دولت و دمکراسی

 

 

 

 

Anders Carlsson

دولت و دمکراسی

 

 

کمونیسم به زبان ساده ٤

 

 

حزب کمونیست سوئد (م-ل) ٢۰۰٧


پیشگفتار

 

عبارت یونانی دمکراسی به معنای حکومت توده ها یا سلطه تودهاست. این عبارت بوسیله فیلسوف یونانی ارسطو قریب به ٣۰۰ سال پیش از آغاز مبداء تاریخ استفاده شد٬ ولی در آنزمان به هیچ عنوان از آن به مفهوم امروزی آن برداشت نمیشد.

منظور ارسطو با عبارت آزادی یقینا یک ساختار اجتماعی بود که در آن قدرت به توده ها تعلق داشت٬ و نه بیک دیکتاتور و یا تعداد اندکی از ٽروتمندان. اما در دنیای او همه مردم انسان به حساب نمیامدند. بردگان و زنان انسان نبودند. آنها در نزد او آنها حیوان بشمار ميامدند. به همین دلیل مفهوم آزادی در دوران باستان در حقیقت اعمال آزاد دیکتاتوری مردان بر بردگان و زنان بود.

در این رابطه اشاره به اين امر میتواند با ارزش باشد که درک منظور ارسطو از آزادی تا مدتی دراز مورد قبول بود. در دمکراسی سوئیس به زنان در سال ١٩٧۰ حق رای داده شد. در منطقه ای از سوئیس٬ Kantonen Appenzell Innerhoden٬ زنان تا پایان سال ١٩٩۰ براى بدست آوردن حق راى در انتظار باقى ماندند. دمکراسی سوئیس نیمی از مردم را از نعمت آزادی محروم نموده بود.

عصر حاضر نیز از وجود چنين مٽالى بى بهره نمانده است. از جمله اینکه در سیزده ایالت از ایالات آمریکا افراد مجازات شده حق شرکت در انتخابات عمومی را ندارند٬ آنها برای همیشه از این حق محروم هستند.

در دوران ما دمکراسی به عنوان یک اندیشه و سیاست٬ نتیجه انقلاب فرانسه در سال ١٧٨٩ است. دمکراسی از طریق یک انقلاب٬ در شورش مردم فرانسه بر علیه قدرت مطلقه پادشاه و آریستوکراتهای خودسر زاده شد. و این تصادفی نیست که از سال ١٧٩٧ در فرهنگستان لغات فرانسه واژه "دمکرات" اینچنین تعریف میشود: "یک دمکرات خود را صرف مسائل انقلاب مینماید."

در گذشته میان دمکراسی و انقلاب تفاوتى قاٸل نميشدند.

شرایط دهه های ١٨۰۰ انگلستان نیز پس از انقلاب "نیم بند" Cromwells در دهه های ١٦۰۰ ٬ با نوعی از سازش طبقاتی میان بورژوازی و صاحبمنصان فئودال٬ سازشی که همچنان به شکل پارلمان انگلیسی House of lords ادامه دارد٬ مشخص میشود. در آن دوران جنبش بشدت رادیکالی کارگری به عنوان دمکرات مورد حمله قرار میگرفت٬ عبارتی که برابر بود با متمردان. و اين در ضمن پس زمينه انتخاب عنوان سوسیال دمکراتهاست که در زمان کارل مارکس ابداع شد. در آنزمان سوسیال دمکراسی تئوری سوسیالیستها را که با جنبش انقلابی کارگری (دمکراتها) اجنین شده بود نمایندگی مینمود.

سوسیال دمکراسی آنزمان٬ سمت نمايندگى تئوری اتحاد میان جنبش کارگری (دمکراتها) و انقلابیون را بر عهده داشت.

در دهه های ١٨۰۰ انگلستان٬ "دمکرات" سخنی ناسزا و دمکراسی معرف وضعیتی ناخواسته بود. سلف تفکر سیاست محافظه کاری٬ ادموند برک٬ دمکراسی را به عنوان "حکومت استبدادی توده ها" توصیف مینمود. بر اساس عقاید او خداوند مالکان را برای فرمانروایی آفریده بود و تهیدستان را برای اطاعت.

پدر تفکر لیبرالیسم جان استوارت ميل تا این اندازه از خدا وحشت نداشت. اما به همان اندازه از دمکراسی متنفر بود. او دمکراسی را به عنوان "حکومت استبدادی توده های نادان بر علیه آزادیهای فردی انسانها" مردود اعلام نمود. البته این مضحک است. همان سرمایه داری که اساس ایدئولوژیش از تفکرات Burke و ميل الهام گرفته شده است٬ در حال حاضر مانند اجداد خود کمونیستها را به عنوان ضد دمکراسی مورد سرزنش قرار میدهد. اما اگر ما در دهه های ١٨۰۰ زندگی میکردیم٬ آنها به ما بعنوان دمکرات حمله ميکردند!

مقصود از این تفسیر کوتاه نشان دادن اين امر است که دمکراسی یک درک متغیر است. در دورانهای متفاوت دمکراسی محتوای خاص زمان خود را دارا ميشود و با مطالبات حکومتگران هماهنگ میگردد. دیروز سخنی نادرست٬ امروز یک تشویق و یک درک والا. اما فردا چه چیزیست؟

در این جزوه کوچک ما میخواهیم مفهوم دمکراسی را در چهار چوب تئوری مارکسیسم دولتی مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و به این ترتیب شیوه تفسیر دمکراسی را که امروزه از جانب حکومت لیبرالها مذهب گونه مطرح میشود مورد سوال قرار دهیم. اما این به معنای به زیر سوال بردن خود دمکراسی نیست. بر عکس٬ ما کمونیستها خود را دمکراتهای واقعی مینامیم و در این جزوه بر آنیم که آن را اٽبات برسانيم.

 بخش یک

مسئله دولت

دمکراسی در ماهيت اصلى خود شيوه ايست براى اداره٬ روشی که به وسیله آن سلطه دولتی را سازمان دهی مینمایند. اما این تنها روش نیست. روشهای بسیار دیگری نیز جهت سازماندهی یک دولت وجود دارند. از جمله میتوان از سلطنت مطلقه٬ دیکتاتوری که به عنوان یک قاعده توسط یک پادشاه اعمال میشود٬ حکومت توانگران و یا سلطه ٽروتمندان٬ مانند سوئد زمانیکه که تنها توانمندان حق رای داشتند٬ آمریکای امروزی٬ که تنها کسانی میتوانند در سیاست نقشی داشته باشند که توان مالی کافی در اختیار دارند و یا سلطه متخصصان و فن سالاران مانند اتحایه اروپا٬ نام برد.

اینها تنها چند مٽال است٬ با اینحال پس از اشکال شناخته شده دولتهای باستانی٬ در جهان مدرن امروزی فهرست فوق را میتوان با حکومت دیکتاتوری فاشیستی و آن شکل اداری دولتی که کمونیسم بین المللی در زمان خود آنرا به عنوان "یک حکومت دیکتاتوری تروریستی متشکل از سرمایه داران ارتجاعی و حکومت عوامل وطن پرست امپریالیست" معرفی میکرد٬ تکمیل نمود.

با آغاز بحٽ به این ترتیب٬ باید اینچنین نتیجه گرفت که نمیتوان در مورد دمکراسی بدون بررسی دولتی که  دمکراسی تنها شکل تشکیل دهنده آنست گفتگو نمود. دولت چیست؟ آیا دولت "همگی ما" هستیم که در کتابهای علوم اجتماعی راجع به آن صحبت میشود و یا دارای مشخصات دیگریست؟ اجازه بدهید که آنرا مورد بررسی قرار دهیم.

 

"تاریخ بیانگر مبارزه طبقاتیست"

گفته میشود که مانیفست کمونیست کتاب "دعای" مارکسیستهاست. نویسندگان کتاب٬ کارل مارکس و فردریک انگلس٬ قبل از این کتابهای بسیاری را نوشته بودند٬ اما برای اولین بار در جریان انقلاب ١٨٤٨ بود که آنها خود را جهت  دادن یک بیانیه جامع و یکپارچه در مورد سیاست و تاریخ آماده دیدند.

آنها در اولین جمله از بخش اول این کتاب مینویسند: "تاریخ تمامی جوامع بشری تاریخ مبارزه طبقاتیست".

سالها بعد فردریک انگلس این ادعا را تصحیح نمود. او در پیشگفتار مانیفست که به زبان آلمانی منتشر شده بود نوشت:

"به عبارت دیگر و به بیانی دقیق٬ تاريخ مکتوب حفظ شده".

تحقیقات در مورد ساخت جوامع بشری نشان داده بود که جامعه اولیه بشری به طبقات تقسیم نشده بود و به همین دلیل نشانی از مبارزه طبقاتی نیز در آن دیده نمیشد٬ به همين دلیل مارکس و انگلس در درک مشترک خود تغییری جزئی ايجاد نمودند. این تغییرات را مارکسیستها زمانى میپذیرند که تجربیات بدست آمده جدید تجربیات بدست آمده در گذشته را به اٽبات میرسانند.           

اما به همان اندازه که تاریخ نوشته شده تاریخ مبارزه طبقاتى است٬ تاریخ دولتها نیز تاریخ مبارزه طبقاتى هستند٬ چرا که دولت به تاریخ نوشته شده تعلق دارد. اما سوال اینجاست که دولت به این طبقات و مبارزه طبقاتی چگونه برخورد مینماید؟ آیا بالای سر طبقات ایستاده و فقط به عنوان یک میانجی عمل میکند؟ یا اینکه بخشی از مبارزه طبقاتى است؟ ابتدا در مورد طبقات.

چگونگی پیدایش جامعه طبقاتی

طبقات به گروههای بزرگی از انسانها اطلاق میشوند که شرایط زندگی آنها قبل هر چیز به دوشکل از یکدیگر متمایز میگردد٬ ١- توسط جایگاه آنها در شیوه تولید نعمات مفید از انواع مختلف در جامعه ٢- و اینکه چگونه از نتیجه این تولیدات بهره میبرند.

مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست از تعدادی از این گروهها٬ شناخته شده در تاريخ: آزاد و برده٬ اشراف زاده و تود های مردم عادی٬ ارباب و رعیت٬ استاد و کارآموز٬ و پس از آن بمنظور توضيح اين تقسیم طبقاتى و تقابل اين طبقات در جامعه سرمایه داری از سرمایه داری و کارگران٬ بورژوازى در مقابل پرولتاريا نام میبرند.

مارکس و انگلس تقسیمات جامعه را کشف نکردند٬ این تقسیمات مدتها قبل از آنها توسط تاریخدانان سرمایه داری توضیح داده شده بودند. اما آنها فاکتور جديدى را به این توضیحات  اضافه کردند. آنها نشان دادند که ميان اين طبقات تضادی حل نشدنی و مطلق جارى است٬ تضادى که در جریان این جنگ طبقاتی برای یکی مفید است و برای دیگری ناخوشایند· مطالبات طبقاتی٬ ناسازگار و ناموافقند و نمیتوان آنها را در چهار چوب یک سیستم اجتماعی مشخص حل نمود. مارکسیسم در مورد تضادهای حل نشدنی طبقات سخن میگوید.

در شکل مطلق خودش دیدن این ناسازگاریها در جامعه ای که متعلق بماست آسان است. تقاضای دستمزد بالاتر توسط کارگران کارخانه ولوو در تضاد فوری با تقاضای سرمایه داران کارخانه در بردن سود بیشتر قرار دارد. دستمزد بالا سود کمتری تولید میکند و برعکس. و با ساعت کار کمتر و یا بیشتر٬ سرعت کار بیشتر و یا کمتر و یا هر چاره دیگری از ميزان شدت این تضاد کاسته نمیشود. آنچیزی که برای کارگران خوب است برای سرمایه داران ناخوشایند جلوه مینماید.

