دلاوران

 

 

فلاخن

 

آیا تا به حال وارد اطاقی شده اید که بخواهید  اجزاء چند تا مجسمه شکسته را  دوباره به هم وصل کرده، گرد چندین و چند ساله را از آن بزدایید، پنجره ها را باز کنید تا نوربه این اطاق نمور بتابد، واشیای را که هرکدام به گوشه ای تبعید شده اند به جای اولشان بازگردانید؟

اصلا چه چیز باعث می شود شما بعد از سالها به این اطاق برگردید؟

تلاش من در این نوشته مرتب کردن خانه مغزم  است۰ مرتب کردن خاطراتیست که گاه وبی گاه مثل بادی آرام ازپنجرها می آیند پرده را به نرمی می لرزانند وهنگام خارج شدن ازدر، آن را محکم روی سرم می کوبند۰

آیا این باد است که اشباهی را با خود حمل می کند یا که اشباه هستند که مثل باد در خانه وجودم گاه وبی گاه پرسه می زنند۰ انگار که در جستجوی چیزی هستند و آن را از من طلب می کنند۰ یا این خود من هستم که  اشباهی را که در خانه ام پرسه می زنند دنبال می کنم۰

  بخشی از داستان اطاق بهم ریخته من مربوط می شود به تکه های خاطرات شش رفیقی که  هر قسمتش به گوشه ای پرتاپ شده اند و من در تلاش جمع کردن آنها هستم۰

در نیمه دوم سال۶۱ ودرپی ضربات وارده به تشکیلات، راه کارگر به سختی درحال ترمیم  خود بود. بخش ما هم از این موضوع مستثنی نبود. پس از چند ماه در بدری بالخره مکانی اجاره کردیم وبرای مدتی اگرچه کوتاه پناهی پیدا کردیم. در یکی از قرارهایم٬ مسئولم به من اطلاع داد که یک نفر به خانه ما اضافه می شود.

چند روز بعد مردی باقدی متوسط و بدنی ورزیده٬ چهره ای آفتاب سوخته با پوست قهوه ای تند٬ موهایی  کم  پشت ٬ با چشمانی به هم نزدیک  که از آن به راحتی چیزی دریافت نمی کردم با  شلوار تیره بسیار کار کرده٬ پیراهن روشن آستین بلندبه جمع ما اضافه شد. همه این مجموعه را کیسه نایلکسی که به دست داشت تکمیل کرده بود. در نظر اول شبیه روستایی به نظر می رسید که چند ساعت پیش از روستایشان به شهر آمده است.

تازه وارد عجیبی بود. در عین آرامش ونرمی گاهی حرکاتی برق آسا از او سر میزد٬ معمولا در بحث های خانوادگی ما گوش بود اما فردای آ ن روز تذکراتی دوستانه به من می داد که تکان دهنده بودند. به هیچ وجه نمی توانستم فکر کنم که به چه می اندیشد و یا واکنش بعدی او در هر موردی که با آن مواجه می شود چه خواهد بود.

 به ندرت خنده او را بیاد دارم اما همواره همراه  بسیار دوست داشتنی برای هر چیزی که کمی مارا از شرایط تنش زای جامعه آن دوره دور کند بود. کم کم با هم ورزش روزانه را شروع

 کردیم.

اسم واقعی منصور( ستار کیانی[۱]) را نمیدانستم ولی می دانستم که مسول نشریه راه کارگر است۰ منصور مدت شش ماه با مازندگی کرد وتا شب قبل از دستگیری ما یعنی اواست بهار ۶۲ تقریبا در آپارتمان ما بود۰ مدتی پس از آمدن ستار به خانه ما  متوجه شدم که قصد جدا شدن از سازمان ما را دارد۰ در آن دوره بسیار ناراحت و دل آزرده به نظر می رسید۰ احساس می کردم بسیار تنها است۰ تنهایی مردی را میدیدم که در این شرایط سیاه و بحرانی از سازمانش، رفقایش، وهمه علایق زندگیش جدا شده و به سمت آینده ای نامعلوم می رود۰ گاهی از سر دلتنگی گله ای می کرد۰ فکر می کنم انتظار انعطاف، همراهی، وهمدلی ....... بیشتری از رفقایش داشت۰

کمی بعد مسئول تشکیلاتیم ازمن خواست که به ستار بگویم که از پیش ما برود۰ کمابیش

 می دانستم که که ستار درشرایط فعلی جا ومکان مناسبی ندارد۰

چیزی در وجودم  به من اجازه  چنین کاری نمی داد۰ در واقع من به نوعی از دستور تشکیلات سرباز زدم۰ حضور ستار دوگانگی عجیبی برایم بوجود آوره بود. از طرفی من خودم را به تشکیلاتم متعهد می دانستم و از طرف دیگرمی دانستم با تشکیلاتم در مورد ستار صادقانه برخورد نکرده ام۰

به خوبی میدانستم  با نگه داشتن او به طور جدی این بخش از تشکیلات وآنهای راکه با ستار در ارتباط هستند (رفقای فدایی) ضربه پذیر کرده ام۰ اما بر این باور بودم که او خود بهتر از من به شرایط اش آگاه است. تصمیم گرفتم بی آنکه حرفی بین ما ردو بدل شود اختیاررفتن یا ماندن را به خودش واگذارم و اینطور وانمود کنم که تشکیلات به من چیزی نگفته۰ بگذارم این مرد در آرامش مسیرش را پیدا کند. گاهی با چشمان تیز بینش مرا زیر ذربین می گذاشت۰می دانستم  سئوالش چیست اما  خودم را به نفهمی می زدم۰

