نکاتی کوتاه درباره شعور ملی

 

 

هدایت سلطانزاده

1

1- وقتی ما از شعور یا آگاهی ملی سخن می‌گوئیم، موضوع بنیادی در چنین گفتمانی، تنها بر ‏‏«کیستی» یا آگاهی بر هویت فردی یا جمعی ما مربوط نمی‌گردد.‏

«من کیستم»‏و یا «ما ‏کیستیم» و از کجا آمده‌ایم، کهن ترین سؤالی است که انسان همواره از خود کرده است و ‏افسانه‌های مربوط به آفرینش، چه در مذاهب مختلف و چه در اساطیر قبل از تکوین مذاهب، ‏سعی کرده‌اند که پاسخی بر این سؤال ارائه دهند.(1) لیکن هویت‌جوئی و سخن در چنین ‏محدوده‌ای، ما را در یک حوزه آنتروپولوژیک و یا افسانه و اساطیر محدود خواهد ساخت. اینکه ما ‏بگوئیم «هار آی هار آی من ترکم» ضمن اینکه فریادی علیه شکل ویژه‌ای از ستم و تبعیض در ‏زمانه‌ای خاص است، ولی به‌خودی خود دلالت بر شعور ملی نمی‌کند. بلکه یک نوع تمایز و تفاوت ‏با دیگران را نشان می‌دهد. همانگونه که افراد انسانی، در مرحله زندگی قبیله‌ای خود در تاریخ، ‏تعلق یا «کیستی» خود را با تعلق به قبیله‌ای معین و در برابر هویت‌های قبیله‌ای دیگر بیان ‏می‌کردند. یعنی وجود قبیله‌های دیگر، افراد یک قبیله را بر وجودِ «خود» در برابر «آنهای» دیگر ‏آگاه می‌کرد. در واقع، وجود «آنهای دیگر» بود که در افراد یک قبیله، آگاهی و شعور بر «کیستی» ‏و تعلق خود به قبیلۀ خویش را بر می‌انگیخت. گفتن اینکه ما ترکیم، بمعنی این است که ما، ‏فارس یا عرب و یا کرد نیستیم. همین گفته را به زبان دیگری، کردها و عرب‌ها و بلوچ‌ها و فارس‌ها ‏نیز می‌توانند در مورد ترک‌ها به کار ببرند، هرچند که کاربرد چنین عبارتی از طرف غیر فارس‌ها در ‏شرایط مشخص امروز، می‌تواند این ایده را القاء کند که ما را نمی‌توانید آسیمیله کنید و یا ‏نمی‌خواهیم آسیمیله شویم و هویت خود را داریم، و یا مورد تبعیض و ستم قرارداریم. لیکن این ‏شعار، برغم پرطنین بودن خود، خواست سیاسی مشخصی را عنوان نمی‌سازد، حق قدرت ‏سیاسی و حق کنترل دموکراتیک آن توسط مردم، که جوهر حق تعیین سرنوشت است و بدون آن ‏هیج امر جدی پیش نخواهد رفت، در آن غایب است. از این رو، در همان چهارچوب محدود، فاقدِ ‏عنصرِ دموکراسی‌خواهی است. در نتیجه، فاقد شعور ملی در مفهوم مدرن خود است و فقط در ‏دایرۀ تأکید بر هستی قومی خود و یک شعور غریزی متوقف می‌شود. من به دلیل و ضرورتِ ذکر ‏این نکته در آغاز نوشته خود، باز خواهم گشت.

 ‏

‎2‎‏- شعور ملی، مقدم بر هر چیزی، به فلسفه حقوق سیاسی یک گروه اجتماعی مربوط می‌گردد ‏و بنابراین فراتر از گفتمان «کیستی» یا شعور بر هویت آنتروپولوژیک خویش می‌رود. ‏

