شبنم های مهتابی

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

به خاربن های این بیمار چشم دوختن ؛آنگاه

درخت را بی ریشه دیدن

در اشک آبائی این خاک بی توته کردن

نارونهای این هلاله را مجسم کردن ؛اما

در زورقهای طلائی  نشستن؛ جور نیست

باید ازبن ریشه ها الهام گرفت

تا سهم انار را برای کودکان این سرزمین قسمت کرد .

 

آه باز زمستان و پائیز فرا رسیده اند

و طعم گیلاس گس شده است

و زورقی خونین در همه جا لنگر انداخته است

باز فصل بهار آبستن مولودی شگفت و کج و معوج می شود

و قرقاولهای جوان به بند کشیده می شوند

من در بستری از گلهای اطلسی که ذائقه های کودکی ام را

به مشامم پیوند می زند نشسته ام

و به آسمان پرستاره که از پشت ابر های سیاه احاطه شده اند

به خورشید می نگرم

من بی تو کدام را از این بستر روشن اما کپک زده

و فرسوده انتخاب کنم سهم من آیا از این همه فراوانی این است ؟

سهم من پیوسته این بوده است که همه چیز معیوب به دنیا بیا ید

و من در درازنای این سرنوشت به مرداب های استخوانی پیوند خورم

و سهم من این بوده است که ترا پیدا کنم

و بر گیسوانت گل کوکب سنجاق کنم

و در لاله های این دشت پر از بیلدرچین که می خوانند "بد؛ بد؛ است "

نظر کنم

آه من چقدر از سهم خود بیزارم

هیچ باغی نصیب من نشده است .

 

در بسترهء دانائی و شجاعت باید نفس کشید

عصر عصر اطلاعات است

باید نهال آزادی را قبل از فرهنگ پیوستن به آن در دلها کاشت

باید قرص ماه را که همه ء این قبرستان هارا در زمستانی سرد

روشن می کند به سر نوشت خود گره زد

قبل از فرهنگ این آزادیست

که می غرد

فرهنگ میوهء آزادیست که در کنار شالیزاران می روید

آزادی مثل بذری است که کاشته می شود

در سر زمینم این هیولای هزار ساله

مخل فرهنگ و آزادیست تا از ریشه کنده شوند

من درد در اسخوانم می پیچد

و به زمستان می اندیشم که چگونه

دختران و کودکان گل فروش باید سپری کنند ؟

و در زیر پلها که هزاران  دست فروش آلونکی ساخته اند  

تا زنانشان در سایهء آن آبستن شوند

و نسل سوختگان را تولید کنند .

 

آه ای آسمان غرب بیا ببالینم

من پیوسته به تو فکر می کنم

که چگونه از این مردار عبور کنم

تو راهبر من بودی  

از دوهزار سال تاریخ این سرزمین

حتی یک آب نبات چوبی هم از شرق نصیب من نشد

من فقط تاریخ دوقرن ترا منظور دارم همان برای من کافیست

تا انار را بر سفرهء کودکان میهنم تقسیم کنم

و نارون ها و سینما ها را تقسیم کنم

و اسبها و گاو های شیرده را نقسیم کنم

و سهم ماری دختر خوشبخت دریا ها و شالیزار های گیلکستانم را بدهم

من در پیوند به تو می اندیشم

که شنا کردن در رودخانه های ده ام را به من می آموزی.

 

من سفره ء کودکانهء تو ام

بیا ببالینم و در زمستان های سرد و نمور برایم رختخواب نرم و گرم پهن کن

من بیشتر از کارتنها که لحاف من اند باید از این جهان سهم ببرم

و به جای خوابیدن روی سمنت گورهای قبرستانها

دلم می خواهد یک روز سهم دختران کاخها به من برسد 

آه من چقدر به غرب نزدیکم

و لاله های مردابهای سرزمینم چقدر بوی غرب می دهند

من از گریه و نوحه و تحقیر و خرافه و روضه خوانی شرق بیزارم

به من بگو به کدامین گناه من محکوم به پوشیدن این پارچه ء

آغشته به خون برادرانم هستم؟.

 

من از سر زمین باران با تو صحبت می کنم

و شبا هنگام که از قبرستاهای مهتابی غرب به آسمان میهنم نگاه می کنم

در آن زمان که  جیرجیرکها صدای انعکاس مهتاب را

در گوشهایت زمزمه می کنند

و شبی سنگین و مه آلوده

که بر بستر جاده ء باریکی که به خانه ات می رود

فکر کن که سهم ما بیشتر از این است

سهم ما شبنم لمیده روی شالیست

سهم ما شبهای مهتابیست

سهم ما لغزیدن روی گندم دشتهای وسیع آذر بایجان است

سهم ما خاویار خزر گیلان است

راستی تا کنون چند گرم خاویار خورده ای ؟.

 

باید به فضای آسمان غرب چشم دوخت

و خوشبختی را با حافظ تقسیم کرد

و خیام و هدایت و مارکس و باخ را با هم آمیخت .

پانزدهم اکتبر دو هزار و دوازده