یادی از جان باخته گان دهه ی شصت

بیست و پنج سال از تابستان شوم شصت و هفت می گذرد. تابستانی  فراموش ناشدنی  برای نسل ما و نسل های آتی! که تکرار  تابستان شصت بود. تابستان شوم دیگری که جمهوری اسلامی در اوج درمانده گی در جبهه های جنگ برون مرزی، فرسوده از جنگ هشت ساله،  به قطع نامه شورای امنیت دایر بر آتش بس تحمیلی  تن به تمکین می دهد و در پی هشت سال کوبیدن  بر طبل جنگ، با  شعار "جنگ جنگ تا پیروزی"،  "آزادی قدس از کربلا  می گذرد" و   "ادامه جنگ تا برچیدن بساط کفر در جهان"!  و ده ها گنده گوئی دیگر! شرایط آتش بس در جبهه ها و پایان دادن به جنگ را  می پذیرد و امام جماران،  این جرثومه فساد و مدعی جانشین برحق پیامبر، جام زهر را سر می کشد. اما زهری را که امام جنایت پیشه و خرفت سال های پایانی عمر، در پرتو شکست در جبهه های برون مرزی سرکشیده بر روی اسیرانی خودی می ریزد  و به فرمان  و فتوای مستقیم وی طی ماه های مرداد و شهریور، پنج تا ش هزار تن از زندانیان مجاهد، کمونیست و دموکرات را قصابی می کنند.

در بیست و پنجمین  سال گرد این جنایت تاریخی، انتشار برگی از دفتر انبوه و پرگ جنایت های بی شمار جمهوری اسلامی را ادله ای می دانم  در بیان این حقیقت که  تنها در سال شصت و هفت نبود که زندانیان سیاسی را از سلول ها و بندها بیرون  کشیدند و در دادگاه  های تفتیش عقاید، با چند پرسش کوتاه  و پاسخ آری یا نه، به سلول های مرگ می فرستادند و دسته دسته در سالن های سرپوشیده، به دار  می آویختند؛ این بساط در  سال شصت هم  به نحو دیگری برقرار بود  و شماری از جان باخته گان سال شصت،  حتا دادگاه هم  نرفتند و یا در دادگاه،  تنها با یک پرسش آری یا نه! جواز مرگ شان صادر می شد.

طی سال های شصت و یک تا شصت و هفت هم، کاروان مرگ از حرکت باز نمی ایستاد و مرتب شماری از مبارزان انقلابی بازداشت و ضربتی تیرباران می شدند.

گاه  فاصله ی زمان بازداشت و تیرباران شدن  به زحمت،  به شش ماه می رسید و اگر دادستانی های انقلاب و یا دادگاه ها،  کسانی را با تاخیر تیرباران می کردند، یا بلاتکلیف نگه می داشتند  قصد به تسلیم واداشتن آنان را داشتند و یا چون در پرونده های شان نام کسانی مطرح بود که هنوز بازداشت نشده بودند، آن ها را برای تکمیل پرونده ی دیگران نگه می داشتند تا سیستم اطلاعاتی رژیم با مرگ های زودرس این و آن دچار اختلال نشود. و اینک برگی از هزاران برگ جنایت!     

در پشت بند چهار

در اتاق چند نفر اعدامی داریم. به دو نفر از آن ها که هفته گذشته به دادگاه رفته اند،  آشکارا گفته اند که مجازات شان اعدام است و منتظر اجرای حکم باشند، سه نفر  دیگری هم  که در دو روز گذشته به دادگاه رفته اند از برخورد  حاکم شرع (گیلانی)،  که از مزایای توبه ی پیش از اجرای حکم شرعی سخن گفته،  استنباط حکم اعدام دارند.

بیست و ششم مهر ماه است در سال شصت،   که باز هم مثل دو روز گذشته  ناهار را با تاخیر دو ساعته می آورند. با بازشدن در اتاق، ابتدا آن دو نفر را صدا می زنند با تمام وسایل،  و چند دقیقه دیرتر، حسن جعفرزاده  را،  اما  در مورد جعفرزاده نمی گویند با تمام وسایل!  با تمام وسایل،  یعنی بازگشتی به اتاق در کار نیست! یا انتقال در پیش است به بندی دیگر،  یا به قزل حصار و زندانی دیگر،   یا گسیل به پشت بند چهار برای تیرباران!

