یک از قاتلین رفقایم وزیر شد. تکبیر برادران

 مهدی اصلانی

 

اعتراف می‌کنم حالم خوش نیست! بیست‌و‌پنج تابستان است که حالم خوش نیست! خزانی‌ام و در همه‌ی تابستانهایم بوی سدر و کافور به ریه می‌کشم. اشراقی، نیری، پور‌محمدی. نه تنها از آن تابستان که از همه‌ی شصت و هفت تابستان تاکنون نیامده نیز بیزارم.

«باران ببار و خیابان‌ها را غرق کن

فقط لامپ‌ها را نپوشان

که چهره‌ی نوح را ببینیم

ما از جماعت کشتی

فقط ابلیس را می‌شناسیم»

شمس لنگرودی

کسانی که دوران جنگ هشت‌ساله با عراق به یاد دارند، حتما این کلام آشنا بارها به گوش شنیدهاند که اگر کسی در جبهه کشته می‌شد در گفتمان غالب آن روزها به خانواده‌ی جان‌باخته تبریک و تسلیت می‌گفتند. حال حکایت ما‌ است. تبریک به علی خامنهای و بیت معظم! و تسلیت به پارهای مرشدان سیاسی و بخش عمده‌ای از اپوزیسیونی افلیج و از کارافتاده که نشسته بر روی ویلچر در تبریک گفتن به خلق نسبتاً قهرمان! جهت «پیروزی بزرگ‌»‌شان در انتخاب حجت‌الاسلام کلیدساز از یک‌دیگر سبقت می‌جویند.

جامعه‌ی ایرانی معتاد به هرویینی را می‌ماند که هر چهارسال یک‌بار به جهت اووردوز وضعیت مزاجی‌اش بحرانی و شورآباد لازم می‌شود. سرنوش این معتاد، افتادن کنار خیابان و جوی آب نیست. او باید خود را تازه کرده و ترک کند تا با بهبود نسبی بتواند از فردای مضحکه‌ی انتخابات دوباره شروع به کشیدن کند.

تاریخ ما دوره‌ی ننگینی را از سر می‌گذراند. تصویری بدیع از جامعه‌ای غریب. سی‌و‌پنج سال پس از استقرار نظامی مبتنی بر آپارتاید دینی و توافقی به ظاهر همه‌گیر بر سر آیندهای سکولار، این‌بار آخوندی از صندوق بیرون می‌آید که از قضا هم خودش روحانی است و هم شهرتش. توقع چندانی نمی‌توان از یارانه‌بگیرها داشت، و نیز جوانانی که بی‌دغدغه‌ی گشت ارشاد در گرمای جهنمی تهران بستنی می‌خورند و تجریش و سربند خنک‌شان می‌کند. ایشان رقص‌کنان در چهل‌و‌هشت ساعتی که مارگیرانِ جماران و جمکران دهن‌دره می‌کنند شعار می‌دهند: «امشب شب شادی‌یه جای ندا خالی‌یه» برایاین دسته دمی مفر از جهنم جمهوری اسلامی غنیمت است وگرنه تفاوت چندانی میان مراسم سوگواری فردین و خسرو شکیبایی و همایون خرم یا راهیابی تیم ملی فوتبال به جام جهانی و پیروزی آخوندی که قرار است حافظ قانون اساسی باشد که در آن دست قطع می‌کنند و سنگسار، وجود ندارد. رقت‌انگیز‌تر از همه موقعیت مرشدان سیاسی‌مان که هر اتفاقی بیافتد آن‌را پیروزی مردم و نه آن‌هم از نوع «بزرگ!» به ولی فقیه می‌خوانند.

جمهوری‌ی اسلامی توانسته بخش کثیری از اپوزیسیون ایرانی را به مطربان روحوضی‌ بنگاه شادمانی علی خامنهای بدل کند. این بخش از اپوزیسیون آن‌قدر به حجت‌الاسلام دکتر کلیدساز تبریک گفت که حاج‌آقا مزدشان کف دست نهاد. وزیر دادگستری مصطفی پور‌محمدی، هوم! نوشِ جان گوارای وجود! نه آن‌که دیگر وزرای پیشنهای دکان کلید‌سازی ایشان دردانه‌ی حسن کبابی باشند، خیر! مکث بر روی پورمحمدی از آن رو‌است که چندین هزار جان‌بدر‌برده‌یسالِ چاقو می‌توانند در هر دادگاهی شهادت بر قاتل بودن وی دهند. ایشان قاتل است آن‌هم از نوع رسمی‌اش.

