شمار می رفت.  اتهامی واهی و خنده دار،  و البته قصدشان  از اعمال فشار، برای  انجام مصاحبه تلویزیونی  بود تا علیه برادر  و سازمان مجاهدین افشاگری  کند. این هم ا زجنایت های بارز جمهوری اسلامی است که تلاش دارد  پیوند عاطفی و  مهر خانواده گی شهروندان را به بازی گرفته و  خدشه دار سازد.  برادر، علیه برادر، خواهر علیه برادر،  مادر علیه  فرزند، فرزند علیه  پدر و مادر و همین طور!  در طی یک هفته  که علی اوسطی را روزانه  به بازجوئی می بردند، بازجو  هر روز  پانزده، بیست ضربه بر یک نقطه ی بدن اش می زد. به طوری  که در پایان هفته جای سالم در بدن نداشت.

حاج آقا تشید،  از بازاریان سرشناس تهران،   که در اتاق چهار،  بند چهار در مجاورت ما اقامت داشت،  و همسرش که در بند زنان، ساختمان آپارتمان ها بسر می برد  هر دو  بدون هیچ گونه ارتکاب جرمی در چهارچوب نظام جمهوری اسلامی  در گروگان بودند. زیرا  دختر شانزده ساله ی آنان به نام  نیلوفر تشید،   به جرم پخش روزنامه راه کارگر  در سی خرداد اعدام  شده  بود  و دو فرزند ارشدشان علی محمد و علی رضا،  یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق  و  دیگری از اعضای سازمان راه کارگر مخفی  بودند و تا قطعی شدن خروج علی محمد از ایران،  و بازداشت علی رضا در سال شصت و یک،   در گروگان  ماندند  و یا در خانه  تحت نظر بودند. علی رضا تشید،  با وجود آن که به حبس ابد محکوم شده بود، پس از شش سال  حبس،  در  شهریور ماه  شصت، در کشتار  جمعی زندانیان  اعدام شد.  و ده ها مورد مستند دیگر که حجم گزارش  را بالا می برد.

در پایان،  بیان چند  نکته ی دیگر را برای مستندسازی جنایات رژیم  ضروری می دانم  نخست تجاوز جنسی با توجیه شرعی!

در جمهوری اسلامی پسران با  پانزده سال  و دختران  با  نه سال  بالغ تلقی می شوند و عضویت دختران و پسران بالغ و  حتا نابالغ در سازمان هایئ که اقدام به عملیات مسلحانه می نمایند،  و یا  شعار سرنگونی سر می دهند،  محارب تلقی می شوند.   یعنی یک دختر ده ساله هوادار یک سازمان سیاسی سرنگونی طلب مثل اقلیت و راه کارگر هم  که عملیات مسلحانه نداشتند، محارب تلقی  شده  و می توانست  به اعدام محکوم شود  تا چه رسد به هواداران سازمان های شبه نظامی!  و چون بر اساس رای فقهای اسلام،  اعدام باکره ی بالغه، یعنی دختری که ازدواج ننموده،  مجاز نیست؛ برای رفع شرعی این منع،  دختر محکوم به اعدامی  را که هنوز عقد شرعی نکرده به عقد یکی از کارگزاران دادستانی و یا مقامات قضائی و امنیتی در می آورند تا  پیش از اجرای حکم اعدام  از او  ازاله ی بکارت نماید.

مواردی از این جنایت  را  کسان  زیادی با نام  و نشان دقیق خبر دارند،  که  فرد والدین،  و یا هر دوی آنان،  با افشا و  بازگوئی آن مخالف هستند. در هر مورد،  که این جنایت روی داده است  فردی از کارگزاران  رژیم،   با وجهی ناقابل  به عنوان مهریه،  و  یک بسته شیرینی به خانواده ی قربانی  رجوع،   و  با گستاخی تمام  اطلاع داده است که دختر  آنان، پیش از اعدام،   به حکم قاضی شرع،   به عقد شرعی وی در آمده،  و  وی  به افتخار دامادی آنان نائل آمده است. از  وقوع  این جنایت دردناک تر،  بروز این گستاخی، و این  نحوه ی خبررسانی است  که به قصد تحقیر والدین، و ایجاد ترس و  وحشت در خانواده ها  انجام می گیرد،  تا پدر و مادر،  فرزندان خود را از مبارزه سیاسی برحذر دارند.  اما دو مورد را که خود شاهد بودم باید قرینه ای دانست.  

