سرمایه و جهش غیرسرمایه­داری / فروغ اسدپور

/ نگاهی به کتاب مارکس متأخر و راه روسی /

 

کتاب«مارکس متأخر و راه روسی»(1) با عنوان فرعی «مارکس وجوامع پیرامونی سرمایه‌داری» از سه مقاله‌­ی اصلی به ترتیب به قلم تئودورشانین، هاروکیوادا، درک سایر و فیلیپ کوریگان، و مجموعه­ی پیش­نویس­های سال 1881 مارکس درباره­ی روسیه و کمون­های روستایی‌اش، معرفی سنت انقلابی روسیه، و سرانجام نوشته­­ی کوتاهی از کوین آندرسن تشکیل شده است.

قصد من در این مطلب بررسی یا معرفی این کتاب درکلیت خود نیست، زیرا این کتاب ارزش­مند و غنی، حاوی بحث­های بسیاری است که پرداختن به همه‌ی آن‌ها به مجال بیشتری نیاز دارد. من در این‌جا وظیفه­ی بسیار کوچک‌تری را برای خود تعریف کردم که عبارت است از معرفی خلاصه­ی کوتاهی از بحث­های انجام‌شده بین نویسندگان سه مقاله­ی آغازین کتاب حول درک آن‌ها از مارکس و سرمایه در بستر بحث پیرامون گذار روسیه­ی غیر/پیشاسرمایه­داری به سوسیالیسم.

تئودور شانین در مقاله‌ی «مارکس متأخر: خدایان و استادان»(2) قصد دارد سیر تکامل و تحول اندیشه­ی مارکس را به­ویژه دردهه­ی پایانی زندگی­اش درپیوند با مسئله­­ای به­نام روسیه و گذار غیرسرمایه­دارانه به جامعه­ای مبتنی بر مالکیت اشتراکی و مدیریت اشتراکی منابع طبیعی و اجتماعی نشان بدهد. به باور شانین مارکس به هیچ جزم خشکی پایبند نبود و در حین مطالعات عمیق خود پیرامون وضعیت روسیه و کمون­های روستایی آن از راه آشنایی با پوپولیست­های انقلابی این کشور خلاقیت نظری و بداعت استراتژیکی یکتایی از خود به نمایش ­گذاشت. در همین راستا است که شانین پوپولیسم انقلابی روسی را اصل چهارم تدوین­کننده­ی نظرات مارکس می­داند (در کنار اقتصادسیاسی انگلیسی، فلسفه­ی آلمانی و سوسیالیسم فرانسوی). شانین خاطرنشان می­کند که مارکس پس از فراگیری زبان روسی با شوروشوق به خواندن آثار نویسندگانی از پوپولیست­های انقلابی روسیه مشغول شد تا از راه نوشتارهای پژوهشی و تحلیلی آن‌ها با وضعیت روسیه آشنا شود و در برابر پرسش­های انقلابیون روسیه پیرامون سرنوشت کمون­های روستایی کشورشان موضعی بگیرد. «پوپوليسم سنت بومي و عمده‌ي انقلابي روسيه بود. تركيب ويژه‌ي آن، كه شامل كنش‌گرايي سياسي و تحليل اجتماعي بود، با الكساندر هرتسن آغاز شد و با رشته‌اي طولاني از نام‌هاي سرشناس و محترم، مانند پ. لاوروف، دوست صميمي و متحد ماركس، در محافل سوسياليستي اروپايي تداوم يافت. پوپوليسم در نوشته‌هاي ن. چرنيشفسكي، و چشم‌گيرترين تجلي سياسي آن در همان زمانِ ماركس در سازمان نارودناياوليا يعني حزب اراده‌ي خلق، به توانمندي انقلابي كامل خود دست يافت. اين سازمان مخفي تأثير چشمگيري در سال‌هاي 1879 تا 1883 برجا گذاشت و سرانجام در سال 1887 با اقدامات پليسي، اعدام‌ها وتبعيد خرد و نابود شد».

از نظر شانین اهمیت روسیه به­حدی در نظر مارکس زیاد بود که او تمایل داشت در جلد سوم سرمایه ارجاعات تاریخی بحث­هایش را از این کشور به وام بگیرد، همان­طور که در جلد یکم ارجاعات تاریخی­اش بر انگلیس متمرکز بود.