 ستار برای اولین بار اعلامیه  بچه های شانزده آذری را برای ما آورد وما باتعجب و تردید آن را خواندیم ۰ مواضع بچه های ۱۶ آذری خیلی بهتر ازمواضع آکثریت شده بود۰ تغییر مواضع مثبت بخشی از سازمان فدایی برایم بسیار دلگرم کننده بود وامید وار بودم که کم کم  مواضع محکم تری نسبت به رژیم  در پیش گیرند۰اعلامیه را دوباره وسه باره خواندم اما همچنان که از سطور می گذشتم سرم را با لا می آوردم و نگاهی به ستارکه رو به پنجره نشسته و آسمان رانگاه می کرد میانداختم۰ ستار جزو انسانهای نادری بود که تئوری سیاسی وسازمان دهی تشکیلاتی را در حد بسیار بالایی می دانست۰ سئوالی که به سرعت از مغزم گذشت این بود که چگونه کسی که مسئول نشریه ای بوده که فاشیزم وکاست حکومتی را برای اولین بار در ایران مطرح می کند در حال وحدت با سازمانی است که تا دیروز حکومت را خورده بورژوازی دموکرات انقلابی می دانسته و اگر امروز هم مواضع بسیار مترقی تری گرفته این موضع فاصله بسیاری با فاشیزم و.............دارد۰ ستار را چه می شود؟ آیا اوبی اینکه خود بخواهد به این سمت رانده شده ؟ آیا  چاره ای جز این نداشته؟

اینها سئوالاتی هستند که تا به امروز برایشان پاسخی ندارم۰ 

  رابطه ما سوای مواضعمان به سرعت بسیار  به هم نزدیک شد شخصیت بی تکلف و خاکیش برایم بسیار جذاب بود۰ کم کم شروع کردیم بعضی از روزهای تعطیل برویم خارج از شهر

کوه نوردی۰ فلاخنی از دورانی که پشت کوه زندگی می کردم همواره در کوله پشتیم دارم که هروقت به آن نگاه می کنم خاطره ستار جلوی چشمم نمایان می شود ۰ اولین بار که باهم کوه رفتیم من به یاد دوران عشایریم آن را در آوردم و شروع کردم به پرتاب سنگ باهاش۰ ستار فلاخن را گرفت و اوهم شروع کرد به پرتاب سنگ ۰ چه خوب می انداخت۰ بعدا داستان هایی را از دورانی را که ده به ده با قلاب سنگ با هم می جنگیدند برایم تعریف کرد۰

کمی که با هم آشناتر شدیم داستان دستگیری  اولش را برایم تعریف کرد۰ قسمتی از این ماجرا به آنجا می رسد که ستار می گوید از ده فرار کرده است به خاطر اینکه میخواستند مجبورش کنند که با دختری ازدواج کند. بازجو پس از مدتها می پرسد چرا ازدواج نکرد ی و ستار با همان لهجه ایلیاتی یک داستان عشقی می بافد و تحویل باز جو می دهد واشک باز جو را درمی آورد۰

حال این داستانی را که برای بازجو بافته بود با آن لهجه ایلیاتی جوری تعریف می کرد که برای منی که میدانستم همه اش سرتا پا دروغ است بآورکردنی بود۰

رفته رفته آمدن ستار به خانه ما کاهش پیدا کرد۰ احساس کردم جا و مکانی پیدا کرده۰

اما طنز تلخ موضوع این جا است  که علارقم احساس خطرای که من همیشه ازرفت و آمد ستار داشتم ،  یک شب قبل از دستگیریم پیش ما آمد و گفت به احتمال زیاد مسئولم دستگیر شده و بهتر است هر چه زود تر خانه را تخلیه کنیم غافل از اینکه ما در تور بودیم و ستار برای اطلاع  رسانی به ما خودش را در موقعیت خطرناکی قرارداده بود۰  فردای آن روز من دستگیر شدم۰

 

راز آهنگ «کالسکه زرین»

بازجو دستم را محکم گرفت و برد تواطاقی، یک میزوصندلی روبروی در بود ودر سمت چپ سه صندلی مدرسه ای جدا از هم قرار گرفته بودند ودوپارتیشن از نئوپان آنها را از هم جدا کرده بود۰ بازجو من را روی صندلی سمت چپی نشاند وخطاب به من گفت حال شما چطور است هاشم؟ گفتم اسم من هاشم نیست۰ جواب داد میدانم، اسم تشکیلاتیت راگفتم۰ دوباره با اعتراض گفتم تشکیلات چیه دیگه آقا، کدام تشکیلات۰خونسرد خندید و گفت هاشم تمام مسئولین سه دور قبل تو وزیررابطه هایت  دستگیر شده اند وبا دستگیری تو جای خالی چارت این قسمت تشکیلات  پرشد۰ دو سال بود دنبالت بودیم۰از اطاق خارج شد۰ چند لحظه بعد با آرامی گفت چشم بندات را بردار۰