در دومین جلسه ی بازجوئی، که امامی بر سجاده نماز بود،  و من مشغول نوشتن، دست یارش که به ناگهان  از در  وارد  شد، بدون توجه به حضور من زندانی،  که نسبت به مسائل آنان بیگانه ام،   گفت می دانی چه شد؟ امامی گفت نه!   گفت دختره زن درآمد،  این همه ما گفتیم، همه اش می گفت که مجرد است و شوهر ندارد. .تا حاج آقا گیلانی گفت که شما را پیش از اعدام باید به عقد شرعی  یکی از برادران درآوریم،  گفت بدون اطلاع  پدر و مادرش  ازدواج کرده، تلفن خانه  پدر شوهرش را هم داد، اما گفت از شوهرش خبر ندارد.  و حالا بر می گردد تا دوباره بازجوئی کنیم. بی گمان حضور بازجو  در  دادگاه  هم،  به همین قصد بوده، تا شاید ثواب خدمت به اسلام و کام یابی لذت جوئی  نصیب اش شود!  

نمونه ی دیگر  روز  دادگاه بود، در طبقه ی سوم دادستانی در اوین، که  یکی از دختران، به هنگام بیرون آمدن از دادگاه،  جیغ می کشید که به شما چه ربطی داره  من دختر باشم ،  یا زن! خجالت نمی کشه،  به سن پدر من است،  با این وقاحت حرف می زنه. .

اعدام زنان باردار  را هم  باید نمونه ی دیگری از جنایات تاریخی جمهوری اسلامی دانست، جنایاتی که مشابه اش تنها در نظام های فاشیستی می تواند رخ داده باشد.  به درستی نمی دانیم  که تا کنون  چند  زن  باردار  اعدام شده اند. اما دو مورد از آن را که بسته گان شان فاش ساخته اند،  می توان بازگو نمود.  مورد اول بر می گردد  به اعدام  منیژه هدائی  عضو آزمایشی  سازمان پیکار،  که به اتفاق شوهرش مسعود جیگاره ای،  از رهبران سازمان پیکار،  در تابستان شصت بازداشت شد،  و با اندک زمانی تفاوت،  هر دو  یکی پس از دیگری اعدام شدند.

دو سال پس از اعدام منیژه، مادرش در ملاقات با اسداله لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی مرکز،  می پرسد،  دخترم کجاست؟  لاجوردی می گوید اعدام کردیم. مادر می گوید دخترم آبستن بود، بچه اش را چه کار کردید؟ لاجوردی  در پاسخ می گوید  خدا لعنت کند منیژه ی هدائی را،  بچه اش می خواست چه بشود؟   با خودش به درک واصل کردیم.

مورد دیگر  اعدام  ترانه لطفعلیان است  از اعضای حزب رنجبران،  که همسرش مصطفا صدیقی نژاد،  از کادرهای حزب رنجبران، در  کمیته توحید با من هم سلول بود.  مصطفا با وجود  آن  که  می دانسته که چاپ خانه تحت مدیریت وی لو رفته و همه ی کارگران بازداشت شده اند  و باید متواری شود،  اما به گفته ی خودش نمی خواهد همسر باردار  را تنها بگذارد.   و اگر چه  خود  در زیر  اعدام بود و  یقین داشت   که اعدام می شود، تنها امیدش این بود که همسرش به خاطر بچه سالم بماند و  اعدام  نشود  اما این امید هم ناکام ماند و همسر و بچه اش را در شکم مادر،  زودتر  از خودش اعدام کردند. یکی از بسته گان نزدیک مصطفا که در آلمان است در دیدار اتفاقی با من،  این مطلب را بدون آن که من گفته باشم  یا اشاره کنم،  خود بر زبان آورد.  البته موارد دیگری هم وجود دارد  که بسته گان آن ها نمی خواهند  فاش  سازند. اما  اگر جمهوری اسلامی مادران باردار را پس از وضع حمل  هم اعدام کرده باشد،  و بچه ها را  هم  با مادر نکشته باشد؛  مادام  که سرنوشت این چنین نوزادانی  را مشخص نکند  نمی تواند از  زیر  بار چنین اتهامی شانه خالی کند.   