جلد یکم سرمایه و روسیه

شانین تأکید داردکه مارکس و همچنین کتاب سرمايه ي او، به‌ویژه جلد یکم که کانون توجه او است، فرزند زمانه­ی خویش­اند. به­همین دلیل هم تلاش می­کند تا زمینه­ی تاریخی تکوین سرمايه را روشن کند. در این‌باره می­نویسد:

«جلد یکم سرمایه مارکس هم اوج اقتصاد سیاسی کلاسیک بود و هم رادیکال­ترین بازتفسیر آن. این اثر، بر پایه­ی «نظریه­ی ارزش» کلاسیک، الگویی بنیادی از پیشرفته­ترین اقتصاد اجتماعی دوران خود به لحاظ صنعتی ارائه کرد. سرمایه، نظریه­ی انباشت از طریق استثمار را پروراند و آن را در مرکز تحلیل خود قرار داد. و از این رهگذر نظریه­ای نظریه­ی «ارزش اضافی»- را درباره­ی کشمکش طبقاتی و دگرگونی اجتماعی متعین به لحاظ ساختاری ارائه کرد».

در جایی دیگر می­نویسد: «قدرت سرمایه در شرح نظام­مند، جامع، انتقادی و به لحاظ تاریخی پیچیده و به لحاظ تجربی مستند شیوه­ی عملکرد نوع تازه­ای از اقتصاد اقتصاد سرمایه­داری آن عصر بریتانیای کبیر- در سطح اجتماعی است» ساختار نظري سرمايه، به­ این­ترتیب در بستر جغرافیایی اروپای غربی جای می­گیرد و کانون توجه‌اش نیز به بریتانیای کبیر محدود می­شود.

به­نظر شانین مارکس در دهه‌ي 1872 ـ1882 پیوند متقابلي بين تحليل‌هاي خود ازسرمایه­داری در غرب و واقعيت‌هاي روسيه و جنبش انقلابي روسيه ایجاد کرد. آشنایی نزدیک او با انقلابیون روسیه و دغدغه­های آنها پیرامون گذار در کشوری پیرامونی همچون روسیه، بر درک او از سرمایه­داری و به­نوعی«فلسفه­ی تاریخ»­اش هم تأثیرگذاشت. به­نظر شانین سرمايه نمی­تواند دگرگونی­های فکری مارکس در این یک دهه را بازتاب بدهد. زیراکه«قدرت سرمايه در شرحِ نظام­مند، جامع، انتقادي و به لحاظ تاريخي پيچيده و به لحاظِ تجربي مستندِ شيوه­ي عملكردِ نوع تازه­اي از اقتصاد ــ اقتصاد سرمايه‌داري آن‌عصر بريتانياي كبير ــ در سطح اجتماعي است».

شانین در همین راستا محدوديت‌هاي سرمايه را برمی­شمارد. به­نظر او سرمایه نیز فرزند زمانه­ی خویش بود و نمی­توانست از جبرگرایی خوش­بينانه­ی تکامل­باور و تك­راستاانگاری در سپهر تاریخ، که دیدگاه چیره در آن دوره بود بگریزد. پس سرمایه نیز لاجرم تاحدی روح زمانه­ی خود را بازتاب می­داد، زمانه­ای که پيشرفت را به­معنای پیمودن مراحل ضروری و جهان­شمول برای رسیدن به جهاني مطلوب­تر می­دید: «كشوري كه از لحاظ صنعتي توسعه‌يافته­تر است» هنوز مقدر بود «به كشورهايي كه كمترتوسعه‌يافته­اند، فقط تصوير آينده‌شان را نشان دهد»درواقع، سخن بر سر «خودِ اين قانون‌هاي طبيعي است كه با ضرورتي آهنين مؤثر واقع مي‌شوند».

بااین­حال شانین مارکس را از اتهام ساده­باوری و تحمیل طرح­واره­ها‌ي بی­جان تكامل­باورانه بر تاریخ پیشاسرمایه­داری نجات می­دهد. می­نویسد که مارکس در گروندریسه مسیر چندراستایی تاریخ دردوران پیشاسرمایه­داری را بازهم بهتر بیان می­کند.