ازاین نظر، شعور ملی یک پدیدۀ تاریخی است که قبل از مرحله معینی از تاریخ، نمی‌توانست ‏نمود پیدا کند. بروز شعور ملی نه تنها تاریخی است، بلکه در تاریخی بودن خود نیز مانند هر ‏ایدوئولوژی سیاسی دیگری، ناهمزمان است. بدین معنی که در آن واحد در تمام کشورها ظاهر ‏نمی‌گردد و در بروز زمانی آن و در بین ملت‌های مختلف، تقدم و تأخر زمانی وجود دارد. به عبارتی ‏ساده‌تر، یک ملتی ممکن است به شعور ملی رسیده باشد ولی ملت‌های دیگر هنوز خود را نه ‏ملت بلکه رعیت شاه بدانند. به عنوان مثال هنگامی که فرانسوی‌ها در ‏14‎‏ ژوئیه ‏1789‎‏ به نام ‏ملت انقلاب کردند، و در ‏1792‎‏ فرانسه به اطریش بخاطر حمایت نظامی آن از لوئی شانزدهم ‏اعلام جنگ داد و سربازی سرود مارسیز را سرود، گوته که در صحنه نبرد حاضر بود، نوشت: امروز ‏روز ویژه‌ای است و باید آن را به خاطر سپرد! چیز تازه‌ای به نام ملت در تاریخ متولد شده است ‏‏(نقل به معنی). درست در همان زمان و در همسایگی فرانسوی‌ها، آلمانی‌ها به عرفان و ‏پرستش رمانتیک هند و مذاهب و خدایان هندی برای خود و پرستش خورشید و جستجوی یک ‏رابطه خونی و نژادی ما بین «آریائیان» هندی و خود و گیاه‌خواری روی آورده بودند، و تنها بعد از ‏حمله و اشغال آلمان توسط ارتش ناپلئون بود که در آلمانی‌ها به تدریج احساس و بیداری ملی به ‏وجود آمد و تقریباً صد سال بعد از انقلاب فرانسه بود که آلمانی‌ها به شعور ملی رسیدند و به ‏عنوان یک ملت گام در تاریخ گذاشتند. تازه، آلمانی‌ها برخلاف فرانسوی‌ها، به شکل ارتجاعی ‏شعور ملی رسیده بودند و نه شکل دموکراتیک آن، که شعور کاذب در آن وزن بالائی داشت و پان ‏ژرمنیسم ویلهلم دوم و نازیسم ادامه طبیعی آن بود. از این رو، ادعای بعضی از کسان که چرا ‏ستارخان ملی نبود و انقلاب مشروطیت باعث شد که ترک‌ها از قدرت بیافتند، نه تنها عوامانه، ‏بلکه جاهلانه و عوامفریبانه است.‏

تنها در دورۀ حکومت ملی آذربایجان به رهبری پ‍یشه‌وری، آزاداندیش بزرگ آذربایجان بود که ‏توانست شعور ملی در مفهوم مدرن و دموکراتیک آن را در بین آذربایجانی‌ها بیدار کند که ادامه ‏جنبش مشروطیت و تعالی آن در شرایطی جدید بود و توانست با توجه جدی به برابری زن و مرد ‏و توجه جدی به مسایل دهقانان و کارگران و عدالت اجتماعی، شعور ملی را به افق‌های ‏دموکراتیک و انسانی تازه‌ای هدایت کند. در مقابل، حرکت "خلق مسلمان" در مقایسه با نهضت ‏مشروطه و نهضت ‏‎۲۱‎‏ آذر، جنبشی الکن، ارتجاعی و واپسگرا بود که در صورت موفقیت خود ‏می‌توانست یک ولایت فقیه ترکی، شاید اندکی رقیق‌تراز نسخه خمینی آن را پیاده کند و در ‏مجموع نتوانست هیچ خواست دموکراتیکی را عنوان سازد.(2)

همه ملت ها در تاریخ خواه ناخواه، یک خاستگاه قومی داشته‌اند، بی آنکه هستی آنان با ‏فلسفه‌ای از حقوق مرتبط بوده و مشروعیت قدرت سیاسی، از حق حاکمیت آنان بر سرنوشت ‏خود ناشی گردد.‏

نخستین جوانه‌های ایدوئولوژیک شعور ملی، به اواخر قرون وسطی، به جنگ‌های اسکاتلندی‌ها و ‏انگلیسی‌ها، فرانسوی‌ها در قرن چهارده، به ژاندارک، به اتحاد اسپانیا تحت فرمانروائی ‏پادشاهان کاتولیک، به عصر الیزابت اول و شکسپیر، و در قرن بعد از آن، به جنبش پیوریتن‌های ‏هلند و انگلیس می‌رسد. لیکن ملت به عنوان یک واحد اجتماعی مدرن، در آخرین دهه قرن ‏هیجدهم، با دو انقلاب بزرگ آمریکا و فرانسه، ناسیونالیسم به طور عملی به صورت یک ‏ایدوئولوژی سکولار خود را نمایان ساخت.