این تضاد حل نشدنی در سطحی وسیعتر نیز وجود دارد. حق اعتصاب موٽرترین اسلحه طبقه کارگر بر علیه سرمایه داران دیکتاتور بوده و به همین دلیل مورد نفرت آنهاست. بیکاری برای کارگران و همچنین برای آن کارگری که موفق به حفظ کار خود میشود مشمئز کننده است٬ چرا که بیکاری در سطحی بالا رقابت در کار را بالا برده و به دنبال خود ارزانی نیروی کار را به همراه مياورد. و به همان اندازه سطح وسیع بیکاری برای خریدار کار با ارزش است.

مٽالهای بسیاری وجود دارند٬ ولی امیدوارم که این توضیحات برای خوانندگان جهت درک تضادهای مطلق و سازش ناپذیر میان مطالبات طبقات اصلی در جامعه کافی باشند.

همانطور که گفته شد٬ همه تاریخ حاوی مبارزه طبقاتی نیست. حقیقت اینست که انسانها طی بخش مهمی از تاریخ زندگی طولانی خود در جامعه ای بدون طبقه٬ کمونیستی زندگی٬ و طی آن افراد جامعه درآمد حاصله و کار را میان خود تقسیم مینمودند.

بنابراین جامعه طبقاتی امری "طبیعی" نیست٬ نه داده شده از جانب خدا و یا از جانب انسانها٬ بلکه تقسیم طبقاتی یک مقوله تاریخی را تشکیل داده و بیان روشیست از یک شیوه زندگی در دورانی دور از جریان تاریخ زندگی انسانی.

در عصری که معمولا عصر حجر نامیده میشود انسانها با کمترین امکانات زندگی مینمودند. آنها شکار و ماهی گیری میکردند و از گیاهان خوراکی و میوه ارتزاق مینمودند. انسانها انسان بودند به دلیل اینکه در همان زمان آموخته بودند که وسایلی بسیار ساده (از جمله تبر سنگی٬ نیزه٬ ساطور٬ سوزن٬ ابزار ماهی گیری) را ساخته و از آنها استفاده کنند. اما انسانهای اولیه در مجموع شکم خود با موادی از قبل "آماده شده" در طبیعت سیر میکردند. مازاد تولیدی وجود نداشت. تمام تلاش آنها در جهت زنده ماندن بکار گرفته ميشد٬ اینکه گله و طایفه کوچک را زنده نگه دارند٬ امری که به آنها جامعه ای را اعطا نمود که در آن دست مايه بدست آمده ناچيز٬ دست مايه اى که با کمک يکديگر بدست آورده بودند٬ به صورتی مساوی ميان آنها تقسيم ميشد·

این جامعه نیازی به دستگاه اداری که آنرا از بالا هدایت نماید نداشت. آنها مشکلات بوجود آمده در گروه را به صورتی جمعی حل و درخواستهای خود را مشترکا تعیین مينمودند. فردی که از همه مسنتر بود بدون در نظر گرفتن جنسیت٬ با اقتدار کامل صحبت میکرد. شاید این جمع اشتراکی بود که شجاعترین شکارچی را٬ بدون اعطاى امتياز خاصى به او٬ جهت رهبری در شکار و جنگ و جهت جستجو برای حفظ ارتباط  با خدایانی که آنها به آن اعتقاد و از آن هراس داشتند انتخاب مینمود.

مال و اموالی وجود نداشت و بنابراین حق داشتن مال و اموال نیز معنایی نداشت. برای انسانهای اولیه فکر اینکه کسی میتوانست مالک زمین و یا آب باشد غیر قابل تصور بود. این سیستم در دهه های ١٨۰۰ در میان سرخپوستان چادر نشین نیز معمول بود. جامعه٬ اشتراکی٬ کمونیستی بود. به همین دلیل مارکسیستها این جامعه را جامعه کمونیست باستانی نام نهاده اند.

طی گذشت هزاران سال انسانها قابلیت تولیدی خود را تکامل بخشیدند. ابزارها با گذشت زمان  پیشرفته تر شدند. انسانها آموختند که فلزات را استخراج نمایند. آنها آموختند که گله داری کرده٬ و گیاهانی را پرورش دهند که در گذشته بصورتی وحشی رشد مینمودند.

این تکامل در شیوه تولید نیاز به سازماندهی اشکال جدید تولیدی را مطالبه مینمود. کشاورزی و احشام نه تنها نیاز به مراقبت و مسکن داشتند٬ بلکه ضرورت نیاز به تقسیم کار بیش از هر زمان ديگرى احساس میشد. در این شرایط  بود که تعدادی از زنان ترجیحا در شکار و ماهیگیری شرکت نکرده و به  جای آن به آنها ماموریت داده شد که به امور داخلی خانه رسیدگی نمایند٬ البته بدون اینکه این امر بر ماهیت کمونیستی جامعه تاٽیر بگذارد. کار بصورتی مساوی تقسیم میشد و از نتیجه آن نیز همگان بصورتی مشترک بهره میبردند.

بعد از آن تقسیمات اجتماعی بیشتری رخ داد. برخی از قبیله ها خود را در فن گله داری متخصص نمودند٬ در حالیکه برخی دیگر وقت خود را صرف کشاورزی کردند. به آهنگران زبردست ماموریت داده شد که به صورتی تمام وقت به آهنگری بپردازند و بهترین آنها قایق سازی کنند٬ امری که زمینه را برای معاملات مبادلاتی آماده نمود.

تقسیم کار ظرفیت تولید را افزایش داد و در آخر کار به جایی رسید که انسانها بیش از نیاز خود تولید نمودند. همان کار مشترک که در قبیله و میان قبیله ها تقسیم شده بود باعٽ افزایش تولید شد.

این انقلاب در امر تولید شرایط نوینی را در تاریخ انسانها رقم زد. به اسارت کشاندن انسانها به ناگهان سودبخش شد٬ امری که در گذشته بی معنی بود٬ به دلیل اینکه یک زندانی نمیتوانست بیش از آنچیزی که گیرنده اسیر مصرف میکرد تولید نماید. اما اکنون میتوانستند زندانیان را به کار اجباری وادار نموده و سپس به او غذای روزانه و دیگر مواد غذایی ضروری را بدهند٬ بدين ترتیب آنها براى استفاده دیگران از آن بیش از حد نیاز تولید مینمودند٬ امری که بسرعت مسئله تقسیم تولید اضافه را مطرح نمود. آیا اکنون این تولید اضافی نیز باید مانند گذشته٬ که به دلیل کمبود به صورت مساوی در جامعه مشترک کمونیستی تقسیم میشد٬  باز هم بصورت مساوی تقسیم شود؟ یا اینکه باید به نحو دیگری عمل نمود؟

در این مرحله از تاریخ زندگی انسانها طبقات ایجاد شدند. برخی از انسانها برتر از دیگران قرار گرفتند٬ صاحب برده ها و کار آنها شدند٬ آنها دست به جمع آوری ٽروت زدند٬ زمین  و وسایل تولید دیگران را به تصرف خود درآوردند. آن چیزی که در گذشته به صورتی مشترک اداره میشد اکنون مالک خصوصی داشت.

 

از دل جامعه طبقاتی دولت بوجود میاید

ظهور جامعه طبقاتی دگرگونی نوینی را عامل میشود. با مالکیت خصوصی بر روی دارایی نیاز به ارٽ بردن آنها و بنابراین نیاز مالک به فرزندان را به دنبال دارد٬ امری که اساس دیکتاتوری مرد بر زن را تشکیل میدهد.

اما مالکیت خصوصی قبل از هر چیز به این نیاز دارد که از دارایی و از روابط حاصله از اين روابط حفاظت نماید. برده داران به وسیله ای نیاز داشتند که توسط آن برده گان را وادار به اطاعت از فرامين خود نموده و همزمان شورشهاى آنان را که به صورتی پیوسته شعله ور میشدند سرکوب نمایند. جامعه دیگر مشترک و متحد نیست و نمیتوان آنرا با کمک یکدیگر و از طریق عادات و رسوم یکپارچه اداره نمود٬ بلکه با تقسیم طبقات در جامعه اختلاف و از هم گسستگی بوجود میاید و تنها راه اداره آن توسل به خشونت است.

برده داران همچنین به وسیله ای نیاز داشتند که مناطق وسیع تحت سلطه خود را بر علیه حملات از خارج حمایت نموده و اینکه دزدیهای خود را قانونی جلوه دهند٬ درکی که در جامعه اشتراکی معنایی نداشت. انسان نمیتواند چیزی را بدزدد در حالیکه مالک آن نیست. این وسیله دولت است.

فردریک انگلس مارکسیستی بود که به صورتی عمیق ریشه های تاریخی دولت را مطالعه نموده است. او در اٽر مشهور خود٬ "خانواده٬ مالکیت خصوصی و دولت"٬ دولت را اینچنین توصیف مینماید:

دولت حاصل تکامل جامعه در مرحله تعیین شده ایست و تشکیل آن اعترافیست بر اینکه این جامعه تا سطح تضادهای حل نشدنی رشد نموده و اینکه در شرایطی نیست که نابود شود. اما برای اینکه این تضادها و این طبقات با منافع اقتصادی متضاد٬ خود و جامعه را درگیر جنگی بی ٽمر ننمایند٬ نیاز به دستگاهیست که به صورتی آشکار بالای سر آن قرار گرفته٬ از شدت تضادها کاسته و آنها را کنترل نماید. این قدرت – ه از دل جامعه برآمده اما٬ خود بالای سر جامعه قرار گرفته و هر چه بیشتر از آن فاصله میگیرد." (فرهنگ کارگری ص ٢١٧).

در درجه اول آنچیزی که در توضیحات انگلس اهمیت دارد اینست که اولا دولت پدیده ایست تاریخی٬ دولت همیشه وجود نداشته است و کسی نیست که ادعا کند که برای همیشه وجود خواهد داشت٬ و دوما اینکه دولت ٽمره منافع متضاد میان طبقات و مبارزه طبقاتى است.

قابل ذکر است که مارکسیسم در مورد تقسیم طبقاتی و یا دولت موضعی اخلاقی ندارد. همانطور که انگلس اشاره میکند٬ این پدیده های تاریخی در مرحله تعیین شده ای از تکامل تاریخ بشری ظاهر میشوند و اینکه این پدیده ها پاسخی هستند به احتیاجات این مرحله از تکامل جامعه. تکامل توان تولیدی جامعه نیاز به جمع آوری مازاد تولیدی بوجود آمده را ایجاب مينمود و اینکه باید در راه امکانات جدید تولیدی سرمایه گذاری بشود٬ نیازی که جامعه قدیمی اشتراکی توان انجام آن را نداشت. جامعه اشتراکتی کمونیستی حاصل تولید را به صورتی برابر تقسیم مینمود.

به همین دلیل جامعه طبقاتی معرف یک تکامل اجتماعی ضروری و واقعی است که ادامه و سرعت کارایی تولیدی جامعه را امکانپذیر ساخت. به همان دلیل جامعه فئودالی در مقایسه با جامعه برده داری پیشرفته تر و سرمایه داری پیشرفته تر از جامعه فئودالی میباشد. فرم یک جامعه زمانی ارتجاعی و عقبگراست که مانعی بر سر راه پیشرفت تکامل ایجاد نمايد٬ امری که در مورد سرمایه داری فعلی صادق است.