به­این­ترتیب، مارکس«هم­زيستي صورت­بندي‌هاي اجتماعي بالقوه پيش­رونده وصورت­بندي‌هاي ذاتاً ايستا و «غيرتاريخي»» را در کنار هم در یک جهان می­پذیرفت. این جوامع ايستا يعني جوامع مبتنی بر استبداد شرقي، به­دلیل ویژگی­های زيست­محيطي و اجتماعي­شان نیازمند دخالت­های گسترده­ی دولت­های قدرتمند برای سازمان­دهی زیرساخت­های جامعه بوده­اند. انحصار دولت بر زمين، کثرت و دورافتادگی و خودكفايی جوامع روستايي که به دولت خراج می­پرداختند توان ایجاد دگرگونی­های درون­زا را از این جوامع سلب می­کرده است. چين، مصر، بين­النهرين، تركيه، ايران، هند، جاوه، بخش‌هايي از آسياي مركزي و آمريكاي پيشاكلمب، اسپانياي مغربي و غيره، و نيز روسيه، با قطعيتي كم‌تر، همه کم‌یا بیش در این تعریف می­گنجیدند. به نظر شانین مارکس به­رغم انتقادات شبه‌استعمار، سرمايه‌داري را «چون عامل وحدت­بخشِ جهاني» می­دید كه «جوامع غيرتاريخي استبداد شرقي را به جاده‌ي پيشرفت، يعني عرصه‌ي تاريخي، مي‌كشاند. هنگامي‌كه موانع برداشته شود، قوانين آهنينِ تكامل سرانجام سرعت جهاني و عام خود را مي‌يابند». به­ زعم شانین همین رویکرد به تاریخ بود که مارکس را ـ به­رغم انتقادات شبه‌استعمار وامی­داشت تا آن‌را همچون مرحله­ای بالقوه در جهت ورود به جهان سرمايه‌داري و نهايتاً سوسياليسم بپذیرد.

اما ماركس در واپسين دوره‌ي زندگی خود، گام بلندی در جهت ابداع مفاهیمی پيچيده‌تر و صحیح­تر پیرامون هم­زیستی صورت­بندی­های تاریخی ناهمگون برداشت. این رشد و دگرگونی در انديشه­هاي پسین­ترش خود را نشان داد که ازجمله می­توان به تغییراتی در جلد یکم سرمايه اشاره کرد. به ­نظر شانین به­طورکلی می­توان گفت که چند واقعه­ی مهم تاریخی ازجمله کمون پاریس، و نیز گسترش دانش مارکس از جوامع غيرسرمايه‌داري روستايي، مطالعات مربوط به هند و به­ویژه روسيه به وی برای بسط نظریه­هایش کمک کردند.

مسئله­ی روسیه

به­نظر شانین ماركس در آغاز دهه‌ي 1880 هرچه بیش‌تر متوجه شد که روسيه­اي متفاوت از آن­چه که در غرب از این کشور درک می­شود وجود دارد. روسیه­ای متشکل از متحدان انقلابي و پژوهشگران راديكال كه باجدیت به آثار نظري خود او مي­پردازند. ماركس در سال‌هاي 71-1870 كتاب‌هاي پژوهشگران راديكال روسي از هرتسن تا فلوروسكي وچرنيشفسكي را مطالعه کرد. و از شخصیت­های انقلابی و دیدگاه‌های متهور، ضدغایت­گرا و ضدتکامل­گرای پوپوليست‌هاي روسي تأثیر بسیاری گرفت. این افراد راه ناگزیر پیشرفت جهان­شمول به ­سوی سرمایه­داری ليبرالي را به چالش ‌گرفته بودند، برتعینات خاص روسیه پافشاری می­کردند و به این معنا این امکان و توانايي را در روسيه، با تکیه بر کمون­های آن، می­دیدند که بخواهد از مرحله­ی سرمايه‌داري جهیده و جامعه­­اي عادلانه، بدون هزینه­های مصیبت­بار این نظام را بنیان بگذارد. به این معنا روس‌ها باور داشتند که تاریخ راه‌های متفاوتی را پیشاروی جوامع گوناگون گذارده است وهیچ جبر و غایتی در کارنیست تا همه‌ی کشورها از مرحله­ی سرمایه­داری با همه­ی مشقات و مصائب آن عبور کنند.