ایجاد ترس در زندانیان، نوعی دیگری از  جنگ روانی علیه زندانیان  است. در شب نوزده بهمن ماه سال شصت، گروه ضربت دادستانی،  طی یک عملیات شبانه،  شمار چندی از رهبران سازمان مجاهدین خلق از جمله موسا خیابانی  و اشرف ربیعی را ترور، و جنازه ها را به اوین آورده بودند و  از فردای آن روز،  به مدت سه شبانه روز  زندانیان  را  از بندها و سلول ها بیرون کشیده به تماشای جنازه ها  می بردند  که شماری از زندانیان،  با دیدن جنازه ها وحشت کرده، جیغ می کشیدند و یا حالت تهوع پیدا می کردند.

در این روز، که  با شماری  از زندانیان،  برای بازجوئی  و یا دادگاه ، جلو ساختمان دادستانی  به صف شده بودیم، که بین شعبه های بازجوئی و دادگاه تقسیم شویم،  نخست چند  زن  و دختر را  به تماشا بردند،  که یکی از آنان،  دیوانه وار  جیغ می کشید  و ما پس از دیدن جنازه ها فهمیدیم که چرا این چنین حالی به حالی شد!  نمی توان تصورش را هم کرد که چه حالی به انسان دست می دهد آن گاه که  چشم بسته روی سر جنازه ببرند  و به ناگهان بگویند  چشم بندت  را بردار و نگه کن! آن هم نه یک جسد، که چندین جسد!

مورد دیگری، در تابستان شصت روی داده بود، آن هم در روزهائی که ده ها نفر اعدام می شدند.  فردی به نام اسلامی را در محوطه ی زندان  اوین دار می زنند  و شمار زیادی از زندانیان را با چشمان بسته در اطراف دار  گرد می آورند،  آن گاه لاجوردی دستور می دهد که  همه چشم بندها را بردارند. با وجود این که پاس داران  مسلح جمعیت را کنترل می کنند اما شمار زیادی از زن و مرد و دختر و پسر به زاری می افتند  یا وحشت می کنند و جیغ می کشند. چند نفری  که حالت تهوع پیدا می کنند و به استفراغ می افتند  با متلک لاجوردی سنگ دل  مواجه می شوند که اگر نوبت خودتان شد چه کار می کنید!

در مقیاسی کوچک تر،   صدها  مورد رخ داده،  که برادر را به دیدن جسد برادر برده اند،  خواهر را به دیدن جسد خواهر یا برادر،  و والدین را به  دیدار جسد فرزندان!

واداشتن زندانیان به شرکت در مراسم سیاسی عبادی زندان،  در نشست های شبانه حسینیه اوین، به نوبه ی خود،  نوع دیگری از  شکنجه  محسوب می شد. بیش تر شب های مذهبی و همه ی جمعه شب ها،  به نوبت اتاق  به  اتاق، زندانیان  را به زور به حسینیه می بردند  به عنوان مقررات زندان،  و هر کس هم تمارض می کرد که بیمار است و یا سرما خورده و تب دارد، یک پتو  به دورش می  پیچیدند و به اجبار سالن حسینیه را مثل نماز جمعه دانش گاه پر می ساختند  تا یکی از مقامات سخن رانی کند،  یا توابی مصاحبه کند و یا مراسم عزاداری  و دعای کمیل را ناظر باشیم.