علاوه بر این انگلس به دو مطلب دیگر اشاره ميکند٬ مطالبى که متمایز کننده دولت هستند:

١- با ظهور دولت انسانها تقسیم مناطق را آغاز مینمایند٬ این تقسیمات ابتدا در کشورهایی که میتوانستند کوچک باشند (مانند دولتهای شهرهای کوچک در دوران باستان)٬ آغاز شد و با کشورها ادامه یافت. در گذشته این روابط فامیلی بود که انسانها را متحد و یا از یکدیگر جدا میکرد٬ یک سازمان اجتماعی که هنوز در بخشی از جهان به شکل طایفه ای وجود دارد.

٢- با دولت یک ماشین سرکوب به صورتی آشکار ظهور مینماید. در جامعه بدون طبقه – و بدون دولت٬ هر دو جنگ و دفاع توسط توده های مسلح انجام میشد. یک فرد عادی٬ یک فرد جنگجو نیز بود. اما این چنین نظمی در جامعه برده داری امکانپذیر نبود. البته برده ها حق حمل اسلحه نداشتند مگر زمانيکه میخواستند براى خشنود نمودن برده داران یکدیگر را بکشند· و برای برده داران مجزا سرکوب شورش برده گان و براه انداختن جنگ براى فتح منطقه اى بسیار گران تمام میشد. به همین دلیل تحت فرماندهی دولت و با بودجه دولت دستگاهی برای اعمال خشونت سازماندهی شد. به این ترتیب در جامعه طبقاتی دستگاه نیروی نظامی و پلیس و به دنبال آن دادگاهها٬ زندانها و ماموران مالیات بوجود آمدند٬ ترتیباتی که انسانها در جامعه بدون طبقات به آن نمیاندیشیدند و حتی در وحشتناکترین رویاهای خود خواب آنرا نیز نمیدیدند.

دولت دستگاهیست که بر جامعه فرمانروایی مینماید و به تدریج مانند پدیده ای استٽنایی از آن فاصله میگیرد. اما از جامعه جدا نمیشود. وظیفه دولت اینست که تضادهای طبقاتی را در خدمت طبقه حاکم٬ به شکلی قانونی و در تمام سطح جامعه کنترل نماید. وظیفه بنیانی دولت برده داران سرکوب شورشهای برده گان و حمايت از منافع برده داران بود. دولت فئودالها این وظیفه را بر عهده داشت که کشاورزان زرخرید را تحت فرمان اربابان درآورد و ضمنا از منافع اشرافزادگان حمایت نماید. وظیفه دولت سرمایه داری اینست که طبقه کارگر را تحت کنترل در آورده و در ضمن شرایط را در جهت تامين منافع سرمايه داران سازماندهى نمايد·

همانطور که گفته شد اینها بصورتی عمومی اعتبار دارند. طی دوران کوتاهی که مبارزه طبقاتی دشوار میشود٬ مطالبات متضاد طبقاتی وزنی مساوی دارند٬ دولت به عنوان نوعی میانجی میان این دو طبقه در حال جنگ میتواند  موضعی مستقلانه تر اتخاذ نماید. انگلس برای مٽال به حکومت مطلقه پادشاهی طی دهه های ١٦۰۰ و ١٧۰۰ به عنوان چنین دولتی اشاره مینماید. ما نمیخواهیم در این مورد و دیگر استٽناعات بیشتر کند و کاو نماییم٬ اما در ادامه اشاره به یک مطلب از اهمیت خاصی برخودار است وآن اینکه دولت به صورتی مطلق و مکانیکی وسیله ای برای ارضاء منافع طبقه حاکم نیست. دولت از مبارزه طبقاتی تاٽیر گرفته و بصورتی متناوب عرصه ای را برای آن مهیا میسازد. در صفحات بعد در این مورد بیشتر صحبت میکنیم.

فاصله گرفتن دولت از جامعه به صورتی آشکار از دو جهت قابل ملاحظه میباشد. ما در حال حاضر به یکی از آنها اشاره نموده ایم. با ظهور دولت٬ جاى نیروی نظامی مسلح توده ای را نیروی نظامی سرکوبگرى میگیرد که از افرادی حرفه ای مخصوص فرمان میگیرند٬ افرادى که در اغلب موارد توسط دسته ای از افسران حرفه ای رهبری میشوند. جامعه طبقاتی نیازمند یک ماشین سرکوب نظامی جدا شده از جامعه ميشود٬ چرا که از سرکوب این سازمان دولتی نه فقط بر علیه دشمن خارجی٬ بلکه بر علیه خود جامعه نیز بهره بردارى ميشود.

با ظهور دولت اداره کنندگان جامعه نیز به عنوان یک وظیفه برای یک گروه مخصوص از صاحب منصبان دولتی از جامعه فاصله میگیرند. آن وظایفی که در گذشته به صورت مشترک اداره میشد٬ اکنون بوسیله کارمندان و بورکراتهایی انجام میشوند که دارای امتیازات ويژه اى بوده و با این حق که بر جامعه حکومت نمایند به نیرویی تبدیل شده و خود را به نیرویی تبدیل مینمایند که بالای سر جامعه ایستاده و بر آن فرمان میرانند. جامعه به دو گروه حاکم و محکوم تقسیم میشود.

این دو پدیده – یک نیروی نظامی دولتی و یک گروه ويژه از کارمندان و بوروکراتها – مٽالهای هستند عادی برای تمامی دولتهای شناخته شده در تاریخ. امری که در همین جا باید به آن اشاره نمود اینست که دولت سوسیالیستی٬ اگر واقعا سوسیالیستی است٬ باید از همان ابتدا و با کمال آگاهی کوشش نماید که قدرت نظامی و اداره کشور را به توده ها واگذار نماید.

در این رابطه باید به مطلب دیگری نیز اشاره شود. دولت ماهیتا سازمانیست برای حکومت بر طبقات٬ ماشین  مخصوصیست برای سرکوب یک طبقه به نفع طبقه دیگر. اما همانطور که انگلس متذکر شد دولت همچنین و همزمان پدیده ایست ضرروی در جامعه طبقاتی که بدون اجبار ميتواند دچار هرج و مرج و بی قانونی بشود. مارکسیسم از این نظر ضد دولت است که به آن بعنوان بخشی از جامعه طبقاتی توجه مينمايد و از اینرو آنرا در یک جامعه بدون طبقه به عنوان یک انستیتوی بدون ارزش و بدون اختیار ارزیابی ميکند. اما اساسا مانند آنارشیسم ضد دولت نیست. در جامعه طبقاتی٬ طبقات تحت ستم نیز نیاز به قانونی دارند که بوسیله آن از خود درمقابل ظلم طبقات حاکمه دفاع نمایند٬ قانونی که فقط توسط دولت میتواند کنترل شود و اینکه در مبارزه طبقاتی میتواند از طریق دولت تحت تاٽیر قرار گیرد.

به همین دلیل ما کمونیستها میتوانیم بگوییم که از دولتی که نظم و ترتیب را رعایت میکند پشتیبانی ميکنيم٬ امری که به هیچ عنوان در تضاد با درک ما در مورد ماهیت بنیانی دولت نیست. مسئله اصلی این است که تمام پدیده ها را باید به صورت مجموعه ای مورد بررسی قرار داد٬ و اینکه طبقه کارگر نیز به نظم و ترتیب بی علاقه نبوده و سیستم قضایی را مطالبه مینماید که با همه به صورتی مساوی رفتار ميکند.                              

دولت مدرن

همانطور که قبلا در پیشگفتار این نوشته گفته شد یک دولت میتواند اشکال مختلفی داشته باشد. یک دولت از نظر رو بنایی میتواند پادشاهی٬ جمهوری٬ فاشیستی و یا دمکراتیک باشد. اما بدون در نظر گرفتن شکل آن همه دولتها ماهیتی طبقاتی دارند. دولت برده داران بدون در نظر گرفتن شکل آن (جمهوری و یا امپراطوری مانند دولت رم در دوران باستان) یک دولت برده دار بود. وظیفه اصلی برده داران تضمين ادامه حیات سیستم برده داری و اعمال دیکتاتوری برده داران بر برده گان بود. دولت سرمایه داری دولتیست سرمایه دار٬ بدون توجه به اینکه از لحاظ شکل فاشیستی و یا دمکراتیک است. وظیفه اصلی آن حفاظت از امنیت گردش داراییهای سرمایه داران و سیستم حقوقی است که شرايط را برای استٽمار نیروی کار توسط صاحبان سرمايه فراهم کند و از آنچیزی مراقبت نماید که در زبان عام "دیکتاتوری بازار" نامیده میشود.

از این توضیحات این نتیجه حاصل میشود که دو واژه متداول و در تناقص با هم دمکراسی/ دیکتاتوری٬ زمانیکه ما در مورد ماهیت دولت صحبت میکنیم٬ بی اهمیت هستند. کلیه دولتها٬ حتی دمکراتترین آنها٬ با اعمال خشنونتی عیان به عنوان استدلال٬ تجسم دیکتاتوری طبقاتی و اعمال دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه دیگر میباشند

اما البته یک پدیده نمیتواند فقط بر اساس ماهیت بنیانی آن مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد. اینچنین روش تایید-ى ساده شده ای درک درستی از تمامی عملکرد آن پدیده بدست نمیدهد٬ بخصوص زمانیکه که ما در مورد پدیده ای مانند دولت صحبت میکنیم. یک مٽال واقعی. در حال حاضر در کشور سوئد ما کمونیستها از آن به اصطلاح حکومتی که ملتش را از آسایش عمومی برخودار مینماید حمایت میکینم. ما حتی از "دولتی پرقدرت" در مقابل سیاست تنظیمات مالی حمایت میکنیم که انرژی خود را از بازرگانان و صاحبان صنایع سوئدی دریافت مینماید٬ در حالیکه میانه روها و لیبرالهای رنگ و وارنگ از دولتی نمودن صنایع و دیگر ارگانهای اجتماعی غیر دولتی مویه سر داده و در هراسند. یک تغییر نقش آشکار. دست راستیها به دولت خودشان حمله میکنند در حالیکه ما کمونیستها از آن دفاع ميکنيم. این چگونه امکان دارد؟

حقیقت اینستکه کارل مارکس در همان زمان خود به چنین و به همان اندازه تضاد فاحشی برخورد نمود. مسئله در مورد فرانسه بود. سه سال پس از انقلاب ١٨٤٨ ٬ زمانیکه طبقه کارگر فرانسه برای اولین بار بصورتی مستقل در صحنه مبارز طبقاتی پدیدار شد٬ پرزیدنت لوئیس بناپارت کودتایی دولتی را سازماندهی نمود و یک سال بعد این امر به انحلال جمهوری دوم و باز گشت امپراطوری منتهی شد. لوئیس بناپارت ناپلئون سوم شد٬ یک قیصر دیکتاتور که به تنهایی تمامی جامعه را تحت کنترل خود گرفت و به صورتی سیسماتیک نمایندگان طبقه کارگر و سرمایه دار را مورد شکنجه قرار داد.

چنین به نظر میامد که یک قدرت دولتی بالای سر طبقات ایستاده٬ قدرتی دولتی که بیش از هر چیز مبارزه طبقاتی را داوری میکرد تا اینکه وسیله ای باشد برای آنان.

کارل مارکس این وضعیت تقریبا عجیب را در کتاب خود موسوم به "هیجدهم برومر لوئی بناپارت" مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. نام کتاب نشان دهنده این است که کودتای دولتی در هجدهمین روز از ماه دوم از تاریخ انقلاب فرانسه بوقوع پیوست.