پوپوليست‌هاي انقلابي به جنگ طبقاتي زحمتكشان روسيه، كه به­نظرشان ازسه‌گانه­ی دهقانان، كارگران و روشنفكران زحمتکش تشکیل می­شد اعتقاد داشتند. به­نظرآن‌ها رشد ناموزون نه تنها جهش­هاي انقلابي را امكان‌پذير که همچنین ضروري می­ساخت. چه عقب­افتادگي نسبي در آن‌ها مي‌توانست به کمک روشنفکران انقلابی زحمتکش که بهتر وی جای ده­های انقلابی در بین توده­های مردم مشغول بودند، به امتيازي انقلابي بدل شود.

هاروکی وادا دراین­باره به نظر چرنیشفسکی ارجاع می­دهد: «تاريخ مانند مادربزرگ‌هاست: نوه‌هاي كوچك‌ترش را دوست دارد. به ديرآمدگان نه استخوان بلكه مغز استخوان را مي‌دهد، درحالي‌كه اروپاي غربي در تلاش براي شكستن استخوان‌ها انگشتان خود را به شدت مجروح كرده است.» به­بیان وادا ماركس عميقاً تحت‌تأثير اين نظر قرار گرفت که می­توان آن‌را ترکیبی از نظریه­های رشد ناموزون، امکان جهش و دیالکتیک وضعیت عینی و ذهنی به معنای تأثیر ایده­ها برای دگرگونی تاریخی نامید.

به نظر پوپوليست­های انقلابي، كمون ِدهقاني گواه سنت جمع‌باورِ اغلب مردم روسيه به شمار مي‌آمد كه با وجود سركوب‌شدید دولت هنوز زنده مانده بود. پوپوليست‌ها به­رغم رویکرد انتقادی به كمون دهقاني آن را امتيازبزرگي براي طرح‌هاي خود مي‌دانستند. پس ازشکست آن‌ها در دهه­ی 1880 نظرات جناح‌ميانه‌رو قدرت گرفت. این جناح بر ميانه‌روی و اصلاح تكاملي جامعه از راه آموزش و همكاري جزيي با حكومت تأکید می­کرد. گروهی انشعابی از اراده­ی خلق که خود را تقسيم سياه می­نامید به رهبری پلخانف، آكسلرود، دويچ، زاسوليچ در همان دهه در سوئیس به مارکسیسم گرویدند و ضرورت عبور از مرحله‌ي سرمايه‌داري و رخداد انقلاب پرولتري را در راه برقراري سوسياليسم ضرورتی تاریخی عنوان کردند. از نظر آنان كمون دهقاني، وكل دهقانان در دهه‌ي1890، ديگر نه امتياز روسيه بلكه ‌نشانه‌ي عقب‌ماندگي و ركود آن بود. اینان معتقد بودند كه سرمایه­داری باید زودتر رشد کند تا مسیر دست­یابی به سوسیالیسم تسهیل شود.

به ­نظر شانین ماركس به­رغم روشن­بینی انتقادی­اش درباره‌ي محدوديت‌هاي كمون «باستاني»: «فقرمادي، كوته‌بيني و ضعف آن در برابر نيروهاي استثمارگرخارجي» و بااینکه اضمحلال آن را در سرمايه‌داري در صورت گسترش آن از طریق دخالت­های نظام­مند دولت- ناگزير می­دید بر این نظر بود که در صورت وقوع یک انقلاب روسی این كمون «اوليه»، می­توانست با تکیه به روحیه­ی انجمن­گرا و اشتراکی دهقانان در سطح نوینی احياء ‌شود و با بهره­گیری از فن­آوری­های کشورهای سرمایه­داری ثروت مادی بیشتری تولید کرده و مبنای جامعه­ای دمکراتیک و اشتراکی قرار گیرد.

