شب3

آن روز

که در برابر

نشست

به یکبار گفت

می روم

یک لحظه

فکر کردم

در خوابم

ومی بینم کابوس

به اطرافم نگاه کردم

دستی به چشم هایم مالیدم

نه بیدارم

ظاهرا روز بود

وخورشید در آسمان

اما من

خود را در سیاهی دیدم

که هیچ

شبی به آن تاریکی نبود

انگار رنگ را

از همه چیز پاک کرده اند

فقط دونقطه

در برابرام

تکان می خورد

وصدای جان خراشی

هم چون سوهان

بر آهن

به گوشم می رسید

ودیگر هیچ.                                  اکبر یگانه 2013.05.25