"قطعهی
ماشینها،
سوءبرداشت
ماركسی
در گروندریسه
و غلبه بر آن
در سرمایه"
مایکل
هاینریش
حسن آزاد
گروندریسه
متنی است که همچنان
مورد علاقه
مفسران مارکس
قرار دارد.
برخی از
مولفان معتقد
اند که به
اصطلاح "قطعهای
در باب ماشین" برای نظریهی
مارکسی "زوال" سرمایهداری،
سندی اساسی به
شمار میرود.
نوعی نظریهی
"فروپاشی
سرمایهداری"،
یا دستکم
توصیف روندی
که طی آن یک
شیوهی جدید
تولید ظهور میکند.
شیوهای که
سرمایهداری
خود آن را
ایجاد میکند،
اما با منطق
سرمایهداری
در تضاد قرار
میگیرد. در
این تفسیرها،
نتایج "قطعهای
درباب ماشین" بدیهی
انگاشته میشود.
اما نتایج "قطعهای
درباب ماشین" از یک سو، از
درکی یکجانبه
از بحران ریشه
میگیرد که از
اوایل دههی 1850 در
افکار مارکس
وجود داشت، و
از سوی دیگر، با
برخی کاستیها
در صورتبندی
مقولههای
اصلی
گروندریسه
مشخص میشود.
در سالهای
بعد، مارکس هر
دوی این
بدفهمیها را
برطرف کرد. در
جلد یک
سرمایه،
هنگام بررسی تولید
ارزش اضافه
نسبی، ما به
نقدی ضمنی از "قطعهای
درباب ماشین" برخورد میکنیم.
اگر، همان
گونه که
آنتونیو نگری(1)
میگوید
گروندریسه را در
خود و به طور
مستقل مورد
مطالعه قرار دهیم
و تکامل نظری
مارکس را
نادیده
بگیریم، میتوان
از بحث درباره
این انتقادازخود
ضمنی به سادگی
صرف نظر کرد.
قرائت غیرانتقادی
متن به طور
مستقل [و بدون
توجه به تکامل
نظری مارکس] معنایی
جز پذیرش
نتایج آن ندارد.
امروزه اما
برای بحث خلاق
درباره
گروندریسه،
نباید متن را
صرفا در روند
تکامل اندیشه
مارکس قرار داد،
بلکه علاوه بر
آن، باید
خوانش
گروندریسه را
در جریان
تکامل بحثهایی
نیز در نظر
گرفت که در
قرن بیست
درباره مارکس
انجام گرفته
است، چون این
بحثها به روشهای
متعددی از خوانش
گروندریسه شکل
داده است، روشهایی
که هنوز در
خوانش
گروندریسه به
کار گرفته میشود.
1-
دریافت
گروندریسه در
قرن بیست
هنگامی که
درباره اثر یک
نویسندهی
برجسته بحث میکنیم،
باید همواره این
کار را در شرایط
تاریخی معینی
انجام دهیم که
ما را با پرسشها
و ملاحظههای
ویژهی آن
دوره آشنا میکند.
برخی از این مسایل
به نظر بدیهی
میرسند، ولی
برخی دیگر
پرسشبرانگیز
و قدیمی اند.
برخی از
ارزیابیها در
30
یا 40 سال قبل متفاوت
به نظر میرسیدند.
به علاوه در
مورد مارکس
این واقعیت
وجود دارد که
امروزه
بسیاری از متنهایی
که برای بحث
اهمیت دارند،
در زمان حیات
او اصلا به چاپ
نرسیدند. تمام
آثار او به
تدریج چاپ شدهاند.
نه تنها متن
تاریخی این
آثار، بلکه
وضع انتشار آنها
نیز بر جهت و
زمان بخش اعظم
بحثها اثر گذاشته
است.
حتی در مورد
سرمایه،
مارکس فقط
توانست جلد
اول را چاپ کند.
این انگلس بود
که جلد دو و سه
را بعد از مرگ
مارکس با تغییرات
ویراستاری
قابل ملاحظه
منتشر کرد. طی
سالهای اخیر،
نسخههای اصلی
این مجلدها در
متن مجموعه
آثار مارکس و
انگلس (مگا)
انتشار یافته
است. بدین
ترتیب، اکنون
بعد از گذشت
بیش از 100 سال، ما میتوانیم
تغییرات
ویراستاری
انگلس را مشخص
کنیم و ارتباط
درونی و مفهومی
آنها را مورد
بحث قرار
دهیم. در آغاز
قرن بیستم،
بعد از آن که
کارل
کائوتسکی "نظریههای
ارزش اضافی" را بین 1905 تا 1910 منتشر کرد،
به نظر میرسید
که گویا تمام
انتقادهای
مارکس به
اقتصاد سیاسی
به طور کامل
موجود است. چون
طبق برنامهی
مارکس "تئوریها"
به عنوان جلد
چهارم سرمایه
به تاریخ
نظریه
اقتصادی میپرداخت(2).
در خوانشهای
رایج بعدی،
مارکس به
عنوان
اقتصاددان
بزرگ
سوسیالیست معرفی
میشد که
استثمار طبقه
کارگر، خصلت
بحرانزای
سرمایهداری و
گذار اجتنابناپذیر
به سوسیالیسم
را اثبات کرده
بود. نخست در
بیانیه کمونیست
و سپس بر پایهای
وسیعتر در
کتاب سرمایه.