شانین در پاراگرافی که از پی می­آید نگرش دیالکتیکی مارکس به کمون روسی را یادآور می­شود. مارکس در حالی که بر سرشت متضاد (وجودمالکیت ارضی دوگانه­ی فردی و اشتراکی) کمون دهقانی روسی و انزوای اجتماعی آن که وجوداستبداد متمرکز را ممکن می­کند تأکید دارد در عین حال معتقد است که یک انقلاب موفق در روسیه می­تواند کمون را از چنگ این محدودیت­ها برهاند و جامعه­ی بدیلی را بنیان بگذارد. اما هم زمان به دلیل این تضادهای درونی و انزوای کمون و نفوذ هر چه بیشتر دولت در آن و رشد سرمایه­داری در کشور راه دیگری هم پیش روی روسیه قرار می­گیرد. آن هم استحاله‌یافتن در نظام سرمایه­داری و بازار جهانی آن است.

هاراکی وادا در رابطه با اندیشه­ی مارکس پیرامون انقلاب در روسیه نظری متفاوت­تر دارد. او می­نویسد که مارکس بيشتر از تحليل تكاچف متأثر بود ــانقلابی روس که مواضعش بین حزب اراده­ی خلق که هنوز به کمون­ها و احیای آنها امید وافر داشت و چرنیشفسکی که معتقد بود کمون­ها به ­علت رشد سرمایه­داری در حال اضمحلالی شتاب­ناک هستند قرار داشت. تکاچف بر این باور بود كه «نمي‌تواند منتظر انقلاب بماند».

تکاچف می‌نویسد: «مسلماً نمي‌توانيم انتظار داشته باشيم كه اين تغيير اجتماعي، كه براي ما مناسب است، براي دوره‌اي طولاني به درازا بكشد. ما تا حدودي، گرچه به آهستگي و كندي، در مسير تكامل اقتصادي پيش مي‌رويم. اين تكامل، كه اكنون در جريان است، تابع همان قانون است و در همان مسير تكامل اقتصادي كشورهاي اروپاي غربي قرار دارد. كمون روستايي پيش‌تر شروع به تجزيه كرده استدر ميان دهقانان؛ طبقات متفاوتي از كولاك‌ها،اشرافيت دهقاني، تشكيل شده استبه اين ترتيب، در كشور ما در حال حاضر تمام شرايط لازم براي تشكيل طبقات قدرتمند محافظه‌كار از كشاورزان ـمالكان زمين و مستأجران بزرگ از يك سو، و بورژوازي سرمايه‌دار در بانكداري، تجارت و صنعت از سوي ديگر، به وجود آمده است. باايجاد و تقويت اين طبقات شانس موفقيت براي انقلاب‌هاي خشونت‌آميز ناروشن‌ترمي‌شودانقلاب ‌يا اكنون يا سال‌هاي طولاني در آينده‌ي پيش ‌رو، يا هرگز! امروز به نفع ماست،اما ده ‌يا بيست ‌سال ديگر، قطعاً به مانعي در برابر ما تبديل خواهد شد». نتیجه­ای که وادا می­گیرد این است که ماركس معتقد بود که انقلاب در روسیه باید با انقلابات اروپای باختری دنبال شود تا انقلاب روسیه بتواند به سادگی از ثمرات فناوری غرب بهره بگیرد. اما سرانجام به این نظر می­رسد كه حتي اگر انقلاب روسيه پيروز شود و تجديد حيات روسيه بر پايه‌ي كمون‌هاي روستايي رخ دهد، اين امر بي‌درنگ با انقلاب‌هايي در ساير كشورهاي اروپا دنبال نخواهد شد. به نظر وادا چنین نگاه بدبينانه­ای به وقوع انقلاب در آلمان ناشی از قانون بيسماركي ممنوعيت سوسياليسم بود. به­این­معنا هم شانین و هم وادا بر این باورند که مارکس سرانجام به این نتیجه رسید که انقلاب روسی بدون انقلاب در کشورهای قدرتمند سرمایه­داری ممکن است. این نیز می­تواند سرآغاز نظریه­ی «انقلاب در یک کشور» قلمداد شود.

 

تأثیرات آشنایی با روسیه در سرمایه

شانین بر اساس این داده­ها نظری را پیش می­کشد به این مضمون: در حالی ­که مارکس پیش­تر در گروندریسه مسیرهای چند راستایی برای جوامع پیشاسرمایه­داری را پذیرفته بود حالا در این مقطع مسيرهاي گوناگونی از دگرگوني اجتماعي را برای آینده می­پذیرد. از همین رو نیز عمومي ‌بودن بحث «انباشت بدوي» در جلد یکم سرمايه در سال 1877 رد ‌شد.