اما  مساله ی تواب و تواب سازی،  از همه ی جنایت ها دردناک تر و گسترده است. جدای از  واداشتن توابان به جاسوسی علیه دیگران،  و هم کاری توابان با مقامات امنیتی و دادستانی  برای به دام انداختن مبارزان سیاسی، شرکت آنان در مراسم اعدام، در نقش شعار دادن، یا  شلیک گلوله  و  یا تیر خلاص به  اعدامی ها،  تداعی کننده ی داستان مشهور سزار و بروتوس است که بروتوس تو هم!

هنگامی که در پشت بند چهار اعدام می کردند، عده ی تواب را برای شعار دادن می بردند،  تا به تقویت روحیه ماموران اعدام کمک کنند. اما دیرتر،  که هم  از شمار اعدامی ها  کاسته می شد و  هم این که  در سالن اعدام  به دار می آویختند و اعدام در پشت بند چهار،  هر از گاهی،   تنها به قصد ارعاب انجام می گرفت، باز هم  عده ای  تواب را به عنوان شرکت در امر جهاد  از سلول ها و بندها،  بیرون می کشیدند که هم سلولی ها متوجه  می شدند.

اگر چه  در پائیز و زمستان سال شصت شماری از زندانیان را برای شعار دادن می بردند،  اما آن ها راز داری می کردند و زیر بار نمی رفتند  زیرا هنوز موج تواب دامن گستر نشده بود و زشنتی کار،  آن چنان،  که  توابان و ماموران دادستانی جرات بیان اش را نداشتند. اما به گسترش موج تواب، هم ترس توابان فرو ریخت،  و هم  گستاخی آنان چنان اوج گرفت که شرم و حیا را کنار بگذارند.

در  شهریور و مهر ماه سال شصت و یک،  که هنوز،  همه ی توابان را  از غیر توابان جدا نکرده،  و در شماری از اتاق های بند  و چند سالن آموزش گاه، تواب  و  غیر تواب هم سلول بودند، از اتاق ما  دو برادر به نام های فرامرز و فریبرز، نوزده ساله و هفده ساله  را چند نوبت  شبانه  برای  جهاد  خواستند  و هر بار، برادر کوچک تر، غمگین تر از بار پیشین بر می گشت،  گاه  با  گریه  بر می گشت و گاه  در خواب به رعشه می افتاد. یکی دو نفر، با برادر بزرگ تر صحبت کردیم  که دست از برادر کوچک تر بردارد  و او را  بیش از این به نکبت نکشاند.  اما باز هم،  همین که نیم شب، پاس داری در را باز می کرد که چه کسی آماده ی جهاد است ، بی اعتنا به ما  که  می گفتیم  در این اتاق جهادی نداریم؛  فرامرز خیز بر می داشت و برادر بی نوا را با خود می برد.

بی گمان  شرایط  سخت  دوران بازجوئی،  زندان و شکنجه، در  برابر  وعده ی فریبنده ی  آزادی،  رهائی از زندان،  بازگشت به شغل و تحصیل، عامل  اصلی تواب و توابیت،  و هم کاری همه جانبه توابان با دادستانی و مقامات امنیتی بود هم کاری تا .حد شلیک گلوله و تیر خلاص! اما هیچ کدام از این توابان به هنگام بازداشت نه  چنین بوده اند و نه پیش از بازداشت چنین تربیت شده بودند.  این ایدئولوژی اسلامی، سیستم پلیسی رژیم،  بازجوها و  دادستانی های انقلاب بودند  که آن ها را به چنان روزی انداختند  که از کشتن و یا شرکت در مراسم کشتن  هم نوعان خود،  و انسان های مبارز و فداکار  بیمی به خود راه ندهند. به راستی که مذهب و ایدئولوژی و دولت دینی چه کارها که نمی کند..  

مجید دارابیگی ــــ سه شنبه نهم اکفبر 2012 برابر  با  هجدهم  مهر ماه 1391