‏

‎3‎‏- شعورملی را قبل از هر چیزی، باید در چارچوب یک تغییر بنیادی در تئوری حاکمیت و یک ‏انقلاب ایدوئولوژیک، موردِ تحلیل قرارداد. بدون این انقلاب ایدوئولوژیک در فلسفه حاکمیت، شعور ‏ملی نیز نمی توانست معنائی داشته باشد. زیرا برای اولین بار جایگاه حاکمیت، در قدرت ‏سیاسی را از آسمان به زمین می آوَرَد و حق حاکمیت را از فرمانروای بر فراز مردم، به خود مردم ‏یا جامعه فرضی ملت انتقال می‌دهد که فاقد رنگ مذهب و طبقه بود، هرچند که خود محصول یک ‏تحول طبقاتی و پیدائی طبقات جدید اجتماعی در جوامع غرب بود. ریشه‌های این تغییر، می‌توان ‏گفت از عصر اصلاحات مذهبی آغاز گردیده بود.‏

بنابراین، شعور ملی به معنی حق حاکمیت جامعۀ مفروض ملی، و به تبع آن حق حاکمیت آحاد ‏تشکیل دهنده همان ملت یا خلق یا مردم، بنا به تعاریف متفاوت، و حق کنترل دموکراتیک کلیت ‏شهروندان بر دستگاه سیاسی بود.‏(3) تولد دموکراسی مدرن نیز بر این اساس بوده است و تصور ‏شعور ملی، در بین شهروندان یک ملت بدون وجودِ دموکراسی و حق کنترل دموکراتیک آحاد یک ‏ملت بر دستگاه سیاسی، تصور نادرستی است. نمی‌توان ایده شعور ملی را از ایده دموکراسی ‏جدا کرد.‏
‏ ‏
‎4‎‏- شعور ملی بدون دموکراسی و صرفاً بر مبنای هویت آنترو پولوژیک و اتنیکی خود، یک حرکت ‏ملی را به ایدوئولوژی سیاسی دیگری هدایت خواهد کرد که ایدوئولوژی نژادی ایتالیای فاشیست ‏و آلمان نازی، در دهه سوم و چهارم قرن بیستم در آن گام گذاشتند. به همین دلیل، مبارزه ‏همزمان برای حقوق اکثریت تشکیل دهنده جامعه، و زنان به عنوان نیمی از شهروندان همان ‏جامعه، از مفهوم مدرن شعور ملی تفکیک ناپذیر است. بنابراین تصور وجود شعور ملی، در هر ‏مقطعی از زمان و پیش از قرن هیجدهم، تصور دقیقی نیست.

‏

‎5‎‏- در عین حال، شعور ملی، محصول یک تحول طبقاتی، یک انقلاب ایدوئولوژیک در فلسفه ‏سیاسی، یک انقلاب و زمین لرزه بزرگ سیاسی در تاریخ بوده است. از این منظر، شعورملی، ‏فرزند عصر روشنگری، و درعین حال گسست از ایده جهان‌وطنی آن و روی آوری به ایده ملت به ‏مثابۀ چارچوب تازه‌ای از بیان هویت و همبستگی فرضی درجوامع انسانی و جایگزین هویت ‏پیشینی بود که انسان، قبلا بر اساس تعلق مذهبی خود آن را بیان می‌کرد.