حالا به نظر ماركس، انگلستان «از لحاظ صنعتي توسعه‌يافته‌تر» در واقع «به كشور كم‌توسعه‌يافته‌ترِ» روسيه ديگر نه «تصويرآينده‌اش» را نشان مي‌داد و نه مي‌توانست نشان بدهد.» وادا می­نویسد که مارکس در ویراست نخست آلمانی سرمايه چنین نوشت: «كشوري كه ازلحاظ صنعتي توسعه‌يافته‌تر است، به كشورهايي كه كمتر توسعه ‌يافته‌اند، فقط تصوير آينده‌شان را نشان مي‌دهد». وادا اشاره می­کند که مارکس در اصلاحیه­ای بر ويراست فرانسه­ی سرمایه می­نویسد: «بنابراين،در بنياد نظام سرمايه‌داري، جدايي ريشه‌اي توليدكننده از وسايل توليد وجود داردپايه‌ي كل اين تكامل سلب ‌مالكيت از دهقانان استانگلستان تاكنون تنها كشوري است كه اين امر به ‌طور كامل در آنجا انجام شده استاما همه‌ي كشورهاي ديگر اروپاي غربي همين تكامل را طي خواهند كرد». به نظر وادا مارکس به ­این­ترتیب راه تکاملی متفاوت را برای اروپاي شرقي و روسيه محتمل می­داند.

 

انتقاد درك ساير و فيليپ كوريگان

سایر و کورنیگان به شانین انتقاد دارند که ایده­های رایج را در باره­ی تكامل‌باوري در آثار مارکس پیش از دهه­ی 1870 بیش از حد جدی گرفته است. در ضمن می­گویند که شانین نتوانسته است جایگاه سرمایه را به­درستی درک کند. به­نظر سایر و کورنیگان «يقيناً ماركس گه ‌گاه سبك نگارشي تكامل‌باور را در شرح نتيجه‌گيري‌هاي عام خود مورد استفاده قرار مي‌داد، همانند سبكي كه در پيش‌گفتار 1859 در باره‌ي «دوره‌هاي پيش‌رونده‌در صورت‌بندي‌هاي اقتصادي جامعه» اقتباس كرده بود». اما رشته­ی سرنخ موجود در نوشته­های متأخرتر مارکس همچون سرمايه و دیگر آثار ماركسِ «باليده» از چنین گرایشی به دور هستند. حتی از دیدگاه داروین که مارکس به تأثیرپذیری از او متهم می­شود «جهش‌هاي مناسب نه پيش­بيني مي‌شوند و نه پيشاپيش تعيين؛ هيچ ضرورتي در كار نيست. اين موضوع از آن جهت در اينجا اهميت دارد كه ماركس كتاب داروين را از آن جهت مورد تحسين قرار داد چون دقيقاً ضربه‌ي مرگباري به غايت شناسي در علوم طبيعي زده است. اين بخشي از دشمني ديرينه‌ي ماركس با تببينات غايتشناختي در تاريخ است كه قدمت آن دست كم به متني بازمي‌گردد كه گفته مي‌شود شالوده‌هاي ماترياليسم تاريخي را در برگرفته است يعني ايدئولوژي آلماني 46-1845».

 

این ­دو در پیوند با سرمايه، به زمینه­زدایی شانین از جملات مارکس انتقاد دارند و متوسل شدن او به فراز «اين قصه‌ي توست كه نقل مي‌شود!» رابه چالش می­گیرند. آنها برای اثبات مدعایشان اين جمله­ها را از مارکس بیان می­کنند:

«در بسط نظريه‌هاي خود از انگلستان به عنوان نمونه‌ي اصلي استفاده كرده­ام. با اين همه، اگر خواننده‌ي آلماني رياكارانه به شرايط كارگران صنعتي و كشاورزي انگلستان بي اعتنايي نشان دهد، يا خوشبينانه خود را با اين فكر آسوده دارد كه اوضاع در آلمان تا اين حد هم بد نيست، بايد بر او بانگ برآورم:اين قصه‌ي توست كه نقل مي‌شود»