مارکس خودمختاری نسبی دیکتاتوری بناپارتی را انکار نمیکند٬ اگر چه این حقیقتی بود. اما او نشان میدهد که این خودمختاری بیانگر یکی از نیازهای طبقه سرمایه دار حاکم٬ در زمانی بود که مبارزه طبقاتی جامعه فرانسه را دچار بحران سیاسی عمیق٬ بحرانى که تا حد قابل رویتی حل نشدنی نیز بود٬ نموده بود. ناپلئون سوم خود را قیصر اعلام نمود٬ اما او قیصر سرمایه داران بود و نه نماينده فئودالهای آریستوکراتی که به اداره دولت تمایلى داشته باشند· مارکس مینویسد:

"توده های سرمایه دار خارج از مجلس٬ به بناپارت نهیب میزدند که نویسندگان و سخنگویان٬ سیاستمداران و روزنامه نگارانشان را نابود نموده و تحت ستم قرار دهد تا آنها بتوانند با خاطری آسوده معاملات خود را تحت حمایت یک دولت نیرومند و قاطع انجام دهند".

برای مجموعه طبقه سرمایه دار معاملات تجاری مهمترین مسئله بود. اگر دولت قادر بود که انجام بى درد سر معاملات و به دنبال آن بدست آوردن سود را میسر سازد٬ سرمایه داران و صاحبان بانکها آماده بودند که کنترل مستقیم قدرت دولتی را به یک سلطان مستبد بسپارند. آنها حتی آماده بودند که نمایندگان سیاسی خود را٬ از جمله سرمایه دار تحت حمایت خود هیتلر٬ قربانی نمایند برای اینکه بتوانند به اهداف خود دست یابند. همه چیز به خاطر معاملات!

دولت سرمایه داری پیچیده تر از دولتهای ماقبل خود است. قبل از هر چیز دستگاه اعمال خشونت نیست٬ اگر چه دستگاه خشونت اساس آنست.

در اینجا باید گفت که تفاوت مهمیست میان شکل حکومتی سرمایه داری و شکل حکومتی دولتهای ماقبل آن. برده داران و اربابان زمیندار به ماشین سرکوبی نیاز داشتند که بوسیله آن بتوانند افراد تحت سلطه خود را به انجام کار وادار نمايند. برده ها بدون ضربه شلاق کار نمیکردند٬ آنها انگیزه ای برای کار کردن نداشتند٬ امری که اعمال خشونت را گریزناپذیر مینمود.

تحت حکومت سرمایه داری وضعیت به شکل دیگریست. سرمایه دار برای بدست آوردن ارزش اضافی نیازی به اعمال خشونت ندارد٬ لااقل نه خشونت مستقیم. آنچیزی که او به آن نیاز دارد تدوین یک قانون بنیانى است که از داراییهای خصوصی و مبادلات آزاد کالا محافظت نماید. برای اینکه در سیستم سرمایه داری نیروی کار خود کالا محسوب میشود و تا زمانیکه میتوان کالای نیروی کار را خریداری نمود صاحبان سرمایه میتوانند ارزش اضافی بدست بیاورند.

طبق معمول همیشه استٽنایی  وجود دارد که قانون را مورد تایید قرار میدهد. مانند اودالن (یکی از شهرهای واقع در کشور سوئد). در سال ١٩٣١ در آنجا سرمایه داران جهت حمایت از اعتصاب شکنان٬ خود به نیروی نظامی فرمان دادند که به کارگران معترض شلیک نمایند. پنج کارگر در جریان این شورش کشته شدند. اما وقوع این چنین وقایعی غیر معمولیست. خشونت آشکار برای موقعیتهای خاصی نگه داشته میشود. برای مٽال شیلی در سال ١٩٧٣.

از نقطه نظر طبقه حاکم٬ این نوعی زیرکی به حساب میاید. برده تا جایی که میتوانست کار نمیکرد٬ مانند رعیتی که مجبورش میکردند که بر روی زمین مالک کار کند. سیستم٬ بجز اجبار که از خارج به نیروی کار وارد میکرد٬ این امکان را به نیروی کار نمیداد که با میل و رغبت کار کند.

کارگران٬ مانند دوران آغازین سرمایه داری٬ به خاطر زنده ماندن و یا مانند سوئد امروزی بمنظور بوجود آوردن یک زندگی قابل تحمل برای خود و زن و فرزندانشان ناگزيرند که نیروی کار خود را فروخته و بدینسان خود به برده و برده دار خود تبدیل میشوند.

دولت سرمایه داری ماموریت دارد که از داراییهای سرمایه داران و از روابط تولیدی آنها در مقابل تهدیدات انقلاب محافظت نماید٬ به همین دلیل مانند دیگر دولتها خود را به ارگانهای سرکوبگر مختلف از قبیل نیروهای نظامی٬ پلیس و زندانها مجهز میسازد. ارگانهای سرکوبگر اساس دولت سرمایه داری را تشکیل میدهند. اما وظیفه اصلی و بیش از هر چیز وظیفه روزانه دولت سرمایه داری اینست که چهارچوب حقوقی سیستم را جهت استٽمار سرمایه داری و ضمانت گردش معاملات آنها حفاظت نماید٬ امری که حفاظت از ایدئولوژی آنها را در صدر وظائف دولت سرمایه داری قرار میدهد. آنها باید سیستم فکری را نگهبانی نمایند و این ماهیت خاصی را به دولت سرمایه داری میدهد. تا لحظه ای که دولت انجام معاملات را ضمانت مینماید٬ طبقه سرمایه دار نیازی به کنترل مستقیم دولت ندارد٬ آنها میتوانند رهبری دولت را به یک قشر بخصوصی از سیاستمداران٬ صاحب منصبان٬ ماموران اداری٬ که ضرورتا نیازی ندارند که از میان خودشان باشد و تا اندازه ای میتوانند به صورتی مستقل معاملات دولتی را محافظت نمایند٬ واگذار کنند. طبقه سرمایه دار میتواند حتی حق انتخابات عمومی را به شکلی بپذیرد که طبقات تحت ستم را نیز به صورت رسمی در میان اقشار اداره کننده در بر گیرد٬ امری که در جوامع طبقاتی گذشته غیر قابل تصور بود.

اما اینجا آخر کار است. آن استقلال قابل قبول٬ مطالبات بنیانی طبقه سرمایه دار را در بر نمیگیرد٬ به این دلیل که باید در کمال آرامش معاملات خود را انجام بدهد.

استقلال نسبی دولت سرمایه داری بیان نوعی حسن نیت از جانب سرمایه دار نیست و نشان دهنده این هم نیست که دولت بالای سر طبقات در حال نوسان است. این استقلال نسبی یکی از شیوه های کار یک دولت سرمایه دارى است. یک سرمایه مجزا تنها به علائق و منافع شخصی خود میاندیشد٬ اما این منافع شخصی در اغلب موارد در تناقض با منافع جامعه و بدنبال آن با مجموعه منافع سرمایه داری قرار میگیرد. به همین دلیل سرمایه داری به قدرتی نیاز دارد که بالای سر دلبستگیهای یک فرد مجزا قرار گرفته و افزایش سرمایه و سود را ضمانت نماید. اما نه سود آن فرد مجزا٬ بلکه امکان بدست آوردن سود را در جامعه به عنوان یک مجموعه.

این امر ماهیت بخصوصی را به دولت سرمایه داری میدهد.                    

ظهور و سقوط دولت رفاه اجتماعی

در سوئد امروزی شیوه برخورد به دولت میتواند بشدت متناقص باشد. دست راستیها و گردانندگان بازار٬ از چپاول مالیات و اعمال بیش از حد قدرت از جانب دولت شکایت دارند. نمایندگان سرمایه داران میخواهند که از قدرت و نفوذ دولت٬ به نفع آنچیزی که آنها آنرا "جامعه متمدن" مینامند و بخصوص به نفع آن چیزی که آنها آنرا بازار نام نهاده اند٬ بکاهند. دست راستیها با آن دولتی که ما ادعا میکنیم متعلق به آنهاست عداوت ميورزند.

در گوشه ای دیگر ما کمونیستها بر علیه تنظیمات سیاسی و فروش داراییهای دولتی و شهرداریها میجنگیم. ما با تمام توان برای دریافت مطالبات طبقه کارگر و دولت موسوم به دولت رفاه اجتماعی در جامعه سرمایه داری مبارزه میکنیم. اگر چه ما میگوییم که دولتها دراساس و بنیان وسیله ای هستند برای بدست آوردن مطالبات طبقه حاکمه در جامعه.

تناقصی کاملا اشکار.

همانطور که در گذشته گفتیم٬ دولت میتواند طی دورانی کوتاه موضعی مستقل را اتخاذ نماید٬ قبل از هر چیز طی دورانی که تضادهای طبقاتی تا حدی در کفه ای مساوی قرار دارند. طی چنین دورانی دولت میتواند هر چه بیشتر نقش یک میانجی را ایفا نماید. همانطور که آن خوش حافظه بیاد میاورد٬ فردریک انگلس به عنوان مٽال از سلطنت مطلقه پادشاهی بعنوان یک چنین دولت مستقلی نام برد. طی دهه های ١٦۰۰ و ١٧۰۰ ٬ در جايى که حکومت مطلقه پادشاهى آخرین امید جامعه فئودالی براى نجات خود از فروپاشی بود٬ يک طبقه سرمایه دار بسيار خود آگاه و قدرتمند آریستوکراتهای فئودال را٬ بوسیله یک قدرت دولتی که مستقیما در ارتباط با اشرافزادگان نبود ولی فئودال بود٬ به مبارزه طلبی فراخواند. همانطور که میدانیم در دراز مدت تلاشی ناموفق بود. لودویک شانزدهم سر زیبای خود را توسط گیوتین از دست داد. انقلاب فرانسه و جنگهای متعاقب آن به کوشش اشرافزادگان فئودال جهت حفظ امتیازات خود پایان داد.

اینکه انقلاب فرانسه باعٽ شد که برادر لودویک شانزدهم بر تخت سلطنت بنشیند تغییری در این قضاوت بوجود نمیاورد. لودویک هیجدهم مانند پادشاه باقیمانده خود ما٬ یک پادشاه سرمایه دار بود و نمایندگی یک دولت سرمایه داری را مینمود.

همانطور که ملاحظه میشود این انقلاب است که ماهیت دولت را تغییر میدهد٬ اما مبارزه طبقاتی بر روی دولت تاٽیر گذاشته و به بخشهایی از دولت منتقل میشود· پادشاهی مطلقه یکی از نمونه های آنست·

انقلابات مردمی دولتهاى موسوم به دولتهاى رفاه اجتماعی را نیز تهدید مینمایند. سوئد نمونه ای روشن بر این ادعاست. ارنست ویگفورش – ه سوسيال دمکرات در سال ١٩١٨ چنین نوشت:

"زمانیکه موج انقلاب در سراسر اروپا جریان دارد٬ یک جامعه نمیتواند اجازه بدهد که ده نفر در آپارتمانی یک خوابه زندگی کنند". نه فقط سال پس از انقلاب در روسیه٬ بلکه همچنين سال متعاقب آن که سوٸد از مبارزات طبقاتى به لرزه در آمده و در آستانه انقلاب قرار داشت.

در این شرایط است که دولت به اصلطلاح رفاه اجتماعی روشنایی روز را میبیند. هنگاميکه حاکمیت دولت سرمایه داری توسط انقلابات بین المللی و مبارزات طبقاتی ملی مورد تهدید قرار میگیرد٬ جهت انجام معاملات در آرامش کامل٬ به اجرای سیاستهای رفرمیستی و یا به عبارت دیگر باج دهی روی میاورد.

یک بار دیگر از موضع خارج شدیم.