بیست‌و‌پنج سال پیش به چنین روزهایی در هنگامه‌ی مرداد و مجاهد‌کُشی، از لا‌بهلای کرکره‌ی فلزی پنجره‌ی آخرین اتاقِ مشرف به حسینیه‌ی خون در بندِ هشت که آن‌را تا سر‌حد امکان بالا زده بودیم، کامیونهای یخچال‌دار حمل گوشت می‌دیدیم که شبانه چیزی را بار می‌زدند و به مکانی نادانسته منتقل می‌کردند. در فاصله‌ی سه روز 18-15 مرداد ماه ترددِ کامیونهای یخچال‌دار را بیش از یک‌بار در شبانه‌روز مشاهده کردیم. هیئت مرگ با شدتی افزون‌تر از پیش به مرگ‌فروشی مشغول بود. شبانه‌ترین دوره‌های زنده‌گی‌مان را تجربه می‌کردیم. یکی از آن شب‌های شب که از آسمانِ گوهر کفر می‌بارید تا صبح‌دم بیدار ماندیم. آن‌چه را می‌دیدیم باور نمی‌کردیم. یعنی نمی‌توانستیم و نمی‌خواستیم باورکنیم. نیمه‌شبِ پانزدهم مرداد سایهیی افرادی ماسک‌زده و سیاه‌پوش را دیدیم که نزدیک حسینیه در رفتوآمد بودند. مانندِ سایههای مرگِ آثار هیچکاک. کامیون رفت و نزدیکی‌های صبح برگشت. صورتمان را به میله‌ها چسبانده بودیم. آن‌قدر پشتِ پنجره بیدار ماندیم تا صبح شد. رنگ بر رُخسار نداشتیم. زردیی خورشید و صورتک‌هایمان با میله یکی شد. «خورشید با تپانچه‌ی سرخش یک یک شماره‌ها را فریاد می‌زد» بعد‌ها زنده‌مانده‌گان فرعیی بیست که موقعیتِ بندشان به گونهای بود که در آن هنگامه‌ی غارت برخی صدا‌ها را نیز میشنیدند، یادآور شدند: از همان انتهايِ حمام کاميونِ يخچال‌داري را که معمولاً براي حملِ گوشت استفاده مي‌شد به حياطِ زندان آوردند ما توانستيم هر بار صداي افتادن 20 تا 25 جسد را در کاميون بشماريم. در کم‌تر از 20 روز دست‌کم 450 مجاهد را تنها در حسینیه‌ی گوهردشت طناب‌کُش کردند و سپس به داخل کامیونهای یخچال‌دار حمل گوشت انداخته و در گم‌گورهایی ناشناس پنهان کردند. مُحارب‌کُشی جزای «منافقین» بود و این همه تنها سهمیه‌ی مرداد شد، که شهریور و خاوران خود حکایتی دیگر است. اشک‌های پنهان و سکته‌های خفیف و آن‌همه هقهق و گریه‌های گلوگیر مادرانی که یک به یک تنهایمان می‌گذارند.

اعتراف می‌کنم حالم خوش نیست! بیست‌و‌پنج تابستان است که حالم خوش نیست! خزانی‌ام و در همه‌ی تابستانهایم بوی سدر و کافور به ریه می‌کشم. اشراقی، نیری، پور‌محمدی. نه تنها از آن تابستان که از همه‌ی شصت و هفت تابستان تاکنون نیامده نیز بیزارم.

ششم و نهم شهریور شصت‌و‌هفت دو نوبتی است که در گوهر‌کُش‌ترین محبسِ ایام به نزد هیئت مرگ فراخوانده شدم. همه‌ی خاطرات پرپر شده‌ام را در خون‌دیوارهای شتک‌زده و راهروهای مملو از چشم‌بند‌های بی‌صاحب و عینک‌های تلنبارشده‌ی گوهر‌کُش به یادگار نهادهام. یکی از آن سه‌تن اعضاء هیئت مرگ که پرونده ورق می‌زد و عنوان‌اش «مطلع وزارت اطلاعات» بود و از دو دیگر عضو هیئت و من جوان‌تر می‌نمود، مصطفی پور‌محمدی بود. با چشمانی وزغ‌‌گون و بی روح، بی‌عبا و عمامه. بیست‌و‌پنج سال که هیچ، بیست‌و‌پنج قرن هم که بگذرد از یادم نمی‌کاهد، سیمای بی‌وجدانی که وهن آدمی بود و با هیچ گسل از خاطر زدوده نمی‌شود. حال حجت‌الاسلام دکتر کلیدساز، با شعارِ تعامل و بازگرداندن نشاط به جامعه و برداشتن شکافهای اجتماعی و لابد برای دلداری مادران‌‌مان، یکی از قاتلان اصلی را وزیرِ دادگسترِ کابینهاش نموده! بلند می‌گویم! این کلیدِ زنگ‌زده تنها قفل جهنم می‌گشاید و بس.