سایر و کورنیگان تفسیر فرازهای بالا را به­عنوان گواهی بر تكامل‌باوري ماركس «باليده» رد می­کنند. زیرا که به­نظر آنها این فرازها قصد دارند بر وضعیت آلمان و نه کشورهای غیرسرمایه­داری روشنی بیندازند. و آلمان جایی بود که سرمایه­داری در آن تاریخ در آن رشد کرده بود. در حالی ­که نظر مارکس در باره­ی ايرلند و هند نشان می­دهد که او آن­ها را اصولا سرمایه­داری نمی­دانسته است تا در این فرازها وضعیت آنها را پیش­بینی کند. در ضمن این فرازها به این نکته ارجاع نمی­دهند که گویا مارکس مسیری تاریخی- جهانی را برای گذار از سرمایه­داری در دنیای معاصر خود در نظر داشته است. برای اثبات ادعایشان نامه‌ي 1877 يا 1878 مارکس به ميخائيلفسكي در باره­ی تفسیر او از سرمايه را یادآور می­شوند، جایی که مارکس می­نویسد برای گذار به سرمایه­داری دهقانان روسیه ­ناگزیر خلع مالکیت می­شوند و «آنگاه، هنگامي كه روسیه در گرداب اقتصاد سرمايه‌داري مي‌افتد، ناگزير دستخوش همان قوانين محتوم ساير كشورهاي سرمایه­داری مي­شود». به­نظر آنها متن‌هاي واپسين ماركس بيش از هر چیز نشانه­ی پختگی بیشتر متون وی است. اگرچه در كل با وادا هم‌نظری دارند وتغییراتی را که در دیدگاه مارکس نسبت به روسیه به­وجودآمد تصدیق می­کنند.

به ­نظر می­رسد که سایر و کورنیگان با نظریه­ی «انقلاب در یک کشور» که پیش­تر به آن اشاره شد توافق ندارند. آنها بر این نظرند که بی هیچ تردیدی به نظر ماركس، «سوسياليسم سطوحي از توليد اجتماعي را پيش‌فرض خود قرار داده است كه تنها (تاكنون) سرمايه‌داري نشان داده قادر به دستيابي به آن است». در همین رابطه می­گویند که شاهدی دال بر تغییر نظر مارکس بالیده و یا متأخر در اين مورد در دست نیست. البته آنها به این پرسش پاسخ نمی­دهند که در این صورت چرا بنا به گفته­ی وادا مارکس سرانجام ایده­ی انقلاب های پیاپی در روسیه و غرب را به کناری گذاشت و تنها از انقلاب روسیه سخن گفت.

سایر و کورنیگان سپس برای نشان دادن سرشت دیالکتیکی اندیشه مارکس به نوشته­های او درباره­ی خصوصیت اساساً متضاد سرمایه و نظام مبتنی بر آن اشاره می­کنند. آنها تأکید می­کنند که مارکس با وجود ارج­گذاری بر ویژگی­های مثبت سرمايه‌داري، در عین حال از واپس­گرایی و سبعیت­ آن نیز آگاه است. سایر و کورنیگان تصور نمی­کنند که این دیدگاه حاصل برخورد او با روشنفکران انقلابی روسیه بوده باشداگرچه در سالهای متأخر زندگیش دیدگاهی روشن­تر و منسجم­تر نسبت به این مسئله یافته است.

سایر و کورنیگان می­گویند که ماركس مدت‌ها پيش از دهه‌ي 1870 مي‌دانست كه گسترش سرمايه‌داري «مي‌تواندشكل‌هاي اجتماعي «باستاني» سركوبگر و نامولد را در پيرامون خود حفظ و تقويت كند و حتي بيافريند». مثلاً، در سال 1847 نوشته بود: «برده‌داري مستقيم همان ‌قدر محور صنعت بورژوايي است كه ماشين‌آلات، اعتبارات و غيره. بدون برده‌داري پنبه‌اي نخواهيد داشت؛ بدون پنبه صنعت مدرن نخواهيد داشتبرده‌داري مقوله‌اي است اقتصادي با بيشترين اهميت». ماركس همين مطلب را در نوشته‌هاي سال‌هاي 62-1861 خود در باره‌ي جنگ داخلي آمريكا تكرار كرد: جنوب برده‌دار «هم‌زمان با انحصار صنعت پنبه‌ی انگلستان در بازار جهاني رشد و توسعه يافت». آنها تأکید می­کنند که این مقالات موازنه‌ای درنتيجه‌گيري‌هاي «ترقي‌خواهانه‌ي» مقالات 1853 ماركس در باره‌ي هند ایجاد می­کنند: «انگلستان در واقع اكنون در حال پرداخت جريمه‌براي حكومت جابرانه‌و طولاني ‌مدتش بر امپراتوري وسيع هند است. دو مانع عمده‌اي كه اكنون انگلستان در تلاش خود براي جايگزين ‌كردن پنبه‌ي آمريكا توسط پنبه‌ي هندي با آن‌ها دست ‌و پنجه نرم مي‌كند، كمبود وسايل ارتباطي و حمل و نقل در سراسر هند و وضعيت فلاكت‌بار دهقان هندي است كه او را از بهبود شرايط مساعد باز مي‌دارد. اما خود انگلستان مسئول اين مشكلات است»