رنگ از رخ سار همه می پرد،  اگر چه شمار زیادی از زندانیان قدیمی  و چهار، پنچ  ماه آفتاب ندیده،  رنگی به رخ سار ندارد. وقتی که نیم ساعت دیرتر،  در اتاق برای تحویل غذا باز می شود، سه نفر هم اتاقی را می بینیم که هنوز پشت در، چشم بسته  سر پا ایستاده اند  و پشت در هر کدام از دیگر اتاق ها هم، چند نفری با چشمان بسته به دیوار تکیه زده اند!

جلو در اتاق،  از دیگ بزرگی،  با کفگیر در چند سینی پلو می ریزند و سینی های پلو را مثل مراسم عزاداری،  یا عروسی های سنتی،  دست به دست تحویل می گیریم.  با بسته شدن در اتاق، مثل حسینیه،  دور هر سینی،  هفت هشت نفری جمع می شویم. اسم غذا باقلی پلو است با گوشت، سبزی پلو به چشم می خورد  اما از گوشت و باقلی خبری نیست.

هنوز یکی، دو لقمه ای از گلو را فرو نبرده ایم که صدای انفجار مانندی در دل کوهستان می پیچد.  صدائی هم چون ریختن شلمان آهن از تریلی بر روی زمین! همان خبری که  سه روز پیش در بازجوی می شنوم و دائی جلیل از گرداننده گان مراسم اعدام دادستانی،  به بازجوهای من  می گوید تیرآهن ها را می اندازیم. به راستی که تیرآهن ها را می اندازند.

درنگی کوتاه و در پی افتادن تیرآهن ها، بلند شدن صدای تک تیر،  و دوازده تک تیر،  به نشانه ی تیرباران دوازده نفر،  و شلیک دوازده تیر خلاص،  به  مغز دوازده تن از تیرباران شده گان!

            همه با هم،  و هم زمان،  دست از غذا می کشیم، یکی دو نفر مویه کنان، از آشنایان حرف می زنند! از همه اتاقی های چند ماهه، یا چند هفته ای!   یکی شان می گوید ای وای!  حسن را هم برای اعدام  بردن! دیگری می گوید علی رضا هم!  یکی دیگر از بچه ها به آن ها دل داری می دهد و می گوید هیچی نشده چرا عزا گرفتین،  بابا هر دو هنوز پشت درن! من خودم دیدم شان! یک نفر با صدای بلند می گوید مادر قحبه ها نذاشتن نهارمونو  بخوریم! ای مادرتانو گائیدم!  یکی دو نفر دیگر می گویند بابا بخوریم تا نوبت خومون نشده!  نوبت خودمون هم میشه! اکبر هم می گوید این دادستانیو که  من می شناسم، همین الانه که همه مونه صدامون کنن  و  دیدین که  سرابالائیو از گشنه گی نکشیدیم! تا دیر نشده بزنیم تورگ! 

بی گمان همه گرسنه ایم اما کسی را یارای دست بردن دوباره به غذا نیست،  غذا سرد می شود و غذای سرد روی دست مان می ماند. یکی دو نفر می گویند اگر غذا را دست نزده بر گردونیم حمل بر اعتصاب غذا می کنن و دخل همه مونو در میارن! دیگری می گوید اگر نخوریم فکر می کنن که غذا زیادیه و از فردا جیره ی غذا را نصف می کنن! چند نفری هم  که تاب گرسنه گی را ندارند، به جان غذا می افتند  و جور دیگران را هم می کشند.  ته مانده  دو سینی  را هم در سطل آشغال می ریزیم تا وقت دست شوئی دزدکی بیرون  بریزیم و بر پاس داران پوشیده بماند که از کدام اتاق است، کاری که همان روز زندانیان  سایر اتاق ها هم انجام می دهند! 

زندانی سیاسی در ایران، در هیچ دوره، و هیچ  زمانی، خود را این چنین خوار و زبون ندیده است، که رفیق سازمانی، دوست و هم رزم اش را از سلول بیرون بکشند،  بیخ گوش اش تیرباران کنند و او از ترس دم بر نیاورد و جیک نزند.

بی گمان شیوه ی خشن فاشیستی رژیم را باید سبب این خواری دانست.  زیرا همه گان را باور بر این است که اعدام زندانیان سیاسی و کشت و کشتار رژیم از شهروندان خودی و بیگانه حساب و کتاب ندارد و هر زندانی که جیک بزند و دم برآورد روانه ی پشت بند چهار می شود. و هر چند،  زندانیان هنوز از هم دیگر ترس و واهمه  ندارند، اما ترس از پاس داران رژیم  و بازجوهای دادستانی چیره گی دارد.  همه سر در گریبان،  ماتم گرفته ایم! نه یارای حرکتی از خود  داریم و نه جسارت برآوردن بانگ اعتراضی!