 روزبه آبکناری [۲] روبرویم بود، صورت پهن وآفتاب سوخته اش تکیده وکم رنگ شده بود۰ شانه های پهنش کمی خمیده به نظر می رسید۰ به راحتی قدم بر نمی داشت۰اما نگاهش تغییر نکرده بود۰جلو آمد و با دودلی از من پرسید هاشم مرا می شناسی۰ حالم منقلب شد دو احساس متفاوت مرا به سمت خود می کشید۰ روزبه بیش از یک مسئول تشکلاتی در زندگی من نقش داشت۰ اواز آن دسته آدمهایی بود که آروز میکردم (ومیکنم) شخصیتی مثل آنها داشته باشم۰ علارقم اینکه چند کلاسی بیشتر درس نخوانده بود اما یک بار دیگر این اصل رابر من ثابت کرد که شعور ربطی به سطح سواد آدمها  ندارد ۰        

من پس از دستگیری روزبه ساعتها گریسته بودم، حال او روبرویم بود۰

 با خونسردی نگاهش کردم و گفتم آقا من شما را نمی شناسم۰

روزبه مثل کسی که می خواهد بزور هم که شده اطلاعاتی به من بده ادامه داد، تمام روابط بالا وزیر رابطه های تو دستگیر شده اند۰ هرچه تو می دانی آنها هم می دانند۰ می توانی همه چیز را بگویی وبه سرعت برق ادامه داد، اما نه آنچه که آنها نمی دانند.

   ظاهرا بازجوی جوان متوجه قسمت دوم حرف روزبه نشد بلکه به سرعت ما را کنار هم نشاند و از در خارج شد موقع خارج شدن در حالی که می گفت من تنهایتان می گذارم که با هم حرف بزنید صدای فشاردادن شاسی ضبط  صوت قدیمی را شنیدم۰

روزبه کنارم بود ومن بی کلام و بی اشاره حسش می کردم و با اودر ارتباط بودم۰ گاهی آهی می کشید که درد زجرهایی که کشیده بودازدرونش فوران می کرد۰هردو می دانستیم که چند لحظه بعد چه می شود۰چیزی برای گفتن باقی نمانده بود۰ ماراتون من تا چند لحظه دیگر کلید می خورد.

بالخره باز جو برگشت وقبل از همه چیز ضبط صوت را چک کرد وباعصبانیت گفت شما که اصلان با هم حرف نزده اید۰ در حالی که مچ دستم را ازآستین پیراهنم گرفته بود و کشان کشان مرا به سمت زیر زمین میبرد نگهبان را صدا کرد تا روزبه را به سلولش باز گرداند۰

 با این شتاب تلاش می کرد نفسم به یک و دو بیفتد،  مغزم اکسیژن لازم دریافت نکند تا تعادلم به هم بخورد۰ دهانم را مثل ماهی باز کردم تا هرچه بیشتر هوا را دراین راهروی باریک وتاریک ببلعم۰ از پله ها با سرعت بایک دست کشیم پایین  و با دست  دیگرش دسته جارویی را برداشت۰بعد دستم را ول کرد و با ضربات دسته جارو من را به سمت دری برد۰ احساس کردم وارد اطاق بزرگ بسته ای شدیم۰ که در سمت راست تختی فنری با چند پتوی چرک تیره رنگ قرار داشت۰ به سرعت من را دمر روی تخت خواباندن۰ پاهایم را از مچ به لبه تخت بستند دست چپم رابه دستبندی که به تخت وصل شده بود بستند بعد پتوهارا روی سرم انداختند۰ سکوتی کوتاه برقرار شد، کسی وردی خواند، لحظه ای بعد صدای شکافتن هوا، وپس ازآن در شدیدی برروی استخوانهای کف پایم را احساس کردم۰ درد کف پا را آتش می زد، سپس  تمام وجودم را فرا می گرفت و در انتها  مثل پتکی محکم به مغزم فرود می آمد۰

با هر ضربه سرم تا کمرم به بالا می پرید۰ موسیقی آهنگران هم  ارکستر این نمایش شقاوت اهرمن شده بود۰

نمی دانم تا کی طول کشید فقط می دانم که هر بار که بیهوش می شدم کمی آب به صورتم می پاشیدند و دوباره کارشان را شروع می کردن۰

بعد مرا  ازتخت  پایین می آوردند و با زدن با چوب دست جارو وادارم می کردند راه بروم۰

دیگر حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود۰  در بهداری چشم گشودم ، پس از پانسمان من را به سمت سلول های۲۰۹ بردند۰  در راه می دانستم که فردا وفرداهای زیادی به همین منوال خواهد گذشت۰

نگهبان در سلول را باز کرد ومن راهول داد تو۰ چشمبندم را برداشتم وعلارقم حال خرابم کمی شوکه شدم. موجود غریبی روبرویم ایستاده بود۰ ناشناس هم قد من بود اما اندازه کمرش با بازوهای ورزشکاری من تنه می زد۰ دنده هایش چنان بیرون زده بود که احساس می کردم همین حالاست که پوستش  را بدرد ۰ سرش که کاملا طبیعی بود روی بدن نحیفش بسیار بزرگ به نظر می رسید۰ درآن نیمه هشیاری، لحظه که دست هایش را ازهم باز کرد تا جایی به من تعارف کند  احساس کردم با یک عنکبوت با اندام باریک وسربزرگ روبروهستم۰

سلامی کردم وروی پتو ازهوش رفتم۰ تلاش داشت هر طور شده من را به هوش بی آورد وبا من حرف بزند۰ بازحمت دوسه کلمه بی ربط گفتم۰ کلافه بود۰ مثل موجوداتی به نظر می رسید که ازفرصت بودن من در کنارش می خواهد کمال استفاده را بکند۰ به کسانی میمانست که سالها همنوعش را ندیده است۰ تلاشش بی سرانجام ماند ومن دیگر هیچ نفهمیدم۰

