بهار آمد

صبح دمان

از میان شاخک های گوزن کوهی

که از دام صیاد شب گریخته

پرتو ستاره صبح

بر نخجیرگاه سگان ظلمت میپاشد

تا رنگ نقره فامش را

از روزنه دالان منجمد

به لاله های خرد شده بدهد  

تا نوید پایان سیطره

آن تیغ زهر آگین

به دور دست ها برسد؛

 

لاله ها میرویند

و لاله آبادی نو

بر مزار لاله های درهم کوبیده

در گلدان و باغچه و سنگلاخ

و در مسیر جریان خونابه  عشاق

پدیدار میشود؛

 

بلبلان منقار بسته در بندند

تا کسی لکه های ننگ

را زیر تسمه ها ی مرگ نسراید

و ندای جوش و خروش  داغداران 

در انبوه لاله های در هم لهیده مدفون شود

و آمال یاسمن در توفان خوف و وحشت بمیرد

تا بهار اسراری باشد  در رؤیا

 

لاله  می‌روید و بلبل نغمه سرا

 اسرار مخوف زمستان را باز میگویند؛

 

در مزار اقاقیای جوان که سر داده بود به عشق

نو نهالی دیگر سر برافراشته

شاخ سارهای نوجوانش حصار سرما را دریده

غم رنگ باخته

و گنداب شحنه ها

چهره برمی کند و گریزان به لجنزار میرود؛

ببین که عشق جان گرفته و پرواز کنان

بر شاخ سارهای پر از شکوفه مینشیند

گل اقاقیا شکفته؛

پرستو ها پیام شادی دارند

لاله ها با هم لاله زارها میسازند

زندگی به دشت آمده

و عشق در آن بستر سرد

در انتظار عاشق دلباخته

با شاخه گلی در دست

در مسیر شادی بخشی

بر گلبرگ های صورتی رنگ

می خرامند و دست بر دست

عرصه بر پوچی میبندند

تا سکاندار مرگ

با شحنه های رخوت انگیزش

بگریزند

جهان رنگ بگیرد

و عشق بماند با عطر دل انگیزش

بهار سال 1392 فرانکفورت

محمد رضا باقری