            تنها سکوت است که بر اتاق سایه افکنده و بر ما فرمان روائی می کند.  نفس ها  در سینه حبس است و نبض ها به تندی می زند. نیم ساعتی در سکوت می گذرد و این بار نوبت شعار می رسد، شعارهائی که در اتاق ما بازتاب دارد.

شاید دسته ی اول هم هنگام گذر از کنار ما شعار داده باشند و ما در همهمه ی اتاق نشنیده باشیم. اما این بار شعارها در سکوت اتاق بازتاب بارزی دارد.  کسانی سرود می خوانند و یا فریاد می کشند و سرود و  فریادشان  در میان هیاهوی  دسته ای دیگر که ماموران و حقوق بگیران  رژیم هستند و با بلندگوی دستی شعار می دهند گم می شود.

 شعارهای بلندگو، «حزب فقط، حزب الله، رهبر فقط روح الله»، «منافق تروریست اعدام باید گردد»، «مرگ بر منافق، مرگ بر کمونیست» ، «وای اگر خمینی حکم جهادم دهد» و این شعارها  به کرات  و در نوبت های پسین هم به گوش می رسد،  اما شعار و سرود اعدامی ها هم چنان نامفهوم است و اندکی دیرتر نه صدای بلندگوی دستی به گوش می رسد و نه صدای تیرباران شده گان! زیرا کاروان مرگ از کنار بند گذشته و به دامنه ی تپه ی پشت بند رسیده است.

دیری نمی گذرد که یک بار دیگر غرشی رعدآسای  و لرزشی به سان زمین لرزه،   شیشه های اتاق را به لرزه در می آورد  و در پی آن،  باز هم صدای تک تیر!  دوازده تک تیر دیگر به نشانه ی تیر خلاص بر پیکر دوازده تن دیگر از یاران ناشناس! تیرباران شده گانی که قلب هر کدام آماج  یک رگبار بیست تائی مسلسل ژــ س است و مغزشان آماج یک گلوله ی کلت!    

کاروان مرگ ادامه می یاید و با گذر هر کاروان، دو سه نفری خود را به پشت پنجره می رسانیم تا از پشت پنجره و از آن جاهائی که با تیزی قاشق به اندازه ی نگاه یک چشم، در دو  نقطه  رنگ را پاک کرده اند، کاروان های مرگ  را در حال حرکت به بینیم، کاروانی  که از کنار  بند چهار و دیوار بلند آن  می گذرد و کم تر از بیست متر، به پهنای حیاط کوچک زندان با ما فاصله هوائی دارد. کاروانی از  نامزدهای  اجباری تیرباران،  همه چشم بسته،  و پهلو به پهلوی آنان،  پاس داران و توابانی که به سود رژیم شعار می دهند.

گذر کاروان و هیاهوی کاروانیان، به تناوب زمانی  تکرار می شود و تا ساعت شش غروب،  هفت  و یا هشت دسته را به کام مرگ می فرستند و ما هر بار تک تیرها  را می شماریم، و در این میان دو بار شاهد کاروانی از  زنان و دختران هستیم! و صدای نازک زنانه ی آنان  را می شنویم که در میان هیاهوی زمخت پاس داران مرد به گوش می رسد.  و یک بار دیگر پس از شام،  باز هم  یک کاروان زنانه که ره سپار پشت بند است.

آیا همه ی نفرات کاروان در این سه نوبت دختر و زن هستند و یا کاروان ترکیبی است از زنان و مردان برای اثبات برابری اسلامی زن و مرد در رفتن به قربان گاه؟

حضور زنان و دختران با هر ترکیبی،  و به هر نسبت که باشد صدای نازک و ظریف آنان، در میان هیاهوی ماموران  رژیم  به گوش می رسد.  هنوز هم پس از سال ها از خود می پرسم این تیرباران شده گان، اعم از زن و مرد،  در آستانه ی مرگ چه می گفتند؟  چه شعاری می دادند؟  چه گونه به استقبال مرگ می شتافتند و چه پیامی می دادند؟  و به راستی اندوه از دست دادن شان  را چه گونه می توان بازگو نمود؟ آیا  مرگ دل خراش شان  در دامنه ی تپه های اوین را می توان از یاد برد؟ آن هم از سوی مائی  که می توانستیم به جای هر کدام از آن ها باشیم!