یک فیلسوف مجارستانی در آغاز دهه های ١٩۰۰ تز "صد سال کوتاه" را ارائه داد٬ تزی که به سرعت مورد قبول تاریخ نویس مشهورانگلیسی٬ اریک هابسباوم قرار گرفت. "صد سال کوتاه" در برگیرنده حوادٽى ايست که میان سالهای ١٩١٤ تا ١٩٩۰ رخ داد. از جمله جنگ جهانی اول که بربریت سرمایه داری را با تمام کراهت و زنندگیش در معرض دید جهانیان قرار داد٬ امری که یقینا به انقلاب روسیه و مبارزات انقلابی در سراسر جهان یاری رساند. در سال ١٩٩۰ ضد انقلابیون سرمایه دار با پیشرفتی غیر منتظره و با تمام قوا٬ نه تنها بر آن بخشهایی از جهان که تا سال ١٩٨٩ هنوز خارج از سیستم جهانی سرمایه داری قرار داشتند فائق آمدند٬ بلکه در سراسر جهان به پیروزیهای بزرگی دست یافتند.

در همان اولین مقاله در مورد "صد سال کوتاه" که در سال ١٩٩۰ در نشریه مارکسیسم امروزی منتشر شد٬ اریک هابسباوم با اشاره ای به سادگی ماهیت این دوران را خلاصه مینماید. "استالین هر چه که با روسها کرد با اینحال برای مردم عادی غرب خوب بود". "او موفق شد که چنان وحشتی بر اندام سرمایه داران بیاندازد که آنها از ترس انقلاب جهانی٬ ناگزير به انجام رفرمهایی برای طبقه کارگر شدند."

این سخن بطور خلاصه مشاهده زمينه رفاه را فراهم ميسازد· این معرف سیاست رفرمیستی سرمایه داریست.

رفرمها به معنای اين هستند که طبقه سرمایه دار از قدرت مطلقه سیاسی در دولت٬ به نفع یک دولت منتخب صرف نظر مینماید. دولتی که یقینا توسط سوسیال دمکراسی تشکیل میشود. با اینحال این رفرمها بخشا غیر داوطلبانه ولی  بدون هیچگونه نگرانی صورت میپذیرند٬ چرا که در آن ادامه حیات اساس ماهیت طبقاتی دولت و روابط مالی سرمایه داران توسط سیستم قضایی٬ بلند پایگان نظامی و گروه صاحب منصبان٬ ضمانت شده است. و البته با آگاهی بر اینکه حزب سوسیال دمکراسی تهدیدی بر علیه سیستم سرمایه داری نیست.

در سوئد پر آلبين هانسون نخست وزیر قديمى سوسیال دمکراسی این نام را برای این سیاست برگزید. در نطق معروف خود در سال ١٩٢٨ او عبارت "خانه مردم" را که به چهره سرمایه داری ماسکی انسانی میگذارد بر سر زبانها انداخت ٬ عبارتی که به مدت نیم قرن اساس سیاستهای سوسیال دمکراسی قرار گرفت. اما دولت رفاه اجتماعی یک پدیده سوئدی نیست٬ بلکه در اشکال مختلف و درجات متفاوت در تمام جوامع سرمایه داری و همچنین در آمریکا که بحران اقتصادی دهه های ١٩٣۰ راه را برای فرانکلین دی روزولت هموار نمود نیز مورد استفاده قرار گرفت.

رفرمهای دولت رفاه اجتماعی بخشا در تناسب با مطالبات اولیه طبقه کارگر تنظیم میشوند. اما هر چه عمیقتر و پیشرفته تر در کشورهایی که دارای جنبشهای کارگری مترقیتربوده٬ و یا در کشورهایی که سرمایه داری  به صورتی اجتناب ناپذیر خود را در بحرانی عمیق گرفتار نموده و نیاز به  تنظیمات مالی دارند٬ که البته اگر لازم نباشد که بصورتی کامل تحت کنترل دولت درآیند٬ بکار برده میشوند.

این ارتباط را بیاد بیاورید. سرمایه داری تا مرز سقوط به پرتگاه سوسیالیسم توازن میابد و یا خود را در این مرز در توازن میبیند. در چنین شرایطی سخنرانیهای نئو لیبرالها در مورد "بحران شگفت انگیز"٬ یک بحران به عنوان نیروی شفابخش سرمایه داری٬ کفایت نمینماید. اگر بحرانی سرمایه داری را به دلیل اینکه طبقه کارگر نمیخواهد به شیوه سرمایه داری زندگی نماید٬ به جهنم سوسیالیسم رهنمون شود٬ آن بحران دیگر داروی شفابخش سیستم نیست.

باید به این امر اشاره شود که حکومتهای فاشیستی - مانند آلمان و ایتالیا به عنوان شناخته شده ترین مٽالها -  که به موازات دولتهای دمکرات رفاه اجتماعی تکامل یافتند٬ در اساس درگیر همان مشکلات سرمایه داری بودند. هیتلر و موسولینی نیز از وحشت انقلاب سوسیالیستی سرمایه داری را تنظیم نمودند٬ بخشا عمیقتر از دولتهای دمکرات رفاه اجتماعی.

طی آن صد سال کوتاه اعتقاد نئو لیبرالها به نیروهای شفابخش سرمایه داری در زیرزمینهای سوئد٬ آمریکا٬ آلمان و ایتالیا حبس شدند. به جای آن از اقتصاد دولتی و اقتصاد کمونیستی سخن به میان آمد.

بنابراین فاشیسم در این اشاره محدود٬ زمانیکه در مورد اداره دولت سخن به میان میاید٬ گزینه های سرمایه داری دیگری را عرضه مینماید و نه یک دولت اساسا متفاوت. البته این تاییدیه از درجه چندش آور بودن فاشیسم نمیکاهد٬ اما دیکتاتوری فاشیستی را در رابطه ای تاریخی قرار میدهد. فاشیسم مانند دولت رفاه اجتماعی شیوه ایست برای اداره دولت سرمایه داری در وضعیتی که سرمایه داری از جانب انقلاب سوسیالیستی مورد تهدید قرار میگیرد.

 

باری به هر جهت. در سوئد باج دهی سرمایه داری به معنای این است که طبقه کارگر توانست مواضع خود را مستحکمتر نماید. این استحکام مواضع از همان سال ١٩١٨ ٬ زمانیکه طبقه بورژوازی عليرغم میلش در مقابل مطالبه حق رای عمومی و هشت ساعت کار عادی سر تعظیم فرود آورد٬ آغاز شد. در این مورد بیشتر سخن خواهیم گفت.

طی دهه های ١٩٢۰ که یک فرد متعلق به طبقه مرفه معمولا آنرا به عنوان "دهه خوشبختی" توصیف مینماید٬ اتفاقات زیادی رخ نداد٬ اما با فروپاشی وال استریت در سال ١٩٢٩ و با رکود اقتصادی جهانی به دنبال آن٬ طبقه آگاه و ٽروتمند بیش از آن قادر نبود که به واقعیتها از میان تلالو حبابهای رنگین گیلاس شامپاین نگاه کند. بخصوص٬ دقیقا٬ در همانزمان که رکود اقتصادی همه جهان را فراگرفته بود٬ گزارشهای فراوانی از موفقیتهای اقتصادی در اتحاد جماهیر شوروی منتشر ميشد. جهان سرمایه داری ناگزير به انتخاب راه بود. سرمایه داران آمریکایی بر روی فرانکلین روزولت و بیانیه معروف او به نام New Deal٬ آلمانیها بر روی آدولف هیتلر و سوئدیها بر روی پر آلبين هانسون سرمایه گذاری نمودند.

همانطور که همه مطمئنا متوجه میشوند این ساده نمودن توضیح تاریخ است. در همان سالهای اولیه دهه های ١٩٣۰ طبقه ٽروتمند سوئد مانند امروز تقریبا یکپارچه به دست راستیها رای دادند. سوسیال دمکراسی متعلق به طبقه ٽروتمند نبود و رهبر ضربه خورده کارگران٬ پر آلبين هانسون٬ مورد پسند آنها واقع نشد. اما هواداران احزاب سیاسی نقش ناچیزی را در انتخاب راه حلی که ضروری بود ایفا نمودند. نجات سرمایه داری اهمیت داشت. ترویج همکاری با سوسیال دمکراتها تنها راه حل بود٬ و یا به هر حال تنها راه حل ممکن. اگر سوسیال دمکراتها اعلام صلح را در محل کار و در جامعه ضمانت مینمودند٬ سرمایه داران براى اراٸه پيشنهاد اصلاحات آمادگى داشتند٬ البته به کمترین و بی ارزشترین حد ممکن٬ سرمایه داران هرگز چیزی را بصورت غیر ضروری به کسی نمیدهند٬ اما با اینحال چیزی. همکاری طبقاتی جايگزين مبارزه طبقاتی شد.

این یک همکاری بدون اختلاف نظر نبود و در ضمن همکاری نيز نبود که بصورتی یکجانبه از طرف سرمایه کنترل شود· هر از گاهی این همکاری با جنگ و دعواهای شدید همراه میشد. مانند طرح بازنشستگی موسوم به ATP در دهه های ١٩٥۰ ٬ یک مبارزه طبقاتی که جنبش کارگری درآن به پیروزی بزرگی دست یافت و اینکه نه فقط به کارگران سوئدی قانون بازنشسگی٬ بلکه همچنین سرمایه ای دولتی را اهدا نمود٬ سرمایه ای پس انداز شده در صندوقهای بازنشستگی که میتوانست در موارد مختلف و برای پروژهای مفید اجتماعی مورد استفاده قرار گیرد.     

به این ترتیب رفرم بازنشستگی خود شرط لازم برای برنامه سیاسی مسکن شد که با آغاز دهه های ١٩٦۰ کمبود مسکن را منسوخ نمود٬ کمبود مسکنی که ارنست ويگفورش در آغاز ١٩١٨ به گرمی در مورد آن صحبت کرد.

این همکاری جمعی برای انتخاب راهی که سرمایه داران سوئدی در نظر داشتند کاملا بی نتیجه نبود٬ بخصوص زمانیکه کمبود نیروی کار در آغاز دهه های ١٩٦۰ گسترش توسعه کمپانیهای بزرگ را مورد تهدید قرار داده بود. دو امکان برای حل این شرایط سخت وجود داشت٬ اینکه نیروی کار از خارج وارد کنند و یا اینکه از نیروی کار رزرو٬ مانند زنان که در خانه ها کار میکردند بهره بردارى نمایند.

سرمایه داران واردات نیروی کار را ترجیح دادند٬ چرا که برای آنها مخارج اضافی در بر نداشته و میتوانستند با استفاده از ملیت کارگران اتحاد میان آنان را از بین ببرند. بویژه طی دهه های ١٩٦۰ شرکتهای بزرگ مقادیر قابل توجهی از کارگران را بخصوص از فنلاند و یوگسلاوی به کشور وارد نموده بودند.

سوسیال دمکراتها واردات کارگران را تحریم نمودند٬ اما تحت فشار جنبش زنان٬ که بخصوص در میان خودشان رشد نموده و در ابتدای کار خود بود٬ وادار شدند که بر روی زنان سرمایه گذاری نمایند٬ یک سرمایه گذاری که بر اساس آن جامعه باید مسئولیت بخشی از مخارج پرداخت نشده کار زنان را که تا آنزمان در خانه انجام میشد بر عهده بگیرد. میدانید که در آغاز دهه های ١٩٦۰ عبارت "مهد کودک" در ادبیات سوئدی وجود نداشت. چرا که مهد کودکی وجود نداشت. خانه دولتی کودکان – و سالمندان که در حال حاضر برای زنان سوئدی این امکان را فراهم آورده است٬ که حتی در زمانیکه کودکان آنها نوزاد هستند و اولیای آنها پیر و فرسوده شده اند٬ در تولید شرکت نمایند٬ رفرمیست که نسبتا به تازگی آغاز شده است و در همه کشورهای سرمایه داری رایج نیست. برای مٽال در آلمان که کاملا سیاست واردات نیروی کار را اتخاذ نمود٬ هنوز این کاملا عادیست که زنان در خانه مانده و از کودکان خود سرپرستی نمایند٬ امری که تعداد زنان شاغل در آلمان را نسبت به سوئد بشدت کاهش داده است.

