انتظاره کشنده


به دری می رسیم
که با ایستی
به بزرگی
کوه اورست
.......
در پشت آن
نمی دانم
چه می شود
آیا دریائی ست
به زلالی اشگ چشم من
ویا کبیری ست طوفانی
هم چون قلب م
.........
نمی دانم چرا
هم چون
معادله سه مجهولی
مغز مرا
به کار می گیرد
عقربه ساعت
روی عدد سه
ثابت شد
من می بینم
حتی
ثانیه شماره
ساعت دیواری را
که چگونه
منجمد شده
........
قلبم از طپش
می ایستد
تا خبری
از آن سوی

برسد
........
انجا چه می کنند
این معادله سه مجهولی
مرا ول نمی کند
نگاهم بر ساعت
ثابت می شود
........
ومغزم در تلاطوم ی
هم چون دریا
آرام نمی گیرد
چشم هایم
خیس می شوند
بدون انکه
اشگی
سرازیر شود
بغضم در گلویم
می شکنند
وصدایم
در سینه ام حبس
باید منتظر باشیم
باید امیدوار باشم
.........
تا که این
معادله سه مجهولی را
در مغزو دلم
حل کنم
.........
ساعت شش
در باز می شود
قلبم
آرام می گیرد
با دیدنش
می بینم اورا
در خواب و بیداری
نگاهم
بر چهرش زیبایش
ثابت
می ماند.

اکبر یگانه 2013.11.10

Formularende