تاثیر دل خراش این روی داد بر بسیاری از زندانیان  بندهای چهارگانه،  ازمرگ نزدیک ترین کسان هم شدید تر است و برای من هنوز هم در پی گذشت سال ها،  و در پی تجربه ی مرگ عزیزان بی شمار دیگر، هم چنان اندوه زای است و  هم چنان بر قلب و روان ام  سنگینی می کند  و شیون ها و فریادهای شان هم چنان بر یاد است و انگار همین دیروز بود و یا همین دیشب! نه سه سال پیش از این که این یادداشت فراهم آمد و نه اینک سی سال پس از آن که با ویراستاری تازه انتشار می یابد.!

نزدیک غروب،  کاروان مرگ از حرکت  باز می ایستد، سکوت اتاق شکسته می شود و یک بار دیگر شوخی ها و مسخره بازی ها اوج می گیرد. خواننده و دوزنده دو باره به هم می افتند. اما چند نفری هم چنان سر در گریبان اند.  یکی از بچه ها می گوید عزای چه گرفتین؟ خیلی هم خوش حال باشین! در عوض  ناهار فردا پرملاته!

شام از راه می رسد،  یک دیگ آش با کمی سبزی شناور و یک مشت نخود و لوبیا در ته دیگ! مسول غذا،  سبزی های شناور  را کنار می زند و چند کاسه از آب دیگ بر می دارد و در سطل می ریزد. من که به سبب بیماری گوارشی نمی توانم آش بخورم،  لقمه ای نان خشک بر می دارم.  اما چند نفری که از وضعیت جسمی من بی خبرند،  می گویند بخور بابا!  هنوز گوشت توش نیست! گوشت ها را تازه امشب می برند سردخونه! تا به آش پزخونه برسه،  چند روزی طول می کشه!           

همه می پنداریم که تیرباران های امروز به پایان رسید و یکی دو نفری که تجربه ی زیادتری دارند می گویند دو هفته است که اعدام ها کم شده! این دیگر رفت تا هفته ی آینده! امروز ته مانده های این دو هفته و دو روز تعطیلی را در آوردند.

چه پندار بی هوده ای؟ هنوزبساط شام را جمع نکردیم که کاروان مرگ بار دیگر به راه می افتد و باز هم شعارهای بلندگو و شعارهای گنگ تیرباران شده گان! و در پی آن،  باز هم گذر پی در پی  کاروان مرگ به سوی جوخه، باز هم غرش رگبار مسلسل ها و تک تیرهای خلاص! و از این پس متفاوت بودن شمار تک تیرها!  گاه ده تک تیر! گاه شش تا،  و گاه کم تر! به راستی در یک روز این همه آدم می کشند!؟

غرش مسلسل ها سکوت دهکده ی «اوین درکه»  و  شهرک «سعادت آباد»  را که در جوار زندان اوین  قرار دارند به هم می زند و به راستی این چه حکومتی است که به کوچک ترین مساله ی روانشناسی کودکان و نوجوانان کشورش هم توجه ندارند؟ این غرش های پیاپی چه تاثیری بر روان نوجوانان و کودکان خرد سال این ناحیه بر جای می گذارد و خانواده ها،  فرزندان خردسال خود را چه گونه توجیه می کنند؟

ساعت خواب فرا می رسد،  ساعت خاموشی و زمان سکوت! هنوز نوبت دست شوئی  اتاق ما نشده! در می زنیم! پاس دار بند با غرو لند می گوید چه طور دست شوئی نرفتید! می گوئیم مسول شما هستین!  ما چه میدونیم چرا نرفتیم!

نیم ساعتی در اتاق باز می ماند و نماز خوان ها در برگشتن قامت می بندند  علی انصاریون  و چند نفر دیگر در کنار هم  نماز می خوانند. یکی از قدیمی ها می گوید در اتاق باز است به ردیف نشسته اید  که بگویند منافقین  نماز جماعت می خوانند!؟  به علی می گویم زمانی، با همه ی پدرسوخته بازی اش اجازه می داد که نماز را به جماعت برگزار کنید،  لاجوردی مسلمان و هم کیش این را هم از شما گرفته، آخرین راز و نیازت  را بکن چون ممکن است امشب شام آخر باشد، نوبت به ما هم برسد.

نماز  به پایان می رسد، پتوها را پهن می کنیم و دراز می کشیم، نیم ساعتی با آرامش می گذرد  و  هنوز به خواب نرفته ایم که یک بار دیگر کاروانی تازه به راه می افتد و بار دیگر، در خلوت سکوت شب، غرش مسلسل ها خواب را از چشم ها می پراند  و ما هم چنان تک تیرها را می شماریم!