هدف از این شرح مختصر و مفید نشان دادن اینستکه همکاری طبقاتی برای دولت رفاه اجتماعی استقلالی نسبی را در رابطه با طبقه سرمایه دار حاکم فراهم میسازد. دولت همچنان از ماهیتی سرمایه داری برخوردار است٬ وظیفه بنیانی آن اینست که امنیت مالکیت خصوصی و – رابطه تولیدی را ضمانت نماید٬ اما در این  چهارچوب راه را برای اعمال سیاستی که سلطه سرمایه را محدود نموده باز و اینکه این امکان را برای طبقه کارگر فراهم سازد که مواضع خود را بخصوص در جریان وقایع اجتماعی مستحکمتر نماید.

طی روزهای طلایی دولت رفاه اجتماعی٬ که در سوئد از آغاز دهه های ١٩٥۰ و تا آغاز دهه های ١٩٨۰ ادامه داشت· این استقلال نسبی گسترش وسیع بخشهای رفاهی دولتی و کاهش شدید سلطه سرمایه٬ کنترل وامها و پول٬ دخالت دولت در اقتصاد٬ اگر و زمانیکه سرمایه نمیخواهد و یا قادر به دفاع از مطالبات اجتماعی تودها نیست و یک سیاست مالیاتی که نابرابری درآمد را بتدریج کاهش میدهد٬ را به همراه داشت. در سوئد میان ١٩٥۰ تا ١٩٨۰ این نابرابرای درآمد کمتر از هر زمان دیگرى بود. بر اساس ارقام داده شده از جانب LO (یک مجمع متشکل از ١٤ اتحادیه از اصناف مخلتف در سوئد – مترجم) در سال ١٩٨۰ در آمد یک مدیر شرکت سهامی ٩ برابر میانگین درآمد کارگران صنعتی بود. در حالیکه در سال ١٩٥۰ همان مدیر درآمدش تا  ٢٧ برابر افزایش یافت. این فاصله در سال ٢۰۰۰ به ٣٧ برابر رسید.

همکاری طبقاتی بدون دردسر هم نبود٬ اما سوسیال دمکراسی آنرا در چهار چوبی به پیش میبرد که از جانب سرمایه دارن قابل قبول باشد. بجز زمانیکه آنها از طریق اراٸه پیشنهاد در مورد صندوق حقوق بگیران حق مالکیت خصوصی سرمایه داری را مورد سوال قرار دادند. آنزمان اوضاع جهنمی شد٬ اگر چه آن پیشنهاد که در نهایت مطرح شد آنچنان بی محتوا بود که به هیچ وجه سلطه سرمایه را تهدید نمینمود. اما اینکه اساسا در مورد سلطه به چون و چرای مالکیت خصوصی شکی بدل راه دهیم٬ از جانب سرمایه داری غیر قابل قبول است.

و این طنز تاریخ بود که سرمایه داری هیچگاه تا بدین حد از شرایط موجود آنزمان خشنود نبود. این بخشا به این مربوط میشود که سوسیال دمکراسی بنحوی بسیار آگاهانه و مشخص از منافع شرکتهای بزرگ و بخصوص شرکتهای صادراتی حفاظت مینمود٬ آنچنان مشخص که مارکسیستها طی آن دوران در مورد یک مونوپول سیاسی دولتی سرمایه داری صحبت مینمودند. اما همچنین و علاوه بر آن دولت رفاه اجتماعی سرمایه داری را از یک فروپاشی که خود حامل آنست نجات داد. شاید که تقسیم سود و سهام به اینچنین سطح بالایی که در حال حاضر شاهد آن هستیم صعود ننمود. اما یک تقسیم درآمد نسبتا برابر قدرت خرید و بدنبال آن زمینه را برای افزایش تولید فراهم آورد. همزمان تنظیمات ودخالت دولتی در اقتصاد حرص و طمع بیش از حد افراد مجزا را در کسب سود بیشتر تحت کنترل خود درمیاورد٬ امری که گمانه زنی کمتر در امور اقتصادی را باعٽ گشته و شرایط را برای یک تکامل موزون اقتصادی فراهم میسازد.

این پدیده تنها مختص سوئدیها نیست. از پایان جنگ جهانی دوم تا آغاز دهه های ١٩٧۰ تمام اقتصاددانان سرمایه داری و همه اقتصاد جهان سرمایه داری بدرجات مختلف اقتصاد خود را تنظیم نمودند. اساس عقاید بنیادگرایانه اقتصادی نئولیبرالها همچنان در زیرزمینها محبوس بود. این روند عادی زمانی قطع شد که مارگارت تاچر در پایان ١٩٧۰ به عنوان نخست وزیر تازه منصوب شده در انگلستان هیولای نئولیبرالها را آزاد نمود٬ که بلافاصله از جانب رونالد ریگان در آمریکا و با سرعتی سرسام آور مورد پشتیبانی تقریبا همه اقتصاددانان و وزیران دارایی در تمام جهان سرمایه داری٬ به اضافه وزیر دارایی خود ما Kjell Olof Feldt قرار گرفت. با تکان یک سر انگشت نئولیبرالها آن سرمایه داری را که پس از دهه های ١٩٣۰ به سیاست تنظیمات دولتی جایزه میداد تحت سلطه خود درآوردند٬ امری که آغازی شد بر پایان دولت رفاه اجتماعی. به دلیل اینکه نئولیبرالیسم و دولت رفاه اجتماعی دو نابغه ناسازگارند.

 

                                                   

جهت گیری جدید نئولیبرالها

وحشت دولت رفاه اجتماعی از وقوع انقلاب سوسیالیستی بود٬ وحشتی که سرمایه داری را٬ تا زمانیکه توسط یک سیستم اقتصادی دیگر به چالش کشيده شد٬ در چنگال خود اسیر نمود. همچنین سوسیالیسم موسوم به سوسياليسم واقعی در دهه های ١٩٦۰ و ١٩٧۰ در اروپای شرقی٬ اگر چه رو به انحطاط بود ولی این وحشت را زنده نگهداشت٬ چرا که وقتی صحبت از یک ساختار اقتصادیست٬ سوسیالیسم واقعی معرف یک سیستم جانشین است.

 

شرایطی که نئولیبرالها در آن مواضع خود را مطرح نمودند دقیقا برعکس بود. این طرز تفکر جدید زمانی ظهور مینماید که نمایندگان دوراندیش سرمایه داری تصور میکنند که سوسیالیسم واقعی دیگر تهدیدی بر علیه سیستم سرمایه داری نیست٬ امری که در پایان دهه های ١٩٧۰ آشکار شد٬ زمانیکه تکامل اقتصادی در اتحاد جماهیر شوروی کاملا افول نمود. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در واقع بیش از ده ديگرسال بطول انجامید٬ پروسه ای که سرعت آن توسط مسابقه تسلیحاتی در فضا٬ آغاز شده توسط رونالد ریگان٬ تسريع شد. اما این وحشت مدت درازى قبل از این ناپدید شده بود٬ حادٽه ای که به نئولیبرالها جرئت خودنمایی داد.

در اینجا باید به دلیل دیگری که شرایط را برای تولد دوباره نئولیبرالها آماده نمود اشاره شود. در آغاز دهه های ١٩٧۰ سیستم برتون وودز از هم فروپاشید· اين سيستم بین المللی تنظیمات مالى٬ با دشمن اصلی نئو لیبرالها جان مینارد کینز بعنوان یکی از طراحان خود٬ از ١٩٤٥ به سرمایه داری جهانی نظم و ترتیب داده بود· اما آمریکا در سال ١٩٧١ این قرارداد را٬ ناتوان در ايجاد توازن ارزش دلار به طلا٬ فسخ نمود٬ ارتباطی که اساس جاه طلبیهای سیستم را جهت با ٽبات نگاه داشتن واحدهای پولى تشکیل میداد. همزمان سرمایه داری جهانی بخشا به دلیل بحران نفتی ١٩٧٤ ٬ در شرایط بسیار سختی بسر میبرد٬ امری که سرمایه اضافی عظیمی بوجود آورد که به نوبه خود نیاز به بازارهای جدید را مطالبه مینمود.

البته این عجیب نیست که پس از این واقعه سرمایه داران سوئدی نگاه خود را متوجه بخشهای دولتی نمایند٬ یک بخش تولیدی عظیم در کنار سرمایه داری خالص. اگر این بخشها تنها برای سرمایه های خصوصی احداٽ شده اند٬ چرا به دنبال آب از روی رودخانه عبور کنیم؟ در سوئد بازار جدیدی برای بدست آوردن سود در بخشهای دولتی وجود داشت٬. حیرت زده نشوید٬ مطالبات نئولیبرالها در بخشهای سرمایه داری سوئد بسرعت مورد قبول واقع شد.

جهت کوتاه نمودن داستانی طولانی بگوییم که پایان راه دولت رفاه اجتماعی به دهه های ١٩٨۰ باز ميگردد. تقریبا یکشبه همه اقتصاددانان داخلی تغییر عقیده دادند٬آنها که تا آنزمان خدایی بجز کینز نداشتند٬ تقریبا همگی به عنوان نئو لیبرال ظاهر گشتند. سیاستمدارانى که تحت فشار سرمایه داران در آغاز دهه های ١٩٩۰ همکاری طبقاتی را فسخ نموده بودند به منظور به پيش بردن تبلیغاتى شدید در جهت منافع شخصی سرمایه داری خودى٬ به دنبال آنها روان شدند. پیوستن به اتحادیه اروپا یک دنباله روی منطقی از این تغییر سیاست ناگهانی بود. اتحادیه اروپای کنونی یکی از مهمترین ابزار سرمایه داری اروپا برای به پیش بردن سیاستهای نئولیبرالهاست٬ سیاستهایی که در قانون اساسی اتحادیه اروپا نوشته شده است٬ امری که سرمایه داران و سیاستمداران سوئدی جهت بهره ورى از آنها از کسی عقب نیفتاده اند.

شاید که خواننده ای از میان خوانندگان این جزوه بگوید که این داستان طولانی٬ با یک توضیح تاریخی برنامه ریزی شده٬ چه ارتباطی به تئوری مارکسیسم در مورد دولت دارد. پاسخ اینستکه این دورنمایی بدست ما میدهد در مورد مبحٽ دولت و سخنان متناقضی که در حال حاضر در میان محافل دست راستی در جریان است٬ اینکه آنها ظاهرا به آن دولتی حمله ميکنند که ما کمونیستها ادعا مینماییم که معتلق به آنهاست و اینکه ما از بخشهایی از آن دفاع مینماییم که آنرا در بیان بعنوان دیکتاتور سرمایه داری ارزیابی ميکنيم.

