یادها

غروبی

که پائیزنام اش بود 

ودشتی که

غم غروب

در آن نشسته بود 

مرا به یاد

زندانی که

پنجره ای به اندازه

کف دستم داشت

می اندازد

که خورشید را

درآن قاب

من می دیدم

که چه بی رمق

فرو می نشست

هم چون

توابین درخود.

اکبر یگانه 2013.05.16