صبح اول وقت کمکم کرد که دست و رویم را بشورم ۰ هنوز چند لقمه ای نخورده بودم که نگهبان ازپشت در گفت چشمبند بزن بیا بیرون۰

دوردوم شروع شد۰ نمی دانستم اگر اطلاعت من را دارند از من چه می خواهند۰ بالخره باز جو به حرف آمد و پرسید اون که تو خونتون رفت و آمد داشت کی بود۰ خودم را به نفهمی زدم تابفهمم اطلاعات اونها از طریق سرایدار است یا مسئولم که قبلا دستگیر شده۰ اگر مسئولم  چیزی گفته بود حتما مشخصات "ستار" وموقعیت تشکیلاتیش را حتما در آورده بودند۰با کمی مقاومت فهمیدم حتما سرایدار چیزی گفته۰ کارم راحت شد۰ پس از چند روز بازجو باورش شد که من اطلاعاتی بیش از آنچه که خودش داشته ندارم اما قرار دوم من با ستار یک هفته بعد بود۰

ناشناس هرشب چشمش به در سلول بود کی می آیم۰ کم کم رابطه ماباهم نزدیک تر شد۰ یک شب برای اولین بار از من پرسید به چه تشکیلاتی وابسته ام گفتم "را کارگر"  . تکان محسوسی خورد و گفت؛ من نورالدین ریاحی [۳] کادرمرکزی را کارگر هستم۰ در آن لحظه بیشتر در او دقیق شدم، یادم آمد یک بار من او را بطور اتفاقی دیده ام ۰ در مغزم تلاش کردم هیکل فعلی را با تصویری ازاون جوان بلند بالا، خوش تیپ وخوش هیکل بسازم۰ کار سختی بود۰ کاربازسازی که تمام شد بسیار بهم ریختم. غمها و دردهایم فراموشم شد وگیجی مفرط مرا فرا گرفت۰ پس از چند لحظه با کنجکاوی جسورانه ای پرسیدم چه بلایی سرت آورده اند۰

 در حالی که توی سلول (یک دو سه برگشت)راه می رفت در سکوت نگاهم کرد۰ بعد از چند لحظه گفت من هشت ماه است دستگیر شده ام۰  در ابتدا وتا دوماه آنها نمی دانست من کی هستم۰ اما بالخره کسی مرا در زندان شناخت و لو داد۰ همچنان که راه می رفت ادامه داد؛ من را در هشت مرحله زیر شکنجه بردند. می زدند و بعد ایستاده دستم را با دستبند به میله ای بالای سرم می بستند ۰ برای  شام نهار صبحانه دستشویی دستم را لحظه ای باز می کردند ودوباره میبستند۰مشکل ترین قسمت خواب بود که مجبور میشدم خودم را روی دستم بیندازم۰ بعد از مدتی دست درد ، دستم کم کم بی حس می شد.۰تنها زمانی که من را برای مدت طولانی باز می کردند زمانی بود که برای شلاق به تخت بسته می شدم۰

نوری اضافه کرد٬ یک بار ده روز در زیرزمین بودم آنها به نوبت دست هایم را به دستبند می بستند تا فلج نشوند۰ همچنان که می رفت ادامه داد درزمان شاه اطلاعات تورا می خواستند اما یک رژیم ایدئولوژیک علت وجودیش وابسته به نحوه نگاهش به دنیا است درنتیجه برای اثبات خود در تلاش است که مخالفین ایدئولوژیک خود را نابودکند، وبه لجن بکشد۰ در چنین شرایطی مقاومت در زندان بسیار سخت تر می شود گاهی نمی توانی تصمیم بگیری از چه چیز به نفع آن دیگری باید گذشت۰مکثی کرد وگفت اطلاعات من همه سوخت  اما فشاری که اینها در مرحله دوم به من وارد کردند برای شکستنم بود نوری به تلخی سینه اش را نشان داد و گفت بار اول  تلاش کردم با یک سوزن خو د کشی کنم. آن را تا ته توی سینه ام فروکردم تا به قلبم برسد اما متاسفان نرسید۰ بار دوم سرم را توی توالت نگه داشتم اما نشد۰بارسوم طناب کوتاهی درست کردم ازلای سیمها ردش کردم و به میله پنجره بالا بستم۰ همه چیزروبراه بود اما لباسهای طناب پوسیده بودند۰

صورتش را دیگر نمی دیدم، طوری راه می رفت که من چشمهایش را نبینم۰عاقبت به سمت من چرخید و گفت "نشد"۰

بعد اضافه کرد: من در آخر به آنها گفتم به علم اعتقاد دارم۰ خنده ای کرد وگفت مارکسیسم خود بخشی از علم است۰ 

  به خودم آمدم، در تمام مدت که حرف می زد من با چشمان باز نگاهش کرده بودم و درانتها جمله "همه چیز روبراه بود" را مزمزه می کردم۰ من همواره مرگ داوطلبانه را برای هر انسانی تلخ می انگاشتم اما نوری چیز دیگری میگفت۰ تاسف او از نمردن بود۰   

بی اینکه نگاهش کنم به خود میگفتم چه چیز احساس عشق به زندگی انسان راجای گزین می شود آنچنانکه مشتاقانه در جستجوی مرگ به هر تلاشی دست می زند۰

بازجویی من کم وکمتر شده بود پایم کمی ترمیم یافته بودند۰ حال به هم انس گرفت بودیم۰