‏

‎6‎‏- ایدوئولوژی هویت ملی، باید برای توجیه حقانیت خود به گذشته متوسل می‌شد و بنابراین ‏آینده بر اساس گذشته توجیه می‌گردید. یعنی ملت برای توجیه هستی خود نیازمند توسل به ‏هستی انسان‌هائی با مشترکاتی از گذشته بود. عامل زبان و زندگی و فعالیت اقتصادی مشترک ‏و زیستن در سرزمینی مشترک بود. عامل اتنیک و جستجوی تبار، می‌توان گفت که بعداً وارد ‏شعور ملی گردیده است، هر چند به صورت نهفته در توسل به گذشته که در اجداد و فرهنگ و ‏افسانه‌های مربوط به آن‌ها وجود داشت. از این رو، شعور ملی، با گِردهم‌آئی دو تناقض همراه ‏بود. در این جهان فکری متناقضی که در برابر انسان عصر مدرن باز شده بود، نگاه به آینده و تاکید ‏برکنترل دموکراتیک قدرت سیاسی توسط شهروندان ، یک، بار و ظرفیت دموکراتیک و انسانی به ‏ایده ملت و شعور ملی می‌داد، و ازسوی دیگر، تاکید بر گذشته و افسانه و فولکلور، در مسیر ‏تکوین خود، نگرش به مفهوم ملت را از خصلت دموکراتیک خود دور می‌کرد و ایدوئولوژیک کردن ‏آن‌ها، نهایتاً شعورملی را در راستایی قرار می‌داد که فاشیسم ون ژاد پرستی نتیجه گریز ناپذیر ‏آن بود، زیرا اسطوره بخشی از شعور کاذب انسان را تشکیل می‌دهد و تأکید بر آن نه تنها ‏روشنی بر راه در پیش رو نمی‌اندازد، بلکه به خرافه یک گذشته با شکوه کاذب و به جستجوی راه ‏حل مسائل آینده در گذشته‌ای مجهول دامن می‌زند. ‏
‏ ‏
‎7‎‏- انقلاب مشروطیت ایران، می‌توان گفت که در کلیت خود از خط فکر و شِق نخست، یعنی شکل ‏دموکراتیک شعور ملی تغذیه می‌کرد و به ایده‌آل‌های انسانی و دموکراتیک نزدیکتر بود. و ‏ستارخان را باید از این نظر، سردار بزرگ و بی همتای آزادی در زمانه خود، و بازتاب شعور تاریخی ‏توده‌های مردم دانست. از این رو، در چهره پیشروان انقلاب مشروطیت و به طور مشخص در چهره ‏ستارخان، آن عنصر مشترکی را باید مشاهده کرد که انقلاب فرانسه در پایان قرن هیجدهم، ‏طلایه دار و مُنادی آن بود که بنام آگاهی ملی یا شعور ملی از آن نام می‌بریم. زیرا آگاهی ملی، ‏درست در نخستین نمود خود، چیزی جز شعور بر وجود یک حق جمعی که ایده فرضی ملت، آن را ‏نمایندگی می‌کرد، چیز دیگری نبود. به عبارتی روشن تر، شعور ملی بر پایه یک فلسفه و تفسیر ‏دموکراتیک از یک حق متولد شده است .در این معنی، تئوری حق تعیین سرنوشت، و حق ‏دموکراتیک کنترل دستگاه سیاسی دولت یا قدرت سیاسی توسط کلیت مردم یا ملت، مفاهیم ‏منطبق بر همی هستند و شعور ملی چیزی جز آگاهی و شعور بر این حق نیست. ‏

‎8‎‏- در طول تاریخ، اقوامی در اقوام دیگر ادغام گردیده و هویت قومی تازه‌ای یافته‌اند، و یا اقوامی ‏در تاریخ از بین رفته‌اند که غالبا نه بمعنی محو فیزیکی آن‌ها، بلکه ادغام آن‌ها در یک واحد ‏اجتماعی دیگر و در یک هویت دیگر بوده است. معمولا، واحدهای اجتماعی بزرگتر، با همه فراز و ‏فرودهای تاریخی، هویت‌های قومی خود را بازتولید کرده‌اند. در کشورما، به دلایل سیاسی و ‏اقتصادی، آذربایجان صادرکننده بزرگ جمعیت به نقاط مرکزی و مناطق دیگر بوده است. امروز ‏جمعیت آذربایجان، بسیار بیشتر از کل جمعیت ایران در زمان انقلاب مشروطه (‏۸‎‏ میلیون جمعیت ‏ایران در زمان مشروطه) است. به همین دلیل خطا است که تصور شود که هویت آذربایجانی ‏درحال محو شدن است. بلکه چه از نظر تعداد جمعیت خود و چه به عنوان یک جامعه سیاسی، ‏راه زوال نپیموده است، بلکه بیش از هر زمان دیگری به هویت و شعور ملی خود به صورت توده‌ای ‏و قوف می‌یابد.

