رهبر و مجریان

مایکل لبووتیز

ح.ریاحی

اکنون مدتی است یک افسانه نظری دارد در میان نیروهای چپ فرادستی پیدا میکند که هر نوع رهبری، مدیریت و هماهنگی در مبارزه را، فی نفسه امری بورژوایی و بازتولید کننده سلسله مراتب بوروکراتیک  و نظم موجود محسوب میکند. بدکرداری احزاب مومیایی  تاکنون موجود، ساختارهای بوروکراتیک، آمرانه و از بالا به پایین که تصمیم­گیری از پایین و دموکراتیک را در گذشته ناممکن میساخت البته زمینه مساعدی برای شیوع این نظر فراهم کرده است . اما آن چه میخوانید بیگانگی این نظر با مارکسیسم و بی توجهی به عنصر هماهنگی در فعالیت جمعی را مورد کنکاش قرار میدهد و خصوصیت عنصر رهبری را در نظم­های مختلف واکاوی میکند. این متن بخشی از  کتاب تضادهای سوسیالیسم وافعا موجود-  بررسی ماهیت جوامع نوع شوروی- از مایکل لبووتیز است که به زودی از همین قلم به فارسی ترجمه و منتشر میشود. 

 

       آیا به رهبر نیاز داریم؟ بی تردید، زمانی­که با یک­دیگر بر روی پروژه­ی مشترکی کار میکنیم، بسیار مولدتر از زمانی هستیم که مجزا و بی ارتباط با یک دیگر کار می­کنیم. کل از مجموعه­ی اجزای منفرد بزرگ­تر است. اما آیا برای کار با یک­دیگر بر روی یک پروژه­ی مشترک به رئیس نیاز داریم؟

 

مقام هدایت‌ کننده

یک سرمایه­دار در محدوده­ی مناسبات سرمایه­داری تولید، صاحبان نیروی کار "منفرد و مجزا" را استخدام می­کند، همکاری­شان را مدیریت و حاصل کار مشترک­شان را تصاحب می­کند. او به مثابه­ی مالک، وارث ثمره­ی فعالیت "نیروی مولده­ی اجتماعی است که حاصل همکاری" و "هدیه رایگانی" برای آن سرمایه­دار به شمار می­رود. (۱) اما از منظر مارکس مدیریت در فرایند همکاری مختص سرمایه­داری نیست: "همه­ی فعالیت­های دقیقاً اجتماعی یا جمعی در سطح کلان، کم و بیش، به یک مقام هدایت‌­کننده نیاز دارد". مارکس برای این نظر خود دو دلیل ارائه داد: الف، "برای تضمین همکاری هم­آهنگ فعالیت‌های افراد" و ب:"برای اجرای وظائف عمومی که منشاء آن‌ها در پویایی کل ارگانیسم بارآور است و متمایز از پویایی ارگان­های مجزای آن". (۲)

     کوتاه این­که، طبق نظر مارکس، یک ضرورت عامی برای "کارکرد مدیریت مطرح است که از ماهیت فرایند کار جمعی برمی­خیزد". البته این ضرورت عام را نباید با شکل و محتوای خاصی که در چارچوب سرمایه­داری پیدا می کند، اشتباه گرفت. گذشته از هرچیز، درونمایه مدیریت سرمایه­داری در کشش سرمایه به بسط ارزش افزوده تجسم می‌یابد (و بدین ترتیب، حداکثر استثمار کارگران)، نیاز به در هم شکستن مقاومت کارگران و نیاز به حفظ سرمایه‌گذاری­ها در ابزار تولید. بدین ترتیب است که مدیریت سرمایه­داری فرایندی ذاتاً متضاد است و شکل‌های "استبدادی" پیدا می‌کند- [رابطه­ای] هرمی از سرپرست­هایی که کارکردشان عبارت است از نظارت بر کارگران و دستور دادن به آن­ها به نام سرمایه. (۳)

      اما خصلت استبدادی مدیریت مختص سرمایه­داری نیست. "در تمامی وجوه تولیدی که اساسش بر مخالفت کارگر به عنوان تولیدکننده مستقیم با مالک ابزار تولید قرار دارد"، نظارت و کنترل بر تولیدکننده ضروری است. برای نمونه، مارکس به نظارت بر بردگان در امپراطوری رم  و  "حکومت­های استبدادی" جایی که "نظارت و دخالت همه جانبه دولت" در برگیرنده "کارکردهای ویژه­ای است که ریشه در تضاد بین دولت و توده­ی مردم دارد"، اشاره می‌کند. (۴) در همه­ی این موارد مدیریت "محتوایی دوگانه" - عام و خاص دارد، هم از لحاظ آن جنبه‌ای که به فرایند اجتماعا مرکب کار مربوط می‌شود و هم از حیث جنبه خاصی که به حفظ ویژگی خاص استثمار مربوط است. (۵)