بالخره قرار من با منصور(ستار کیانی) سوخت اطلاعاتی راهم که دررابطه با امکنات داشتم قبلا بوسیله یار آحمدی لو رفته بود فقط بابتش کتک مفصلی نصیبم شد۰

  یک روز من را به اطاق بازجویی بردند۰این بار سوالها در رابطه با مواضع سیاسی ایدئولوژیک من  بود۰ احساس کردم این سوالها ی تکمیل پرونده برای دادگاه است۰درجواب اینکه جمهوری اسلامی چه جور حکومتی است آن را رژیم ارتجایی و ضد خلقی نامیدم۰بقیه سوالها را هم به همین منوال جواب دادم۰

وقتی برگشتم سلول تمام داستان را برای نوری تعریف کردم۰ هر چه جلو تر می رفتم قیافه اش درهم تر می شد۰ در آخر گفت مثل اینکه می خواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدهی۰ گفتم در هر حالت بااین  پرونده آنها مرا خواهند کشت۰ معترضانه گفت توشانس زنده ماندن داری۰

اولا آنها ازاین اعلام مواضع تو بسیار مسرور می شوند چرا که مشکلی با کشتن ندارند۰ دوم اینکه آدم هزار جور می تواند حرفش را بزند اما لزومی ندارد که باآنها شاخ به شاخ شد۰ سوما، من فکر می کنم پرونده تو در حد اعدام نیست مگر خودت داغش کنی۰

بعد ادامه داد اگر یک بار دیگر از تو همین سوالها را کردند سعی کن تا می توانی آنها را تعدیل کنی. اضافه کرد٬ آنها با کسی تعارف ندارند۰ شاید اگر من با نورالدین ریاحی روبرو نشده بودم امروز کسی دیگر باید این چند صفحه را می نوشت شاید هم اصلا کس دیگری نبود ۰ به هر حال خوب یا بد؛ من زنده ماندنم را در آن مقطع از زندان مدیون او می دانم۰

روزهای بعد روزهای عجیبی بود که. شاهد جنگ وگریز، امید ونامیدهای یک انسان بودم۰

نوری به شدت می ترسید، نه از رژیم بلکه از خودش۰او مثل هر انسان شرافتمندی می ترسید مواضع اش از آن چه که هست سقوط کندا(وتا آن جا که شنیدم با وجدان آسوده رفت)۰

نوری امید داشت که همسرش را ببیند وتا آن لحظه که هشت ماه از دستگیری هردو گذشته بود ملاقاتی نداشتند۰اما درست همان لحظاتی که اوبه ملاقات باهمسرش می اندیشید مدتی  بودکه همسروهمرزمش رااعدام کرده بودند۰

گاهی مثل هر انسانی در شرایط نا امید کننده جرقه ای از امید برای زنده ماندن او را فرا می گرفت و بی اختیار می گفت چه دیدی شاید به من "ابد" دادند اما لحظه ای بعد یاد حرف باز جو می افتاد که گفته بود قبل از اعدام "رجم" ات می کنیم۰

نوری به خانواده اش زیاد علاقه داشت وبه آنها زیاد فکر می کرد۰

 گاهی می گفت حالا عصراست، پدرم  روزنامه را خریده ومشغول خواندن آن است، حتمامادرم هم چای را دم کرده۰ وبعد به رویاهای شرینی فرو می رفت که من از آن سهمی نداشتم۰

تعریف خاطرات نوری از زندان زمان شاه ومقاومت زندانیان در مقابل رژیم در زندان شیراز درست یک روز طول کشید وقسمت مقاومت علیرضا شکوهی را با آن چنان حرارتی تعریف می کرد که ما را کاملا به زندان شیراز زمان شاه انتقال داده بود۰ قسمت آخر زمانی بود که شورش کنترل شده و رییس زندان علی رضا را برای عبرت دیگران ۶۰ ٬۷۰ ضربه شلاق می زند و شکوهی حتی آخ هم نمی گوید۰ ریس زندان که بسیار کنفت شده خود چند ضربه دیگر می زند ولی علی رضا اصلا تکان هم نمی خورد۰ 

  باخود٬ گفتم حال هردو به فاصله چند ده متر درزندان "جمهوری اسلامی" اسیر هستند۰

یک روز از من پرسید مسولت کی بود؟ گفتم مسعود(مقصود فتحی[۴])، فکری کرد و گفت ۱۰ روز قبل از اینکه تو دستگیر بشوی من را بالای سر یک نفر که روی صندلی چرخدار نشسته بود وسرم بهش وصل کرده بودند بردند۰لبخندی زد وگفت؛ به آنها گفتم نمی شناسمش۰ بازجو از مقصود پرسید حاضر است با من حرف بزند ومقصود در جوابش با غرورگفت مایلم در شرایط دیگری باایشان صحبت کنم ۰

یک روز عصر در سلول باز شد و عبداله افسری [۵]مثل یک ژنرال وارد سلول شد۰ نگهبان تا فهمیده  من داخل سلول هستم از پشت سرش داد می زد " افسری " بیابیرون۰  وعبداله بی اعتنا به نگهبان چنان باوقار با ما روبوسی می کرد انگار در یک مهمانی رسمی با دوستان قدیمیش روبرو شده۰ نگهبان که که در مانده شده بود عاقبت من را باکلیه وسایل به بیرون سلول فراخواند۰

