امپریالیسم، ضدّ امپریالیسم و سوسیالیسم

جان ریس برگردان مهرداد امامی

 

امپریالیسم نظامی دگرگونشونده است. از همان نخستین روزهای سرمایهداری، گسترش بینالمللی بر ساختار آن حک شده است. اتحاد با اسکاتلند و استعمار ایرلند منجر به شکلگیری یکی از نخستین دولتهای سرمایهداری یعنی بریتانیا شد. هر دو این وقایع به نحو سرنوشتسازی به واسطهی انقلاب قرن هفدهم شکل گرفتند. و یکی از اولین جنگهای پساانقلابی بریتانیا در مقابل دومین دولت بزرگ سرمایهداری وقت، جمهوری هلند بود. دولتهای سرمایهداری در حال ظهور و امپراتوریهای رو به افول پیشاسرمایهداری برای تسلط در آمریکا، آفریقا، آسیا و شرق دور میجنگیدند. به مدت دو قرن بریتانیا، هلند، فرانسه، آلمان، ایتالیا و سایر قدرتهای عمده برای فتح کرهی خاکی و تحت کنترل در آوردن جمعیتهای بومی و قدرتهای کوچکتر مبارزه میکردند.
این وضع در قرن بیستم هنگامی که تمام قدرتهای سرمایهداری در دو جنگ جهانی و بارها و بارها در نبردهای استعماری بیشمار به مقابله با هم برخاستند، به نقطهی اوج خود رسید. پس از جنگ جهانی دوم مستعمرات رسمی عمدتاً استقلال خود را به دست آوردند. ملتهای سرکوبشده آمده و رفتهاند، مبارزات-شان را انجام داده و به نظام بینالمللی دولتها، کم و بیش در جایگاههایی دون پایه پیوستهاند. این فرآیند با مستعمرات آمریکا در دههی 1770 آغاز شد و در قرن بیستم، منجر به رهایی ایرلند و هند در میان بسیاری دیگر شد. اما این بدین معنی نیست که مسئلهی ملی از میان رفته بلکه صرفاً همانند خود امپریالیسم با اَشکال نوینی تکامل یافته است. طبقات حاکم بومی که جای اربابان استعماریشان را گرفتند اغلب به منظور سرکوب نیروهای ملیگرای جدید درون مرزهای غالباً ساختگیشان کوشیدهاند. برای نمونه میتوان به طبقهی حاکم جدید اندونزی پس از استقلال اشاره کرد که مبارزاتی جهت سرکوب تیمور شرقی داشت. همچنین این طبقات حاکم جدید پیکارهایی با توان اقتصادی و نظامی همواره حاضر قدرتهای برتر داشتهاند. این موضوع همانطور که لوکاچ استدلال کرد، ما را به ضرورت ارزیابی هر مبارزهی ضدّ امپریالیستی از نقطهنظر کل توازن قوای معاصر در نظام امپریالیستی باز میگرداند.
با این حال، موضع اجتماعی نسبتاً منسجمی وجود دارد که میتوان بهترین ارزیابی را از آن منظر انجام داد. از آنجا که حاکمان فعلی و آتی میان استعمارگری و استقلال، همسازی و ستیزگری، حمایت اقتصادی و آزادسازی اقتصادی در پیچ و تاب هستند، قدرت مهارناپذیر اقتصاد بینالمللی و نفوذ دولتهای بزرگ بر کارگران و دهقانان جوامع مستعمره فشار میآورد. اینجاست که به نیروی عظیم پایداری میرسیم که در سرتاسر تکامل طولانی خویش در برابر نظام امپریالیستی ایستاد. شکل متغیر آن هر چه باشد- از انباشت اولیه-ی ناشی از تجارت برده در مستعمرات نخستین تا جنگهای امپریالیستی بزرگ قرن بیستم- این طبقات در برابر نظام امپریال ایستادگی کردهاند. مطمئناً مبارزات آنها همواره با پیروزی همراه نبوده است. این مبارزات مدت زمانهای بسیار زیادی خاموش بودهاند. با این وجود بارها و بارها به منظور مقابله هم با قدرتهای امپریال و هم با نظام سرمایهدارییی که درونش رشد یافتند، اوج گرفتهاند.
کارل مارکس به این نکتهی بنیادی اشاره کرد که اهمیتی ندارد گسترش مناسبات سرمایهداری تا چه حد می-تواند ساختار اقتصادی آنچه را اکنون جهان سوم نامیده میشود، دگرگون کند، مهم نیست چه تعداد از ملتها میتوانند استقلال خود را به دست آورند، وظیفهی اساسی رهایی انسان همچنان به دوش کارگران است. مارکس که در مورد حکومت بریتانیا در هند قلم میزد استدلال کرد:
«
تمام کاری که بورژوازی انگلستان احتمالاً مجبور به انجام دادن است نه رهایی و نه بهبود مادی وضع اجتماعی تودههای مردم خواهد بود... اما کاری که از دستشان برخواهد آمد جلوگیری از مقدمات مادی هر دوی آن وقایع است. آیا بورژوازی هرگز کاری بیش از این کرده است؟ آیا هرگز بدون به خاک و خون کشاندن و به خفت و فلاکت انداختن افراد و مردمان تأثیری بر پیشرفت آنها گذاشته است؟
هندیها تا زمانی که در خود بریتانیای کبیر، طبقات حاکم کنونی توسط پرولتاریای صنعتی سرنگون نشوند، یا تا هنگامی که خود هندوها به قدری قوی نشوند که بتوانند از زیر یوغ انگلستان به در آیند، میوههای عناصر جدید جامعهای که به دست بورژوازی بریتانیا منهدم شده را نخواهند چید...»
انگلستان سرانجام از هند بیرون انداخته شد اما وظیفهی بنیادینی که مارکس ترسیمش کرد ناتمام باقی ماند. از زمان مارکس به بعد طبقهی کارگر در هند و سایر نقاط جهان سوم تا اندازهای رشد کرده که توانسته نقش به مراتب بارزتری در برخورد با وارثان حکومت امپریال، بورژوازیهای بومیشان یا قدرتهای خارجی جدید ایفا کند. با این حال، رشد طبقهی کارگر بینالمللی فرآیندی آرام بوده است. دهقانان اکثریت سرکوبشدگان و استثمارشدگان جهان بودهو شاید همچنان هستند. اَشکال گوناگون زورگویی «فرا اقتصادی» بر کار تا قرن بیستم خصلت این نظام باقی مانده است. در اقتصادهای کمتر صنعتی، طبقهی کارگر در قالب لایههای کشاورزی و نیمهپرولتری بیش از هر جای دیگر تفکیک میشود. اما به خاطر همهی اینها، همانطور که یک مطالعهی مهم نشان میدهد، «هنگامی که مناطق مستعمراتی پس از جنگ جهانی دوم عرصه را برای پسااستعمارگری فراهم کردند، آنگاه تقسیم کار سنتی شروع به تغییر کرد. توسعهی صنعتی عظیم هر چند نابرابر، در بسیاری از مناطق جهان سوم آغاز شد که به نحو چشمگیری شرایط اجتماعی و اقتصادی کارگران را دگرگون کرد». همین تقسیم کار جدید بینالمللی بود که:
«
از اساس مناسبات تولید را در جهان سوم، با ظهور یک بخش کارگاهی عظیم که گرایش به بازار جهانی داشت، تجدید ساختار کرد. «کارخانههای بازار جهانی» به استثمار شدید کارگران عمدتاً زن خود پرداختند اما شرایط را برای پدیداری مواجههای «کلاسیک» میان کار و سرمایه فراهم ساختند».
شاهد آن بودهایم که این فرآیند اقتصادی بلند مدت دگرگونی طبقاتی خود را، هر چند به صورت نامتوازن، در آگاهی و سازماندهی طبقاتی بروز داده است. اگر در باب اتحادیهها در کشورهایی دوردست همچون آفریقای جنوبی، کرهی جنوبی، چین، برزیل و اندونزی بیندیشیم، امکانها به چشم میآیند. و به عنوان بخشی از این فرآیند سازماندهی طبقاتی، آگاهی سیاسی و سازمانهای سیاسی، که بعضاً آشکارا سوسیالیستی نیز بودهاند، به وجود آمدهاند.
 