درک رابطه مسائل بسیار آسان است. دست راستیها به دولت به عنوان وسیله ای برای اعمال سلطه طبقه سرمایه دار در جامعه حمله نمیکنند٬ آنها اساس و بنیان دولت سرمایه داری را مورد حمله قرار نمیدهند – نه دستگاه سرکوبشان را٬ نه حکومت صاحبمنصبان را و به روشنی نه قوانین حقوقی که بدست آوردن سود را ضمانت مینماید – بلکه هدف دست راستیها٬ از جمله به منظور رها نمودن خود را از قید و بند همه محدودیتها٬ به اضافه آن محدویتهایی که یک بخش از رفاه و آسايش عمومى بوجود میاورد٬ نابود نمودن ضمیمه های دولت رفاه اجتماعى است٬ رفرمهايى که طبقه کارگر برای بدست آوردنها مبارزه نموده و محدویتهاى ايجاد شده توسط تنظیمات سیاسی در بازاری که آنها آنرا بازار آزاد مینامند·

هدف نهایی دست راستیها شاید دولت موسوم به "دولت نگهبان شب" نباشد٬ آن دولتی که هر گونه اطلاعاتی را عيان مينمايد٬ بجز آن اطلاعاتی که اهداف آنان را براى ايجاد نظم و قانون با توسل به جبر و خشونت بر ملا ميسازد· اما دست راستیها در این جهت کوشس مینمایند.

ما کمونیستها نقطه نظری کاملا بر عکس داریم. ما از ضمیمه های دولت رفاه اجتماعی حمایت مینماییم. به دلیل اینکه یک رفاه اجتماعی با یک بودجه بندی عادلانه و بیمه های اجتماعی دولتی برای طبقه کارگر مفید است. به دلیل اینکه به بخشهای دولتی در بازار آن حقی برابر را اعطا مینماید که تنها مختص ٽروتمندان است. به دلیل اینکه تنظیمات ساعات کار٬ قوانین استخدامی و کاری مانعى ايست بر سر راه دیکتاتوری سرمایه دارى· چرا که جامعه باید از خود در مقابل استٽمار کارگران و محیط زیست توسط  سرمایه داران دفاع کند٬ امری که تنها از طریق دولت ممکن است. به دلیل اینکه برای محدود نمودن سلطه مطلقه سرمایه داری میتوان از شرکتهای دولتی بهره بردارى نمود.

دولت به دلیل ماهیت بنیانیش ارگانیست برای اعمال دیکتاتوری طبقاتی. دولت کنونی سوئد دولتيست سرمایه دارى و وظیفه اصلی آن ضمانت سلطه طبقه سرمایه دار بر طبقه کارگر· اما دولت تحت تاٽیر مبارزه طبقاتی قرار میگیرد و خود عرصه ایست برای مبارزه طبقاتی. این حقیقت در ماهیت طبقاتی دولت تغییرى ايجاد نمينمايد٬ اما مبارزه سیاسی را فرامیخواند٬ اگر طبقه کارگر از عرصه هایی که در خدمت اوست سود نجوید٬ خودش را خلع سلاح مینماید.

از اینرو ما از ضمیمه های دولت رفاه اجتماعی حمایت مینماییم.

به عنوان پایانی بر این بخش باید یادآور شد که آن جاده رفرمیستی به سوی سوسیالیسم که زمانی دولت رفاه اجتماعی آنرا به عنوان کلید موفقیتش معرفی مینمود٬ نشان داده است که صعب العبور است. نيازى به اين نيست که به تمایلات صادقانه اصلاح طلبان سوسیالیست شک و ترديد نشان دهيم٬ سیاستمداری مانند Ernst Wigfors به آن قدمهای کوچکی که در جاده سوسیالیسم برداشته میشد واقعا باور داشت و برای او دولت رفاه اجتماعی تنها یک قدم بسوی سوسیالیسم بود. او بیش از این طلب مینمود٬ هدف او بصورتى واقعى جايگزين نمودن سیستم مدیریت عمومی سوسیالیستی با سرمایه داری بود.  

میتوان این سوال را مطرح نمود که Ernst Wigfors امروز چه میگفت٬ اگر میدید که جانشینان او چگونه دولت رفاه اجتماعی را از هم میدرند٬ دولتى که او به عنوان پلاتفرمی برای رسیدن به هدفی بزرگتر و بهتر میدید· آیا او در اهداف رفرمیستی خود تجدید نظر مینمود؟ او پاسخ این سوال را با خود به گور برد٬ اما هر سوسیالیست صادقی باید تصدیق نماید که دولت رفاه اجتماعی بعنوان پروژه سوسیالیستی از نظر معماری هنریست که با سهل انگاری سر هم شده است. دولت رفاه اجتماعی بر روی شنهای لغزان همکاری طبقاتی بنا شد٬ با این باور که سرمایه  داری داوطلبانه و با همکاری مواضع خود را تسلیم خواهد نمود. یک باور ساده لوحانه از همان ابتدا٬ باوری که بیهوده بودن آن توسط تاریخ به اٽبات رسیده است. زمانیکه سرمایه داران دیگر از وقوع یک انقلاب سوسیالیستی نمیهراسند٬ همه آنچیزهایی را که داده اند باز پس میستانند.

امتیازات داده شده توسط  دولت رفاه اجتماعی را نباىد تسليم نمود٬ آنها با ارزشند و باید در حفاظت از آنها بايد به بپاخاست. اما از آنها با همکاری سرمایه دارانى که مايل به همکاری نيستند نمیتوان حفاظت نمود٬ بلکه این امر تنها در مبارزه بر علیه آنها انجام پذير است. مبارزه طبقاتى تنها راه ممکن است. همکاری طبقاتی به عنوان هدف ضربه فنی شده است.

                                                     

دیکتاتوری پرولتاریا

هیچیک از واژه های مارکسیستی به اندازه دیکتاتوری پرولتاریا سرمایه داری را پریشان و نگران نميکند. لیبرالها زمانیکه به آن فکر میکنند آب دهان خود را قورت میدهند و حزب دست چپیها (منظور حزب چپ سوئد است و نه حزب کمونیست م.ل - مترجم) مانند سگهایی که از تنبیه وحشت دارند از آن میگریزند. صد افسوس و لعنت بر این همه ناآگاهی. البته ما از هیچ دیکتاتوری حمایت نمینماییم٬ ما فقط خواهان جامعه ای بدون طبقه هستیم.

هر دو٬ لیبرالهایی که آب دهان قورت میدهند و حزب دست چپیهاى گریزان ترسو بشدت بی آبرو هستند. آنها میدانند که واژه دیکتاتوری پرولتاریا بخشی از تئوری دولتی مارکسیسم است که بر اساس آن تمام دولتها نماینده یک طبقه دیکتاتور٬ حتی دمکرات ترین نوعش هستند. اما آنها این واژه را از رابطه اش بیرون میکشند به دلیل اینکه ریاکاران از خوده لغت دیکتاتوری پرولتاریا هراسان میشوند.

این ریاکاری برای ما کمونیستها ناآشناست. ما صادقترین دمکراتها هستیم. ما برای انتقال قدرت به دست اکٽریت جامعه مبارزه میکنیم و دقیقا به همین دلیل به واژه دیکتاتوری پرولتاریا وفاداریم٬ چرا که بیشترین قدرت ممکنه برای اکٽریت جامعه٬ خواهان سرنگونی دیکتاتوری طبقه سرمایه دار و تعویض آن با دیکتاتوری طبقه کارگر میباشد. این قدرت خواهان نابودی دیکتاتوری سرمایه است.

کارل مارکس خودش ادعا نمود که همین واژه دیکتاتوری پرولتاریا جوهر تئوریهای او را تشکیل میدهد. او در سال ١٨٥٢ در نامه ای به یکی از دوستان خود به نام ویدی مایر این چنین نوشت:

"تا جائیکه به من مربوط میشود٬ هیچکدام از اینها٬ پیدایش طبقات در جامعه مدرن و یا مبارزه میان آنها از کشفیات من نبود".

اعترافى که نشان دهنده یک فروتنی قلابی نیست. طبقات و مبارزه طبقاتی قبل از مارکس در دورانی بسیار دور توصیف شده بودند.

به گفته خودش خدمات مارکس از اینها تشکیل میشوند:

"آن کار جدیدی که من انجام دادم این بود که ٽابت نمایم: ١) وجود طبقات فقط به دوره ای معین و تاریخی از تکامل تولید مربوط میشوند٬ ٢) اینکه مبارزه طبقاتی به دیکتاتوری پرولتاریا منتهی میشود٬ ٣) اینکه همین دیکتاتوری فقط گذار به نابودی تمامی طبقات و گذار به یک جامعه بی طبقه را فراهم میسازد."

از میان مطالبی که تا به اینجا گفته شده این نکته دوم است که به آسانی قابل فهم است. اینکه در حال حاضر جامعه طبقاتی٬ حاکمیت یک طبقه بر دیگری را نشان میدهد – دیکتاتوری برده دارن بر برده گان٬ فئودالها بر رعیتها٬ سرمایه دارن بر کارگران – که البته آن جامعه طبقاتی که جامعه طبقاتی کنونی را منحل مینماید نیز خود نماینده یک دیکتاتوری٬ دیکتاتوری طبقه کارگر بر طبقه شکست خورده سرمایه داری میباشد. و یا هستند کسانى که تصور ميکنند طبقات به ضرب یک بشکن نابود میشوند٬ و یا طبقه سرمایه دار شکست خورده تسلیم شده و مودبانه اموال و امتیازات خود را در اختیار دولت کارگری میگذارد؟ برای اینکه پس از آن به شکلی مودبانه به نگهبانی ساختمان و یا نظافت همان بانکها و یا کارخانه هایی که زمانی مالک آنها بودند بپردازد و شاید در یک آپارتمان دو اتاقه که در گذشته در اختیار مستخدمین خود قرار میداد زندگی کند؟

تنها انسانهاى ناآگاه اينچنين تصور خواهند نمود٬ ولی کارل مارکس ساده نبود٬ او از تاریخ انقلابات و ضد انقلابات آگاه بود.

و اما نکته دوم. آن تغییرات اجتماعی که بر اساس آن اکٽریت جامعه را زیر و رو نموده و به دنبال آن بر اقلیت حاکم میشوند٬ یک قدرت دولتی را مطالبه مینماید٬ قدرتی را که بتواند مقاومت طبقه سرمایه را در هم شکسته و آنان را نابود سازد. کارل مارکس نام این قدرت را دیکتاتوری پرولتاریا نامید.

نکته دوم به آسانى قابل فهم است٬ به همین جهت اجازه بدهید خود را بر روی نکته سوم متمرکز نماییم٬ به آنجایی که درباره دیکتاتوری پرولتاریا فقط به عنوان یک مرحله گذار صحبت میشود٬ چرا که که این امر بهمان اندازه ای که در تئوری مارکس در مرکزیت قرار دارد به همان اندازه نیز از جانب لیبرالها و تجدید نظر طلبان مورد حمله قرار میگیرد.

در حال حاضر اکٽر مارکسیستها درباره سوسیالیسم به عنوان جامعه ای با نظمی بخصوص ٬ به عنوان جامعه ای که سرمایه داری را منحل نموده و به نوبه خود توسط کمونیسم منحل خواهد شد٬ از جامعه بی طبقه٬ یک تغییر اجتماعی که اکٽریت قریب به اتفاق ما مطمئنا آنرا به آینده ای دور و کمی نامعلوم منتقل مینماییم٬ صحبت ميکنند.

مارکس چشم انداز دیگری داشت. او از مرحله اول و دوم کمونیسم صحبت مینماید٬ اولین فاز پاسخگوی آن مطالباتیست که ما سوسیالیسم مینامیم. میتوان گفت که مارکس در چشم انداز خود بیش از حد خوشبین بود. تاریخ نشان میدهد که آنچه او و انگلس از آن به عنوان فاز اول٬ مرحله ای نسبتا کوتاه گذار٬ سخن ميرانند در واقع  دوره ای طولانی و رنج آور و قبل از هر چیز دوره بخصوصی از تاریخ است.