نمی دانم برای شما پیش آمده یانه که بخواهید تمام لحظات زندگیتان را فقط برای چند لحظه بدهید۰تمام وجودم می خواست در آن لحظه باقی بمانم۰ دلم میخواست با آنها همراه شوم۰ مهم نبود کجا مهم این بود که می دانستم دردنیایی که همه چیز نسبی است گاه با انسانهایی روبروی می شوی که همانا عنصر پاک زندگی هستند۰درلحظاتی به سرعت خروش یک آذرخش با آنها روبروی می شوی و به همان سرعت هم درتاریکی ناپدید می شوند. درلحظه ای به پاکی آنها پی میبری که دنیای "نسبیت" به سرعت در پی نابودیشان می باشد۰ می روند آنچنان که روح تو را مثل ساحره ها برای همیشه به سر زمین دیگری باخود برده اند۰  

 

 

 

کالسکه زرین

نگهبان که بسیار کنفت شده بود دستم را باخشونت می کشید تا اینکه  دو ردیف عقب تر، در سلولی راباز کرد وبه من گفت برو تو۰ 

در سلول که باز شد رفیق  منوچهر(علی مهدیز اده [۶] ) با پاهای باند پیچی شده روبرویم نشسته بود۰ 

همدیگر را در آغوش گرفتیم۰  او را برای بازجویی مجدد از آموزشگاه به ۲۰۹ بازگردانده بودند۰ همان طور که انتظار داشتم مردانه ایستاده بود۰ تلاش کردم کمی سربه سرش بگذارم۰

  زمانی که مسئولم بود گاه گداری با هم کشتی می گرفتیم۰ بار اولی که با هم قاطی شدیم به سرعت برق به پشتم پیچید کمرم را گرفت و به حالت سالتو بلندم کرد۰ باورم نمی شد۰ آخه من هم برای خودم کلی مدعی بودم۰ بعدها شنیدم که قهرمان کشتی بوده۰ دیگری تعریف می کرد زمانی که او از زندان زمان شاه آزاد می شود درمحل کارش بانک ملی چه استقبال قهرمانانه ای از او شده۰

حال من و مهدی باپاهای آش ولاش مجبور بودیم روبه روی هم نشسته کشتی بگیریم۰

 علی در بی دادگاه هم برخورد بسیار محکمی داشته۰ به طوری که اون ملا با فهش او را از بیداگاه بیرون می کند۰گرمای تابستان درآن سلول پنجره بسته بسیار آزار دهنده بود۰اما زندگی را نمی شد متوقف کرد۰ شب ها به نوبت  آواز می خواندیم یا فیلم تعریف می کردیم۰ شبی پس از آواز داستان دستگیریش را تعریف کرد ووقتی به زمان جدایی از همسر وفرزندش رسید احساس کردم ناگهان خالی شده ، بعد بی مقدمه گفت اگر روزی آزاد شدی واگر خواستی یاد من کنی این آهنگ آخری را که امشب خواندم، «کالسکه زرین» رامیگم۰ به یاد من بخوان۰من هرگز از او نپرسیدم ازاین آهنگ چه خاطره ای داری۰ ای کاش می پرسیدم۰ 

چند روز بعد علی را بردند ومتعاقبا من به سالن سه آموزشگاه انتقال پیدا کردم۰ اما هرچند یک بار برای تکمیل پرونده به بازجویی برده می شدم۰ یک شب برای برگشتن از۲۰۹ به آموزشگاه سوارشدم و به انتهای مینی بوس رفتم ۰ از سمتم راست در تاریکی علی صدایم کرد۰ چند لحظه ای از وضع پرونده ام پرسید بعد گفت مقصود در سمت چپ تو نشسته وبسیار ناراحت است۰ گفتم برای چه او در دستگیری من هیچ نقشی نداشته و اشتباه کاملا متوجه من است. علی گفت چرا اینها را به خودش نمی گویی۰ برگشتم سمت چپ و بدون هیچ حرفی مقصود را بغل کردم۰ هردو آرام اشک می ریختیم۰ از صورتش شروع کردم به بوسیدن تا اینکه به دستهایش رسیدم۰ 

چند ماه بعد برای آخرین بار نورالدین ریاحی، عبداله افسری، ومقصود فتحی را دیدم۰

رژیم مضحکه ای به راه انداخته بودکه مذمونش مصاحبه٬ مباحثه یا چیزی مثل این ها بود۰  ما را از سالن ۳ به حسینه آوردند۰۰دلقکی هم که آنقدر حقیر است که اصلا اسمش یادم رفت صحنه گردان این تراژدی خنده داربود۰دلقک مدعی بود که چندین وچند تناقض از مارکسیسم گرفته است۰تواب های بدبختی هم همراهش به واق واوق پرداخته بودند۰تنها  ریاحی بود که از موضع علم پاسخهای به  دلقک داد۰ مقصود و عبداله از ابتدا تا انتها ساکت  بودند.