    اما بیایید این دو جنبه را به گونه­ای منطقی از یک دیگر جدا کنیم و جنبه عام آن را مورد بررسی قرار دهیم - یعنی "کار نظارت و مدیریت ضرورتاً جایی برآمد می‌کند که روند مستقیم تولید شکل فرایند اجتماعا مرکب پیدا می‌کند و کار اجتماعی صرفاً به شکل ساده­ی جدا از یک­دیگر تولید­کنندگان محدود نمی­شود". طبق نظر مارکس، کافی است اشاره کنیم که برای کار مرکب به خودی خود یک "مقام هدایت‌­کننده" لازم است، او می­گوید که: ""کار نظارت و مدیریت به طور طبیعی هر جایی که روند مستقیم تولید شکل یک روند اجتماعی ترکیبی را پیدا می­کند و به شکل کار مجزا و مستقل تولیدکنندگان نیست، به امر ضروری تبدیل می­شود. اما این امر خصلت دوگانه دارد. یعنی این ضرورت، دارای یک جزء فنی و یک جزء اجتماعی است.

از یکسو در همه­ی کارهای که برای انجام آن افراد متعددی همکاری می­کنند، پیوستگی و وحدت روند، ضرورتا در اراده­ی فرماندهی و در وظایفی تعبیر می­شود که مربوط به کارهای جزء نیست، بلکه کارگاه را در مجموع خود در بر می­گیرد، مانند وظیفه­ای که رهبری یک ارکستر ایفا می­نماید". (۶) در یک فرایند همکاری، یک نفر باید مسئولیت همه، مسئولیت  "کل سازواره­ی تولیدی" را بر عهده داشته باشد.

     از نظر مارکس رهبر یک کنسرت نماد مقام هدایت‌­کننده­ای را دارد که اساس آن بر تقسیم بین تولیدکنندگان و صاحبان ابزار تولید گذاشته نشده است. رهبر ارکستر را به این دلیل هدایت نمی‌کند که صاحب ابزار تولید است: مارکس می­نویسد، "یک رهبر موسیقی هیچ نیازی به اینکه صاحب ابزارها[ی موسیقی] در ارکسترش باشد، ندارد، بلکه نقش او به عنوان رهبر نتیجه "تمامی کارهای بی­واسطه­ی اجتماعی یا اشتراکی که در مقیاس نسبتا بزرگی انجام می­شوند، کم و بیش مستلزم مدیریتی مستقیم است تا فعالیت­های انفرادی را هماهنگ کند و آن عملکردهای عمومی را به انجام رساند که از حرکت کل سازواره­ی تولیدی ناشی می­شوند و از حرکت اندام­های جداگانه آن متمایز است".  (۷) مختصر اینکه، رهبری ارکستر امری ضروری است. یک نفر نوازنده­ی ویلن خود رهبر خویش است، یک ارکستر به رهبر نیاز دارد. (۸)

    " وظیفه­ی ویژه­ای" که به این رهبر ارکستر واگذار شده این است که اعضاء ارکستر را یک کل بنگرد و نه نوازندگان مجزا، و تضمین این­که آن‌ها به عنوان یک واحد، موسیقی متن از پیش تعیین شده را هماهنگ و با موفقیت اجرا کنند. بدین ترتیب، رهبر، در جایی­که کل از مجموعه­ی بخش‌های منفرد بزرگ‌تر است، توان­های مجزای نوازندگان منفرد را به یک قدرت جمعی مفصل­بندی می­کند. اما رهبر برای اینکه آن "همکاریِ همآهنگ" را تضمین کند، و به مثابه­ی عامل کل عمل‌ کند، باید بتواند اقتدار خود را بر اعضاء منفرد اعمال کند.

       بدین ترتیب، آیا رهبر [ارکستر] بر اعضاء ارکستر غلبه دارد؟ از منظر الیاس کانتی، رهبر ارکستر تجسم قدرت است:

"کل ارکستر را زیر نظر دارد. هر نوازنده احساس می‌­کند که رهبر او را شخصاً نگاه می‌کند و، از آن هم مهم­تر، به او گوش می­دهد. صداهای ابزارهای موسیقی اظهار نظرها و اعتقاداتی است که رهبر ارکستر با دقت زیر نظر دارد.