نتیجهگیری
مقاومت در برابر امپریالیسم و سرمایهداری به هیچ وجه مقاومتی همگن نیست. حتی در میان سوسیالیستها هم بدیلهای اصلاحطلبانه و انقلابی وجود دارند. و سوسیالیسم، هر قدر هم معین باشد، به هیچ ترتیب تنها یا عمده مجموعهای از اندیشهها نیست که برای بیان مقاومت در برابر سیستم مبارزه میکند. ملیگرایی و اندیشه-های اسلامی، صرفاً برای اشاره به دو مورد از مهمترین جریانها، از پشتیبانی میلیونها کارگر، دهقان و زحمتکش در سرتاسر جهان برخوردارند.
به هر ترتیب سوسیالیستها بیش از بسیاری از نسلها بخت آن را دارند که برای دیدگاههای خود جلب حمایت کنند. جهانیسازی به طبقهی کارگری بینالمللی شکل داده که بزرگتر از هر زمان دیگر در تاریخ سرمایهداری است. اما عاجز از آن بوده که نظامی تعبیه کند که بتواند معیشتی قابل قبول برای کارگران به وجود آورد یا در بسیاری بخشهای جهان چنین چیزی را حتی برای زندگیهای میلیونها کارگر فراهم آورد. یکی از پیامدهای این سیستم میلی بازیافته به خصلت جنگطلبانهی ساختار امپریالیستی معاصر است. سقوط استالینیسم بدین معناست که دیگر هیچ دشمن «خارجی»یی برای سرزنش وجود ندارد. بنابراین این وضعیت منجر به بحران اعتماد به سیستم شده است. نمود فیزیکی این بحران جنبش بینالمللی ضدّ سرمایهداری و ضدّ جنگ است.
در این جنبش است که سوسیالیستها میتوانند مخاطب به مراتب بیشتری برای این ایده کسب کنند که کارگران قدرت دگرگونی جهان خود را دارند. علاوه بر این، آنها میتوانند به نحوی موفقیتآمیز شروع به گسترش این اندیشه کنند که میتوان نظام موجود را با نظام بینالمللی کار مبتنی بر تعاون جایگزین کرد که به قدری سازمانیافته است که نیازهای تولیدکنندگان ثروت اجتماعی را برآورده میکند. بدیلی برای این پروژه قابل پذیرش نیست. این بدیل یعنی به حاکمان خود اجازه دهیم که به شغل روزمرهی امپریالیسم خود، همان سازمان فلاکت آدمی، ادامه دهند.
 

منبع:
-John Rees, Imperialism and Resistance, 2006, Routledge, p.p. 236-240