بچه که بودم درده ما روزی میرشکاری پلنگی را در خواب کشت وجسدش را دم در قلعه مرکز ده روی سکو گذاشت۰ سگهای ده همه دور جسد پلنگ ازفاصله ده متری حلقه زده و همچنان که ازترس عقب عقب می رفتند شروع به پارس کردن نمودند۰ هیچ کدام جرات نزدیک شدن به پلنگ مرده را نداشتند۰

نمی دانم چرا آن شب دوباره یاد آن پلنگ افتاده بودم۰

هاشم آزادی

 

 

 [۱]  رفیق  ستار کیانی :

 متولد ۱۳۲۹ عضو سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۰ دستگیر و پس از تحمل شکنجه های زیاد به پانزده سال زندان محکوم شد. در زندان تغییر مواضع ایدئولوژیک داده و خط مشی مارکسیست لنینیست را برای ادامه راهش بر می گزیند۰

با انقلاب سال ۵۷ از زندان آزاد می شود۰در تشکیل  سازمان راه کارگر بسیار موثر بوده و خود و در کمیته مرکزی و هئیت تحریریه نشریه آن فعالیت داشته است۰در سال ۶۰ دستگیر می شود ولی با هشیاری زیاد بازجو را فریب داده واز زندان آزآد می شود۰در سال ۶۲ از سازمان راه کارگر جدا شده و به گروه منشعب از سازمان فدایی ۱۶ آذر می پیوندد۰ در سال ۶۳ بار دیگر دستگیر شده وتحت شدید ترین شکنجه ها قرار می گیرد اما علارقم آن بار  دیگر بازجو را فریب داده وازمرز ترکیه خارج می شود۰متاسفانه در ترکیه دستگیر شده به ایران باز گردانده می شود۰ دوباره تحت شدید ترین شکنجه های روحی و جسمی قرار می گیرد اما او از خود مقاومت جانانه ای نشان میدهد۰

متاسفانه رژیم جمهوری اسلامی در قتلعام سال ۱۳۶۷ ستار کیانی را همراه هزاران فعال سیاسی

دیگر به چوبه های دار سپرد۰        

 

 

 [۲]  رفیق روزبه آبکناری:

 در سال ۱۳۲۷ در یکی از نواحی زیبا و سرسبز انزلی ( آبکنار) و در خانواده ای کارگری و انقلابی متولد شد۰

در سال ۴۸ در ارتباط با محفلی از مبارزان ضد رژیم دستگیر شد و به یک سال زندان محکوم گردید.   پس از رهایی از زندان، بلافاصله بار دیگر به فعالیت انقلابی پرداخت. و با رفیق شهید مرضیه احمدی اسکویی که در آن زمان با مصطفی شعاعیان ارتباط داشت، آشنا گردید و ازاین طریق او به «جبهۀ دمکراتیک خلق» پیوست و در ارتباط با همین گروه در سال ۵۲ مجدداً دستگیر شد و زیر سخت ترین شکنجه ها قرار گرفت و مقاومت قهرمانانه ای از خود نشان داد. او این بار به ده سال زندان محکوم شد۰

روزبه تا سال ۵۷ زندانی بود و با امواج قیام به دریای توده ها پیوست۰ پس از آزادی، هنگامی که به محل زادگاهش (آبکنار) برگشت، با استقبال شورانگیز مردم مواجه گشت. آنها بلوار اصلی آبکنار را به نام روزبه نام گذاری کردند۰

رفیق روزبه از همان دورۀ تکوین سازمان راه کارگر به آن پیوست۰او در تیرماه سال ۶۱ در خانۀ یکی از خویشاوندان، همراه همسر، فرزند دوساله، دو خواهرش و رفیق مهران شهاب الدین دستگیر شد و تا آبان ماه ۶۲ در زیر یکی از وحشیانه ترین نمونه های شکنجه، قهرمانانه پایداری کرد و هیچ اطلاعات سازمانی به دشمن نداد. مقاومت روزبه در زیر شکنجۀ فقها، یکی از افتخارات کمونیست های ایران و مایۀ سربلندی راه کارگری هاست. او در آبان ۶۲ تیرباران شد.

 

 رفیق نورالدین ریاحی:  [۳]

در سال۱۳۲۸ متولد شد و در سال ۱۳۴۷ به دانشگاه اقتصاد تهران راه یافت و بلافاصله به جنبش دانشجوئی آن سال ها پیوست. با آغاز جنبش چریکی میهن مان، به عضویت  سازمان چریک های فدائی خلق درآمد. اما دیری نپائید که در تابستان ۱۳۵۰ به اسارت درآمد. ایستادگی و مقاومتش در برابر شکنجه های وحشیانه در تمامی طول بازجوئی در شکنجه گاه های اداره اطلاعات شهربانی و سپس در زندان اوین، جلادان رژِیم شاه را به تنگنا انداخت و سرانجام در بیدادگاه به ده سال زندان محکوم شد۰

رفیق نوری در جریان انقلاب ۵۷ به همت توده ها از زندان رهایی یافت و از همان آغاز تلاش خستگی ناپذیری را برای تشکیل یک سازمان کمونیستی در سرلوحۀ وظایف کمونیستی خود قرار داد. او یکی از بنیان گذاران اصلی سازمان راه کارگر بود. او  چه به عنوان عضو کمیتۀ مرکزی سازمان و چه به عنوان یکی از اعضای اصلی هیئت تحریریۀ نشریۀ « راه کارگر»، نقش عظیمی در ساختن و هدایت ایدئولوژیک – سیاسی سازمان ایفا نمود.

رفیق نوری  در شهریور ۱۳۶۱ به دست دژخیمان رژیم جمهوری اسلامی اسیر و زیر شدیدترین شکنجه ها و فشارها قرار گرفت. مقاومت شجاعانۀ نوری  ستایش انگیز است۰

متاسفان در آبان ۱۳۶۳ حکومت اسلامی یکی از مبارزین پر توان جنبش کمونیستی ایران  به شهادت  رساند۰

 

 

[۴]  رفیق مقصود فتحی:

رفیق مقصود فتحی بوراچارلو در سال 1334 در روستای بوراچارلو از توایع ارونق تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی را در همان روستای زادگاهش و دورۀ دبیرستان را در ارومیه گذراند.