او همه­دان است، چرا که در عین حال که اعضاء ارکستر فقط موسیقی متن خود را پیش رو دارند، او کل موسیقی متن را در ذهن یا روی میز خود دارد. در هر لحظه معین دقیقاً می­داند هر نوازنده چه باید انجام دهد. هم­زمان توجهش به همه جا هست، و اقتدارش از این­جا ناشی می­شود. او در ذهن هر یک از نوازنده­ها جا دارد. او نه تنها می­داند که هریک از اعضا چه انجام می­دهد بلکه می­داند چه باید انجام دهد. او تجسم زنده­ی قانون هم به صورت مثبت و هم منفی آن است. دستهای او امر می‌دهند و ممنوع می­کنند. گوش­های او در پی یافتن نافرمانی و حرمت­شکنی است".  (۹)

      واقعا، این قدرت است: "حرکت‌های بسیار کوچک تنها چیزهایی است که او [رهبر ارکستر‌]  نیاز دارد تا این یا آن ابزار موسیقی را به تحرک بخواند یا به اراده­ی خود به سکوت وادارد. او قدرتی چنان مرگ و زندگی بر صداهای موسیقی دارد. یک سکوت طولانی با فرمان او به صدا در می­آید". از دیگر سو، برای این­که بتواند آن قدرت را اعمال کند، نیاز به آن دارد که اعضاء ارکستر دستورات او را بپذیرند. "تمایل اعضاء به اطاعت از او این امکان را به دست می­دهد که آن‌ها را به یک واحد تبدیل کند، واحدی که او تجسم آن­هاست". (۱۰)

       در این توضیح از ارکستر جایی برای خودجوشی و بداهه سرایی نیست. بلکه از موسیقی متن از پیش تعیین شده باید پیروی کرد. در این تقسیم کار، هر نوازنده وظیفه مشخصی دارد. با اجرای وظائف تعیین شده از سوی اعضاء که نظمی ماشینی را دربرمی­گیرد و با پیروی از رهنمودهای رهبر ارکستر است که یک کل به نتیجه‌ای دست پیدا می‌کند که به گونه­ای آرمانی در ذهن رهبر (یا بر روی میز)  وجود دارد.

 

" حلقه ی اصلی ": رشد و عمل انسانی

       اما همان­گونه که قبلاً اشاره کردیم، همیشه فعالیت انسان بیش از یک ثمره دارد. جایی­که "حلقه­ی اصلی" رشد و عمل انسان را درک می­کنیم، می‌فهمیم که هر فرایند کاری در درون و بیرون فرایند رسمی تولید، ثمره­اش یک تولید مشترک است - هم تغییر در هدف نیروی کار و هم در تغییر خود کارگر.

     اگر چنین است، در آن صورت همیشه لازم است نه فقط جویای موفقیت فرایند کار در نیل به هدف مشخص از پیش معین شده باشیم، بلکه ماهیت انسان‌ها و ظرفیت‌هایی را هم پی بگیریم که در این فرایند به وجود می‌آید. زمانی­که ظرفیت‌های کارگران طی فعالیت­شان رشد می­کند، سرمایه‌­گذاری انسانی بنیادینی صورت گرفته است. بدین ترتیب بود که در کتابم "بدیل سوسیالیستی" استدلال کردم که  "پاسخ گویی" و مفهوم "کارآیی سوسیالیستی" باید به طور آشکار تاثیراتی که همه فعالیت‌ها بر ظرفیت‌های بشری دارد را در بر بگیرد. (۱۱)

     مارکس این قضیه را در کتاب "سرمایه" به تفصیل بررسی کرد - از این طریق که تأثیر منفی­ای را نشان داد که تولید در مناسبات سرمایه­داری بر ظرفیت‌های کارگران دارد. او اشاره کرد که تحت مدیریت سرمایه، تولید­کنندگان تابع برنامه‌ای هستند که سرمایه­دار طرح ریخته است  و فعالیت آن‌ها تابع اقتدار و هدف اوست. تولید مشترکی که از این فرایند اجتماعی خاص به وجود می­آید، اندیشه و عمل را از یک دیگر جدا می‌کند و نتایج آن را باید به عنوان امری منفی در هر سیستم محاسبه­ای وارد کرد که رشد انسانی را ارزش‌گذاری می­کند. (۱۲)

      این امری است که لازم است در باره سوسیالیسم به روشنی بر آن درنگ کنیم. تولید اجتماعی که به دست کارگران سامان داده شده باشد، شرط لازم رشد کامل تولیدکنندگان است. این مساله­ای نیست که بشود به آینده‌ای نامعلوم حواله داد. "مادام که جلوی رشد استعدادهای کارگران از طریق پیوند اندیشه و کنش آن‌ها در کارگاه جلو گیری شود، انسان­ها از خود بیگانه و متفرقی باقی می‌­مانند که لذت­شان داشتن و مصرف اشیاء تشکیل می­دهد". (۱۳) وقتی بینش مارکس نسبت به عمل انقلابی را درک کنیم، [یعنی] اهمیت آن حلقه­ی اصلی رشد و عمل انسانی، در می یابیم که روند بنای سوسیالیسم باید روند تولید هم­زمان انسان‌های سوسیالیستی نوین باشد - یعنی دو فرآورده به جای یکی.