‏
‎9‎‏- مهاجرت، یکی از ویژگی‌های زندگی بشر در تاریخ بوده است. اگر در فاصله کمتر از دو قرن، از ‏کشور شصت میلیونی ایتالیا، بیش از هشتاد میلیون نفر مهاجرت کرده‌اند که دیگر خود را نه ‏ایتالیائی، بلکه آمریکائی و آرژارتینی و شیلیائی می‌دانند، ولی باز ایتالیائی‌ها همچنان به عنوان ‏یک واحد اجتماعی و سیاسی، با هویت ویژه ایتالیائی، به حیات تاریخی خود در سرزمین اصلی ‏خود ادامه داده‌اند. همچنین است در مورد آلمانی‌ها و سوئدی‌ها (مهاجرت شصت درصد از ‏جمعیت آنان) و انگلیسی‌ها که ایرلندی‌ها (چهار برابر جمعیت فعلی آن در کشور اصلی خود بوده) ‏بخش بزرگی از آنان از سرزمین اصلی خود مهاجرت کرده و با دیگر هویت‌های قومی و ملی در هم ‏آمیخته و هویت‌های تازه‌ای را به وجود آورده‌اند. بنابراین، هویت قومی انسان در تاریخ نیز هویت ‏ثابت و غیر قابل تعییری نبوده است، و نباید دنبال نژاد اصیل و خون اصیلی در رگ‌های خود ‏گشت.

‏

‎10‎‏- شعور و بیداری ملی در عین حال با دو شکل دیگر شعور انسانی، یعنی بیداری جنسیتی و ‏بیداری طبقاتی همراه بوده است. به عنوان نمونه از حرکت زنان در «تی پارتی» در انقلاب آمریکا ‏و «بیانیه حقوق زنان» که توسط «آولمپ دو گورژ» فرانسوی نوشته شده بود می‌توان نام برد. از ‏زمان انقلابات آمریکا و فرانسه تا انقلابات ‏1848‎‏ کارگری اروپا، شعور ملی و ایدوئولوژی ‏ناسیونالیستی که جهان را به صورت مجموعه‌ای از ملت‌ها می‌دید، ایدوئولوژی متحد کننده اصلی ‏در صحنه سیاسی بود. لیکن بعد از انقلابات ‏1848‎‏ اروپا، ایدوئولوژی طبقاتی، به عنوان یک ‏ایدوئولوژی رقیب، آن را تحت‌الشعاع خود قرار داد. تنها بعد از فروریزی بلوک شرق بود که مساله ‏ملی و ناسیونالیسم، در قالبی دیگر وارد صحنه سیاست بین‌المللی گردید.

‏

‎11‎‏- آگاهی و شعور ملی، تنها یکی از اَشکال شعور انسانی به شمار می‌رود که رابطه ارگانیکی ‏با دیگر اشکال شعور فردی و جمعی انسان‌ها دارد. همان‌گونه که یک فرد انسانی، هویت‌های ‏متعددی را همزمان حمل می‌کند، مثل هویت طبقاتی، هویت جنسی، هویت اتنیکی، هویت ‏مذهبی و فرهنگی متفاوت با دیگران، که به صورت هویت‌های پایدار می‌توانند رنگ سیاسی به ‏خود بگیرند، درهمان حال، یکی از این اشکال هویت فردی و گروهی انسان‌ها، می‌تواند در تناقض ‏یا تضاد با شکل دیگر از هویت او قرار بگیرد. ممکن است که شعور طبقاتی کارگران و یا شعور ‏جنسیتی زنان در تعارض با شعور ملی قرار گیرد و بی اعتناء به آن باشد و یا حتی آن را ناساز با ‏خود بداند. ‏