در سال ۱۳۵۲به دانشگاه رفت و تحصیلاتش را در دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران در رشتۀ جامعه شناسی ادامه داد۰

در سال های 53 و 54 یکی از فعالین و سازمان گران جنبش دانشجوئی به شمار می رفت و در سازمان دادن تظاهرات عمومی دانشگاه تهران که به تعطیلی دانشگاه منجر شد، نقش بسیار فعالی داشت۰

از سال 54 با سازمان فدائی مرتبط شد و فعالیت وی در این ارتباط تا سال 57 ادامه داشت. اما عدم پاسخ گوئی این سازمان به سئوالات گوناگونی که پیرامون خط و مشی و شیوۀ سازمان دهی آن از طرف رفیق مقصود مطرح می گردید و عدم انطباق روند حرکت ان با شمّ توده ای وی، موجب شد که از سازمان فدائی جدا شود. در همین زمان بود که با برخی از رفقای سابق خود که زندانیان سیاسی رژیم ستم شاهی بودند، در ارتباط قرار گرفت و از آن طریق به صفوف  راه کارگر پیوسته در اردیبهشت 62، همراه همسرش به اسارت دشمن درآمد. در دوران اسارت مقاومت قهرمانانه ای از خود نشان داد و تا آخرین لحظه بر اعتقادات خود پا فشرد و از اسرار سازمانش دفاع کرد و این چنین بود که با وفاداری به پرچم رهائی طبقۀ کارگر در برابر جوخۀ اعدام ایستاد

مقصود در روز 28 مرداد 62 تلفنی با پدرش خداحافظی کرد و همان روز برای اولین و آخرین بار با همسرش در زندان اوین ملاقات کرد و احتمالاً همان روز تیرباران شد۰ یادش گرامی باد

 

[۵] عبداله افسری:

رفیق عبدالله افسری، فرزند یک خانوادۀ زحمت کش و تهی دست، به سال 1332 در دهستان ممقان – از توابع تبریز – متولد شد. در مدرسه، صمد بهرنگی معلم او شد. آموزش های مستقیم صمد، صیقلی بود که بر جوهر انقلابی عبدالله. نخستین بار در سال 1349، هنگامی که در کلاس دهم هنرستان صنعتی تبریز درس می خواند، توسط ساواک بازداشت گردید و پس از چند ماه که از نخستین تمرین مقاومت، سربلند بیرون آمد، آزاد شد، بلافاصله با عزم و شور و جسارت بیشتر دنبال پیکارش را گرفت و بار دیگر در سال 1350 در ارتباط مستقیم با جنبش چریکی مسلحانه دستگیر شد. در تمام طول هفت سالی که در اسارت بود، تنها یک بار به ملاقات خوانده شد و از این که مادر پیرش برای آمدن از روستای دور دست و به خاطر دیدن او تنها دارائی خود را که یک بز بود، فروخته بود، قلبش به شدت به درد آمد و تلخی این دیدار شیرین را هرگز فراموش نکرد۰

رفیق عبدالله ( با نام مستعار قلی) در سال 58 مسئولیت سازماندهی تشکیلات آذربایجان را به عهده گرفت و به همراه رفیق چنگیز احمدی، با تلاش و پشتکار فراوان، تشکیلات وسیعی به وجود آورد.در شهریور سال 59 به همراه چند تن از رفقایش در تبریز دستگیر گردید و مدت یک ماه و نیم با نام مستعار و به عنوان یک کارگر ساختمان در زندان تیریز ماند، به علت برخورد آگاهانه و هوشیارانه اش آزاد شد۰

رفیق عبدالله  در اردیبهش ۶۲ توسط آدم کُشان حکومت اسلامی دستگیر شد۰. یک سال و نیم شکنجه، زبان رفیق عبدالله را باز نکرد و جز صدای شلاق، صدائی به گوش نرسید، تا در پائیز سال 63، او را با پای فلج شده از شکنجه، به چوبۀ اعدام بستند و تیرباران کردند

 

[۶] علی مهدیز اده:

على مهديزاده ولوجردىوی درسال  ۱۳۲۴در تهران متولد می شود۰ فعالیت سیاسی خود را از سال ۱۳۴۱  با جبهه ملی آغاز  میکند و درهمین رابطه هم مدتی دستگیرمی شود۰  سپس تشکیلات ستاره سرخ را بنیان گذاری نمود۰ در سال ۱۳۵۰ دستگیرشده پس از تحمل شکنجه های طاقت فرسا به ده سال زندان محکوم می شود۰  در سال ۵۷ با شروع انقلاب از زندان آزاد می شود۰ علی مهدیزاده یکی از بنیان گذاران سازمان راه کارگر بوده ودر این راه از با تلاشی خستگی ناپذیر سعی در انسجام آن داشت۰بالخره در تاریخ ده فروردین ۱۳۶۲ دستگیر شده وزیر شکنجه دژخیمان  لب از لب نمی گشاید۰سرآنجام در تاریخ هفت آبان ۱۳۶۲در مقابل جوخه اعدام آن چنان که همواردر طول زندگیش رفتار کرده بود می ایستد۰

بدرودعلی۰ دنیا طنز گزنده ای دارد۰ امروز من برای تو می نویسم ٬ شاید فردا کسی برای من۰