بدون شک در این اعتراض نکته مهمی نهفته است. اما با اینحال در چشم انداز مارکس مسئله مهمی وجود دارد. او فاز اول کمونیسم را نه به عنوان امری  پایدار و نه به عنوان هدفی برای خودش٬ بلکه آنرا فقط به عنوان دوران گذارى در نظر ميگيرد که طی آن طبقه کارگر با توسل به جبر مقاومت طبقه سرمایه دار را در هم میکوبد· او به همین دلیل آن فرم دولتی را نيز که پاسخگوی این دوران گذار است٬ دولتی که او دیکتاتوری پرولتاریا نامید٬ به عنوان پدیده ای پایدار یا حتی به عنوان یک دولت قابل مقایسه با دولت قبلی مورد تایید قرار نمیدهد٬ بلکه به عنوان ارگانی میشناسد که از همان ابتدا خود را در بستر مرگ جای میدهد. تلاش دولت طبقه کارگر اینست و باید این باشد که هر چه سریعتر خود را از میان بردارد.

نظريه پردازان مختلف مارکسیست که از تجزیه و تحلیلهای مارکسیستی لذت میبرند٬ اما از محتوای انقلابیش میهراسند٬ معمولا مدعيند که دیکتاتوری پرولتاریا در نوشته های مارکس جایی گمنام را داراست٬ که البته در مورد کسانیکه حقيقت دارد که عبارات را میشمارند٬ اما نه برای کسی که میخواهد با جدیت شیوه اندیشه مارکسیستی را بیاموزد. حقیقت اینستکه مارکسیسم به صورتی پیوسته به مسئله دیکتاتوری پرولتاریا بازگشته و اینکه دقیقا در این مورد نظرات گذشته خود را به صورتى وسیع مورد تجدید نظر قرار داده است٬ اما نه به خاطر اینکه مانند مارکسیستهای متظاهر از این درک فاصله بگیرد٬ بلکه به این دلیل که آنرا هر چه روشنتر نموده و ماهیتی انقلابی به آن بدهد.

تجدید نظر در تاریخ با اولین دولت کارگری٬ با کمون پاریس٬ از شورش کارگران پاریسی در سال ١٨٧١ و از حکومت سه ماهه آنها در پایتخت فرانسه٬ آغاز شد.

مارکس از پيش کارگران پاریس را در مورد عدم انجام قيام اندرز داده بود· او امکان یک پیروزی پایدار را نمیدید٬ امری که صحت خود را نشان داد. اما زمانیکه کارگران پاریس کم و بیش ناگزير به انجام شورش شدند او از آنها با تمام وجود پشتیبانی نمود. او از همت قهرمانانه و انقلابی آنها به شگفت آمده بود. اما او قبل از هر چیز از آنها و تجربیات آنها که طی دوره کوتاه کمون بدست آورده بودند آموزش گرفت.

گريزى کوچک. نقش مارکس به عنوان دانش آموز میتواند کمی عجیب به نظر بیاید. کمون پاریس تقریبا توسط سوسیالیستهای خرده سرمایه دار٬ قبل از همه بلانکیستها و پرودونیستها که مارکس بر روی مواضع آنها صفرا استفراغ مینمود رهبری شد. مارکس در مورد قابلیت انقلابی این خرده سرمایه داران کوچکترین شکی نداشت٬ اما با اینحال در کتابش در مورد کمون با آنها از در گفتگو درمیاید. فردریک انگلس در دقیقا آخرین مقدمه بر کتاب مارکس به نام کمون پاریس علل را توصیح میدهد. او پس از ملاحظه محدویتهای سیاسی کموناردها مینویسد:               

"با این وجود مسئله ى بدون شک تحسین برانگیز این واقعیت است که همه اینها توسط بلانکیستها و پرودونیستها فراهم آمده است. در هر دو مورد طنز تاریخ میخواست که مانند اغلب موارد٬ زمانیکه نظریه پردازان تخیلی قدرت را بدست میگیرند٬ این و یا موضع آموزش داده شده به آنها در مدارسشان برعکس تعالیم عمل نمایند."

بیاد بیاورید این طنز تاریخ را! جامعه تازه نه بر اساس تخیلات نظریه پردازان٬ هرگز نه از خيال پردازيهاى بزرگ و یا زيرک ترين طرحهاى روى میز تحریر طراحی شده٬ بلکه در جریان مبارزه طبقاتی بنا میشود. کمون با عبارات مارکس "عنصر جدید جامعه در آزادی"٬ حرکت پدیده ای را آغاز کرد که او را مجذوب و مملو از انرژی و دانش نمود. او مطالعه کرد٬ از عنصر آزاد شده جامعه و از اولین تلاشهای طبقه کارگر جهت بنا نمودن دولت کارگری آموزش گرفت. او از تلاشهایی  که از همان ابتدا میدانست به شکست خواهد انجامید آموخت و آنها را در آغوش کشید٬ چرا که اگر يک انقلابى شکستها و تلاشهای ناموفق را در آغوش نکشد و از آنها نياموزد يک انقلابی نیست.

   

یک دولت کاملا جدید

در مانیفست کمونیست مارکس و انگلس بدست آوردن قدرت سیاسی را به عنوان وظیفه سوق الجیشی طبقه کارگر مطرح مینمایند. کارگران باید قدرت دولتی را بدست گرفته و از آن بعنوان وسیله ای برای نیل به اهداف خود بهره بردارى نمايند. بینشی که جنبش کارگری رفرمیستی آنرا به عنوان خط مشی اصلی خویش ولی با نتیجه ای بغایت ضیعف پیشه خود نمود.

با تجربیات بدست آمده از کمون پاریس مارکس و انگلس برداشتهای قدیمی خود را تصحیح نمودند. آنها در مقدمه ای مشترک بر مانیفست در سال ١٨٧٢ مینویسند:

"به خصوص کمون پاریس ٽابت کرده است که طبقه کارگر به سادگی نمیتواند ماشین آماده را تصرف نموده و از آن در جهت منافع خویش بهره بردارى نمايد"

آن چه چیزی بود که فرماندهان کمون پاریس انجام دادند؟ بله٬ اولین تصمیم آنها این بود که گروه استوار٬ نیروی نظامی جدا از جامعه را منحل نموده و توده های مسلح را جایگزین آن نمایند. پس از آن فرماندهان مستقیما به سراغ صاحب منصبان بلند پایه رفتند. آنها سیاست حق انتخاب را در تمام سطوح به اجرا گذاردند٬ انتخاباتی که از کار بر کنار نمودن اشخاص متخلف را شامل ميشد.

همزمان تمام امتیازات صاحب منصبان از میان برداشته شد. هدف برابر نمودن دستمزد خدمتگذران کمون با میانگین دستمزد عادی یک کارگر بود٬ هدفی که بصورتی بدیهی در مورد رهبران شورای شهر نيز به اجرا گذاشته ميشد.

بنابراین کمون به صورتی فوری به دو ارگان مهم ساختمان دولتی٬ ماشین نظامی و صاحب منصبان حمله کرد. خشونت مورد نياز به منظور خاموش نمودن ضد انقلاب میبایستی از جانب خود کارگران و وظایف اداری ضرورى در هر جامعه ای میبایستی توسط نمایندگان منتخب٬ بدون داشتن امتیازی و بدون اعطاى مقام رهبری به کسی٬ انجام میشدند. به عبارت دیگر کمون از همان لحظه اول به منظور محو تمامی روابط میان حاکمان و محکومان عمل نمود٬ رابطه ای که در همه کشورهای موجود آنزمان معمول بود·

کمون بنابراين به دو بخش از اصلى ترين پايه هاى دولت٬ صاحب منصبان و ارتش٬ سیستم سیاسی که امروزه به گفته اى اساس دمکراسی را تشکیل میدهد٬ حمله بردند. کمون تقسیمات پارلمانی میان قدرتمندان تصمیم گیرنده و به اجرا گذارنده را از میان برداشت. اتخاذ تصميم تنها وظيفه اجتماعات منتخب نبود٬ بلکه باید بر انجام دقيق آنها نيز نظارت مينمودند٬ نظمی که شرايط را براى سیاستمدارن کمون به منظور عدم قبول مسئولیت و مقصر جلوه دادن ارگانهای دولتی و کارمندان هموار مينمود.

به قول مارکس منتخبان "از آدمهای پرحرف به ارگانهای کار" مبدل شدند.

مارکس و انگلس و بقیه مارکسیستهای انقلابی٬ دو نتیجه تعیین کننده را از کمون پاریس میگیرند.

١- اولا و همانطور که قبلا گفته شد٬ نمیتوان فقط دستگاه دولتی موجود را تسخیر نموده و در خدمت طبقه کارگر درآورد. به جایش باید آن دستگاه دولتی موجود را از میان برداشته – نابود نموده٬ برای اینکه از  کلمات خود مارکس استفاده کرده باشیم – و آنرا با یک دولت کاملا جدید٬ پایه گذاری شده بر روی خواستهای فوری و سیاسی اکٽریت خود مردم تعویض نمود.

٢- دوما و در اصل دولت کارگری به معنای آغازی بر پایان دولت به عنوان يک پدیده است٬ طبیعتا برای اینکه آن معرف اولین حکومت اکٽریت در تاریخ جامعه طبقاتیست و بنابراین شروعیست بر پایان جامعه طبقاتی از این دست٬ اما همچنین و بخصوص برای اینکه این امر به صورتی تدریجی دولت را به عنوان دستگاهی جدا از جامعه و ایستاده بالای سر جامعه منحل مینماید.

برای مارکس و انگلس این امری بدیهی بود که طبقه کارگر همچنین به یک دولت٬ به ارگان سرکوب مخصوصی جهت برخورد با ضد انقلاب٬ نیاز دارد. آنها در واقع آنارشیست نبودند. اما آنها این را به عنوان نیازى موقتی در نظر گرفته بودند که بتدریج و با نابودی تدریجی اقتصاد و تفکرات سرمایه داری از میان ميرفت. به همین دلیل آنها در این مورد میگویند که دولت طی فاز اول کمونیسم٬ پس از تحويل وظایف ويژه اش به جامعه٬ به صورتی تدریجی محو میگردد. منظور آنها در حقیقت این بود که کمون پاریس پس از آغاز فورى این نقل و انتقالات "به معنای واقعی " دولت نبود.

موجوديت کمون پاریس بيش از يک دوره کوتاه سه ماهه ادامه نيافت. آن در ماه می ١٨٧١ توسط ضد انقلاب خشمگین سرنگون شد. اما مٽال کمون به زندگی خود ادامه داد و این برای لنین و حزب بلشویک٬ زمانیکه در سال ١٩١٧ وظيفه بر پايى دولت کارگرى را در روسيه بر عهده گرفتند٬ در مرکزیت قرار داشت. به این مٽال در بخش دمکراسی سوسیالیستی بازمیگردیم٬ اما اکنون و در همین جا باید تاکید شود که مارکس و انگلس در تجزیه و تحلیل خود از کمون پاریس در دوران خود٬ هنگاميکه تجربياتشان را در مقابل روسیه و تکامل سوسیالیسمی که در آنجا رخ داد قرار میدهیم٬ به عنوان افرادی خوشبین ظاهر میشوند· ضد انقلاب بین المللی خود را قویتر از آنچه که مارکس و انگلس تصور مینمودند نشان داده است٬ امری که دولتی نیرومندتر و استوارتر از کمونی که آنها تجزیه و تحلیل نمودند مطالبه مینماید.

اما این امر نیروی لایزال انقلابی موجود در تجزیه و تحلیل آنان را بیروح نمینماید. يک دولت کارگرى خواهان ادامه حيات باید مٽال کمون پاریس را دنبال کرده  و نمیتواند خود را فقط با اینکه دولتیست خشنود نمايد٬ بلکه باید از همان لحظه اول٬ به عنوان يک هدف٬ در فکر انحلال خود باشد.