شمار زیادی به این وضعیت عادت کرده اند و یا خود را به خواب می زنند و ما چند نفری از قدیمی ها و جدیدی ها،  در کنار آن ها پشت به دیوار چمباتمه می زنیم! گاه یک ساعتی با سکوت برگزار می شود  و پیش از آن که نشسته چرتی بزنیم،  با به راه افتادن کاروانی دیگر  و غرش مسلسل ها،  از چرت در می آئیم  و خواب از سرمان می پرد!  بار دیگر تک تیرها را می شماریم. زمان بیداری صبح می رسد برای رفتن به دست شوئی و وضوی اجباری نمازخوانان  برای نماز صبح! و آخرین تیرباران پس از اذان صبح!

بیش از دویست و پنجاه تک تیر شمرده ایم. دو سه نفری از دویست و پنجاه و چهار تک تیر دم می زنند. اگر چه ممکن است که تک تیرها تکراری باشد و به شماری از جان باخته گان بیش از یک بار شلیک کرده باشند! اما اگر ملاحظه ی چند  درصدی را هم برای خطا به حساب آوریم، باز هم  شمار تیرباران شده گان،  در این روز،  یا در این شبانه روز،  از مرز دویست تن فراتر می رود. اگر چه در تمام طول شب بر این می اندیشم که به زودی نوبت ما به ما می رسد  و شماری از ما را هم، همین امشب روانه ی پشت بند می سازند.

زندانیانی که پیش از سی خرداد بازداشت شده اند می گویند  سی خرداد، سی و یک خرداد، هشت تیر، هشت شهریورو پنج مهر هم همین بساط بود، اما نه به این شدت و نه به این کثرت! از فردای آن روز روزنامه های صبح و عصر را با کنج کاوی ورق می زنیم و جویای نام تیرباران شده گان این روز می شویم! از اخبار رادیو که از بلندگوی زندان پخش می شود اسامی چند نفری را می شنویم که در شهرستان ها اعدام شده اند، در روزنامه ها هم اسامی زیادی به چشم نمی خورد. بی گمان سانسور آغاز شده و دیگر مثل روزهای اولیه نام ها را با جزئیات و وابسته گی سازمانی انتشار نمی دهند. اگر چه از پس فردا به تدریج و روزانه اسامی بیست سی نفری درروزنامه ها  درج می شود  بدون آن که  در آن روز در اوین اعدامی صورت گرفته باشد.

از این تاریخ تا پایان آذر ماه و هفته ی نخست دی ماه،  که  سالن اعدام در کنار دادستانی آماده می شود، در هفته دو بار،  دوشنبه ها و چهار شنبه ها گوش به زنگ افتادن تیرآهن ها هستیم و شمردن تک تیرهای خلاص برای شمارش تیرباران شده گان در هر نوبت!  و اگر چه هنوز پدیده تواب همه گانی نیست و به استثنای  سالن دو و شش آموزش گاه  که به توابان مرد اختصاص دارد، در سایر بندها، توابان،  تواب  بودن خود را بروز نمی دهند اما گاه  شاهد رفت و برگشت شبانه  و دیرهنگام  کسانی از زندانیان و هم بندان خود هستیم که  برای زدن تیر خلاص می برند و یا شرکت در شعار دادن  برای تضعیف روحیه ی تیرباران شده گان و  تقویت روحیه ی آدم کشانی که  مامور تیرباران و یا شلیک تیر خلاص هستند و باری به هر حال به قصد شرکت در جوخه از اتاق بیرون می برند  و در پایان کار بر می گردانند!

به راستی که انسان در شگفت می ماند از آدم های مبارز دیروزی که مسلسل و یا کلت به دست شان  می دهند تا به هم رزم های خود شلیک کنند و دست کم بر قلب خود شلیک نمی کند تا به ننگ هم نوع کشی و هم رزم کشی تن در ندهد. شگفتی در همین است که اگر جسارت کشتن مزدوران دشمن را  ندارند چرا دست کم، عُرضه ی کشتن خود را نداشته باشند! و چرا باید به چنین  ننگ و پستی تن در داد.

و اندوه بارتر از حال و روز توابان زندان، حال و روز توابان برون مرزی است که در پی افشای این هم بی داد، و این دامنه از جنایت، باز هم بر جمهوری اسلامی در کلیت اش و یا جناحی از جناح بندی های اش دخیل می بندند.  

هجده سبتامبر 2013 .

بیست و هشت شهریور  1392

مجید دارابیگی