      اما باز گردیم به استعاره مارکس درباره ضرورت عامی که مقام هدایت‌­کننده احساس می­کند، در جایی که افراد زیادی با یک­دیگر همکاری می‌کنند - رهبر ارکستر. به ویژه آن رهبری را در نظر بگیریم که  تقسیم کار را به نوازندگان اعمال می‌کند (از جمله جدایی اندیشه و عمل را) تا آن‌ها موسیقی متن از پیش تعیین شده را به عنوان یک واحد هم­آهنگ اجرا کنند. و آنچه او باید رد کند را هم در نظر بگیریم - آفرینش خودجوش، کنش متقابل جمعی بین نوازندگان جاز.

       ارکستر، موسیقی را اجرا می­کند. اما محصول مشترک این فرایند چیست؟ رشد استعدادهای انسانی در این روند اجتماعی کار تحت مدیریت رهبر ارکستر چیست؟ بی تردید این فرایند از فعالیت مجزای منفرد سودمندتر است: "زمانی که کارگر به شیوه­ی برنامه‌ریزی شده با دیگران کار می­کند، غل و زنجیر فردیت را از هم پاره می‌کند و استعدادهای نوع خود را رشد می­دهد". (۱۴) بی تردید همه اعضاء ارکستر می­توانند از موفقیت جمعی خود احساس غرور کنند.

       اما زمانی که آن­ها بر طبق برنامه­ی شخص دیگری کار می‌کنند که بر آن‌ها حاکم و مسلط است و تابع تقسیم کار سفت و سخت اند، آنچه کارگر جمعی به دست می‌آورد به قیمت فرد فرد اعضاء حاصل می­شود. هم­چون مورد تقسیم کاری که در کارخانه پیش برده می­شود، "دانش، داوری و اراده" که از جهت دیگری به دست نوازنده منفرد انجام می‌گرفت، اکنون در این رابطه به نمایندگی از طرف کل انجام می شود. (۱۵) آنچه افراد در این فرایند از دست می­دهند، فرصت رشد استعدادهای خود از طریق استفاده از دانش، داوری و اراده­ی جمعی است.

     این را با فرایندی مقایسه کنید که نوازندگان به یک دیگر گوش می­دهند، با یک­دیگر مکالمه می‌کنند و از کمک‌های یک دیگر بهره­مند می­شوند. این فرایندی است که در آن کل از مجموعه اجزاء به طور منفرد فرا می‌روید و استعدادهای تولید کنندگان از طریق کنش آن‌ها بسط پیدا می­کند. رهبری در چنین مواردی، کم و بیش، در برگیرنده­ی هدایت عمومی  و فضایی است برای ابتکار از پایین. تولید مشترک آن را ظهور رهبران جدید به نمایش می­گذارد.

 

خدمت به موسیقی

     آیا به رهبر نیازی هست؟ از یک سو، بین پذیرش اهمیت هم­آهنگی و از دیگر سو، اخذ این نتیجه‌ که رهبری "وظیفه­ی ویژه"ای دارد که به افراد خاصی واگذار می‌شود تفاوت بزرگی وجود دارد. تفاوت اول به درک فواید همکاری اجتماعی مربوط می‌شود و مختص هیچ شکلی از هم­آهنگی نیست. تفاوت دوم شامل تقسیم کار ویژه­ای می‌شود- یک رابطه اجتماعی که در آن نقش‌های رهبر و رهبری شده قطعی و محرز و دستورات یک‌طرفه است.