سایر و کورنیگان همچنین فراز زیر از سرمايه و تعميم آن را نقل می­کنند: «اما اقوامي كه توليدشان هنوز تحت شكل‌هاي پست‌تر كار بردگي، بيگاري و غيره قرار دارد، به محض اين كه به بازاري جهاني كشيده مي‌شوند كه تحت سلطه‌ي شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري است و در آن فروش محصولات براي صادرات منبع اصلي سود است، شناعتِ متمدنانه‌ي زيادكاري با فجايع بربروار بردگي و نظام سرواژ پيوندمي‌خورد».

یاهنگامی که ماركس در سرمايه ناموزوني نظام‌مند و تقسیم کار جهانی را در پیوند با گسترش جهانی سرمايه­‌داري مطرح مي‌كند توجهش به روسیه معطوف است:

«تقسيم كار بين‌المللي جديدي كه با نيازمندي‌هاي كشورهاي عمده‌ي صنعتي منطبق است، پديد مي‌آيد و بخشي از جهان را عمدتاً به قلمرو توليد كشاورزي براي تأمين نيازهاي بخش ديگري كه عمدتا در قلمرو صنعتي باقيمانده است،تبديل مي‌كند».

این نوشته­ها به ­نظر سایر و کورنیگان بر سیر اندیشه­ی دیالکتیکی مارکس گواهی می­دهند که چیزی نیست که یک­باره بر اثر تماس با پوپولیست­های انقلابی روسیه پدید آمده باشد. اگر چه آنها تأثیرات پوپولیسم انقلابی روسیه بر مارکس راانکار نمی­کنند.

به ­نظر می­رسد مشاجره­ی نظری اصلی که هنوز باید پی گرفته شودعبارت است از 1. بحث پیرامون جایگاه سرمایه به ­معنایی که شانین با توجه به درک خود در دهه­ی 1970 بیان کرده بود: «تاريخ آن پيش از شكوفايي سال 1870 سرمايه‌داري صنعتي «خصوصي» است. مكان آن اروپاي غربي و كانون توجه آن بريتانياي كبير استزمینه­ی سیاسی شکل­گیری آن هم چالشی سوسياليستي با وضعيت موجود است، يعني اين خواست كه كالاها و امكانات مادي، كه سرمايه‌داري صنعتي توليد كرده بود، به پايه­اي براي جامعه‌اي عادلانه تبديل شود ــ «ساختن اورشليم در سرزمين سرسبز و مطبوع انگلستان». به این معنا باید روشن کرد که آیا سرمایه را می­توان در یک چنین فضای جغرافیایی و بستر تاریخی محدود کرد و کانون توجه آن را بریتانیای کبیر دانست؟ یا این که در پرتو پژوهش­های جدیدتری که به دیالکتیک سرمایه اهمیت می­دهند باید این نظر را جرح و تعدیل کرد؟ 2. پرسش دوم این است که آیا می­توان گذار جوامع دهقانی یا جوامع پیرامونی به سوسیالیسم را در نبود پشتیبانی مصمم غرب ممکن دانست؟

 

یی‌نوشت‌ها

1 به کوشش تئودورشانین، ترجمه­ی حسن مرتضوی، نشر روزبهان، 1392

 

2 تمام ارجاعات این متن به کتاب یادشده در بالا است.