شعور ملی، تنها در صورتی می‌تواند نقش متحدکننده‌ای ایفاء کند که از دموکراتیسم و شعور ‏دموکراتیک دفاع کند، که می‌تواند به عنوان عنصرمشترکی در خواست ملی، و در خواست ‏طبقاتی کارگران و زحمتکشان و در خواستت برابرطلبی جنسیتی زنان و آزادی فردی انسان‌ها ‏عمل کند.‏
‏

 ‏
‎12‎‏- ممکن است گفته شود که کلمه ملت در زبان فارسی و ترکی، قبل از انقلابات ملی در غرب ‏به کار رفته است. مثلا کتاب ملل و نحل عبدالکریم شهرستانی در حدود ‏‎۵۲۰‎‏ هجری نوشته شده ‏است و یا به عنوان نمونه در شعرحافظ که: ‏
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنِه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
‏«ملت» در این موارد به عنوان فرق مختلف مذهبی و آراء و عقاید به کارب رده شده‌است و یا ‏ادعای شاهرخ مسکوب، به پیروی از والتر هینس که «ملت ایران» از قرن چهاردهم میلادی به ‏وجود آمده است. با توجه به این که نخستین انقلاب ناظر بر ایجاد «دولت- ملت» مدرن در آخرین ‏دهه قرن هجدهم به وجود آمده است، چنین ادعائی بی‌پایه است. درکشورهای غربی نیز کلمه ‏‏«ملت» در معنی سیاسی جدید خود، تقریبا از زمان لوئی پانزدهم به بعد به تدریج وارد فرهنگ ‏سیاسی شده و در انقلاب کبیر فرانسه بار سیاسی مدرن خود را پیدا کرده است.

‏

‎13‎‏- آخرین کلام این که، شعور ملی، درست در نخستین نمود خود، چیزی جز شعور بر وجود یک ‏حق جمعی که ایده فرضی ملت، آن را نمایندگی می‌کرد، چیز دیگری نبود. به عبارتی روشن‌تر، ‏شعور ملی بر پایه یک فلسفه و تفسیر دموکراتیک از یک حق متولد شده است. در این معنی، ‏تئوری حق تعیین سرنوشت، و حق دموکراتیک کنترل دستگاه سیاسی دولت یا قدرت سیاسی ‏توسط کلیت مردم یا ملت، مفاهیم «منطبق برهمی» هستند و شعور ملی چیزی جز آگاهی و ‏شعور براین حق نیست.‏
--

------------------------------------
پانویس ها:

1 ‏- حدیث از مطرب ومی گوی و راز دهر کمتر جو  
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را (حافظ) و یا:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود        
آدم آورد در این دیر خراب آبادم (حافظ)‏


و:گفتم ز کجائی تو ، تسخر زد و گفت ای جان
     نیمیم زترکستان، نیمیم زفرغانه


نیمیم زآب و گل، نیممیم زجان و دل
نیمی ز لب دریا نیمی همه دُردانه‎ ‎‏(مولوی)‏

 ‎ ‎

2 ‏- (خود آیت‌الله شریعتمداری علنا گفته بود که خود مختاری را برای آذربایجان نمی‌پسندم، تا چه رسد توجه به برابری حقوقی زنان و یا حقوق زحمتکشان). حتی ‏مخالفت آیت‌الله شریعتمداری با پیش‌نویس ماده صد و ده قانون اساسی، نه از زاویه ترقی‌خواهی‌، بلکه احساس خطر از موقعیت شخصی خویش و تحت تابعیت ‏ولایت خمینی در آمدن خود به عنوان یک مرجع تقلید بود، درست از نوع همان مخالفتی که بعدا آیت‌الله آذری قمی، بنیانگذار روزنامه رسالت و دادستان سابق ‏انقلاب اسلامی و یکی از نمایندگان فکری جناح محافظه کار و مرنجع حکومت، باهمان ماده کرد و به شیوه ای خشن تر، قربانی مخالفت خود شد.‏



3 ‏- ازبعد فلسفی، می‌توان گفت که یک نوع جهان‌بینی ارسطوئی و بازتاب‌هائی از فلسفه وحدت وجودی و هگلی در آن وجود دارد که در آن حکومت‌کننده، ‏یعنی ملت و حکومت شونده ، باز همان ملت ، پدیده واحدی می گردند.