     فرایند عمومی هدایت کار مرکب یک انتزاع است. هم­آهنگی همواره "درون و از طریق شکل ویژه­ای از جامعه"صورت می‌گیرد و نمونه رهبر ارکستر که مارکس مشخص کرد یک شکل  (البته فقط یک شکل)  از هدایت غیرسرمایه­داری است. (۱۶) از نظر مارکس اشاره به رهبر ارکستر جهت رمز­زدایی از ذات سرمایه کافی بود تا نشان دهد که سرمایه­داران ضرورتاً کارمندان تولید نیستند. اما این به معنای آن نیست که رابطه­ی بین رهبر و رهبری شده شکل مناسب همکاری در جامعه­ی تولید کنندگان همبسته است. (۱۷)

      شکل‌های مختلف رهبری و هدف‌های گوناگون وجود دارد. اگر انسان‌ها از طریق کنش­شان در روابط خاصی تولید می­شوند، تولیدات آن جامعه که به رهبری­کنندگان و هدایت شوندگان تقسیم می­شوند، مختص همان جامعه خواهد بود. و چنین جامعه‌ای چگونه بازتولید می­شود؟ آیا کسانی که دستورات رهبران را می‌گیرند همیشه به افراد خاصی نیاز دارند که به مثابه "کار ویژه­شان" قدرت رهبری داشته باشند؟ و کسانی که قدرت اعمال می‌کنند چگونه گزین و تولید می­شوند؟ 

     رهبر را در نظر بگیرید. اگر قرار است سخن کانتی را باور داشته باشیم، رهبر به دنبال قدرت برای نفع شخصی یا اعمال قدرت خود نیست. بلکه موسیقی "تنها چیزی است که اهمیت دارد... و هیچ‌ کس در اهمیت این قضیه از خودِ رهبر متقاعد­تر نیست". برای تبدیل یک مجموعه افراد گوناگون به یک واحد، هدایت دقیق همه­ی آن‌ها، تضمین این­که هر یک موسیقی متن خود را درست اجرا کنند، و ساکت کردن کسانی که از برنامه منحرف می‌شوند -  هیچ‌ کس متقاعد­تر از خود رهبر به این امر نیست که "کار او این است که در خدمت موسیقی و تحلیل صادقانه­ی آن باشد". (۱۸) او فکر می­کند: من اهمیت اساسی دارم، بدون من هرج و مرج پیش می­آید.

    استعاره­ها می­توانند خطرناک باشند می­توانند لحظه‌­ای روشنگر باشند، ولی هرگز نمی‌توانند جای تجزیه تحلیل را بگیرند. (۱۹) برای درک "سوسیالیسم واقعا موجود" باید از استعاره فراتر رویم.

 

زیر نویس :

۱ - « فراسوی سرمایه » اثر لبوویتز، صص ۸۴ - ۸۷

۲- « سرمایه » اثر مارکس، جلد اول ص ۴۴۸ .

۳ - همانجا، جلد اول، صص ۴۴۵ ـــ ۴۵۰ .

۴ - « سرمایه » اثر مارکس، جلد سوم، ( نیویورک : کتابفروشی وینتج، ۱۹۸۱ ) ، صص ۵۰۷ - ۵۰۸

۵ - همانجا، جلد اول، ص، ۴۵۰ .

۶ - همانجا، جلد سوم: ص ۵۰۷

۷ - همانجا، جلد سوم، صص ۵۱۰ - ۵۱۱ .

۸- همانجا، جلد نخست، ص ۴۴۹ .

۹ - « تودها و قدرت » اثر : الیاس کانتی ( میدل اکس: پنگوین، ۱۹۷۳ ) ص، ۴۶۰ .

۱۰- همانجا، ص ۴۵۹ .

۱۱ - « بدیل سوسیالیستی » اثر لبوویتز، ص ۱۵۶ .

۱۲ - « سرمایه » اثر مارکس، جلد نخست، ص ۴۵۰ و « بدیل سوسیالیستی » اثر لبووتیز، ص ۱۵۶

۱۳ - « بدیل سوسیالیستی » اثر لبووتیز ، ص ۸۶ .

۱۴ - « سرمایه » اثر مارکس، جلد نخست، ص ۴۴۷ .

۱۵ - همانجا جلد نخست : ص ۴۸۲ .

۱۶- « گروندریسه » اثر مارکس، ص، ۸۷ .

۱۷- مدیر در یک کارخانه کئوپراتیو که حقوقش را کارگران می پردازند ( تا معرفی سرمایه به کارگران ) نمونه ی دیگری است که او ارائه می‌دهد - کارخانه ای که در آن « ویژگی متضاد کار نظارت کننده از میان می رود. » در‌واقع ، کارخانه های کئوپراتیو این مدرک را ارائه می‌داد که سرمایه « بمثابه یک عامل در تولید زائد بود. » « سرمایه » اثر مارکس، جلد سوم : صص ۵۱۲ ، ۵۱۰

۱۸ - « توده ها و قدرت » اثر، کانتی، ص ۴۵۸ .

۱۹ - این استعاره ویژه نیز میتواند منشاء بسیاری از اختلافات بین کسانی باشد که عاشق موسیقی کلاسیک اند.