بسیاری از
مارکسیستها
این دستآوردها
را به عنوان
پیروزی
"سوسیالیسم
علمی" مورد
ستایش قرار میدادند.
اما با آغاز
دههی 1920 نقد گرایش
به
اقتصادباوری،
جبرگرایی و
بیش از همه
عینیتباوری
چه واقعی و چه
غیرواقعی در
نظریه مارکس
قوت گرفت. در
این زمینه،
انتشار آثار
اولیه مارکس
به خصوص دستنوشتههای
اقتصادی-فلسفی
1844
سروصدای
زیادی برپا
کرد. در این
اثر، ظاهرا
زمینهی فلسفی
و اجتماعی
وسیع تحلیلهای
اقتصادی
مارکس، درک او
از "ذات
انسانی" و
"ازخودبیگانگی"
در سرمایهداری
آشکار شد. بر
این اساس، به
نظر میرسید
که گرایش به
عینیتگرایی و
فقدان نظریهی
سوژه در آثار
مارکس که پیشتر
به شکل کلی
مورد انتقاد
قرار گرفته
بود، پاسخ خود
را دریافت
کرده است.
این تغییر
برداشت پدیدهای
نبود که کاملا
در حوزهی
نظری صورت
گرفته باشد،
بلکه نتیجهی
یک خوانش
سیاسی معین
بود که به
اشکال
گوناگون بر علیه
تحجر و تصلُب
در مارکسیسم
رسمی و حزبی
برانگیخته
شده بود. اما
فاشیسم و
استالینیسم
مانع میشد که
بحث آغاز شده
در ابتدای دههی
30
به شکل قابل توجهی
پیشروی کند.
این پیشروی
صرفا در دههی 60 رخ
داد، هنگامی
که شرایط بحث
اساسا تغییر
کرده بود. بیش
از هر چیز دریافت
از آثار اولیهی
مارکس تقریبا
انگیزهی ضد
تحجر خودبهخودیاش
را از دست
داده بود. در
ضمن، این آثار
تا حد زیادی
در راستکیشی
مارکسیسم-
لنینیسم ادغام
شده بود. به
عنوان نمونه،
هنگامی که
لویی آلتوسر
در 1965 آثار اولیهی
مارکس را به
عنوان آثار
"ایدئولوژیک"
مورد انتقاد
قرار داد و
برای کتاب
سرمایه شکل
ویژهای از
علمی بودن
قایل شد، این
امر در واقع
نوعی راست
کیشی به شمار
میرفت. اما
موضع خود او
که بارها مورد
بحث قرار
گرفته، با این
اتهام همراه
بود که او
سوژه و
مبارزات اجتماعی
را -دقیقا از
موضع ضدراستکیشی-
از بحثهای
نظری کنار
گذاشته است. بحثهای
متعددی دربارهی
مارکس "اولیه"
(فلسفی) و
مارکس "متاخر"
(اقتصادی –
نظری) وجود
دارد، که هر
یک با مواضع
سیاسی معینی
ارتباط دارد.
در این شرایط،
برای اولین
بار قرائت
وسیع و گستردهی
گروندریسه به
شکل واقعی
آغاز شد، که
به طور پیوسته
بر واژگان و
شرایط تفسیر
آن تاثیر
گذاشت.
گروندریسه
نخست در 41-1939 در مسکو به
چاپ رسید که
طی دوران جنگ
و بلافاصله
بعد از آن
مورد توجه
افراد اندکی
قرار گرفت.
حتی هنگامی که
این اثر در 1953 در
آلمان شرقی
مجددا انتشار
یافت، در آغاز
خوانندگان
چندانی نداشت.
این فضا، با
انتشار تفسیر
رومان
روسدولسکی بر
گروندریسه در 1968
تغییر یافت(3).
گروندریسه با
ترجمهی
فرانسوی در 1967 و
اولین ترجمه
انگلیسی در 1973 دیگر
نه فقط در
میان آلمانها،
بلکه در سطح
وسیع در
بسیاری از
کشورها مورد
بحث قرار
گرفت.
به نظر میرسید
که گروندریسه
همچون منبع
معجزهآسایی، میتواند
تمام دشواریهای
نظری مارکس را
که تا آن زمان
مورد بحث قرار
گرفته بود حل کند.
تقابل میان
مارکس جوان و
فلسفی و مارکس
پیر نظریهپرداز
اقتصادی
ظاهرا فروکش
کرد. اما در
عین حال
گروندریسه به
یک حلقهی
پیوند و واسط
بین این دو
مرحله تبدیل
شد: این اثر
نشان داد که
آثار اقتصادی
مارکس پیر بر
یک بنیاد
فلسفی
رشدیافته
استوار است.
آن چه که در
کتاب سرمایه
غایب بود در
گروندریسه
حضور داشت.
در حالی که
مارکس در کتاب
سرمایه تنها
در پیشگفتارها
و پسگفتارها
به مسایل روششناسانه
میپردازد، در
گروندریسه
این پرسمان به
طور پیوسته در
جریان معرفی
مطلب مطرح میشود.
در این اثر،
مراجعه به
فلسفهی هگل
به مراتب روشنتر
بیان شده است.
در مورد مساله
عاملیت نیز
همین طور است:
طبقه کارگر در
این اثر بسیار
قویتر از
کتاب سرمایه
به عنوان سوژه
در برابر
سرمایه معرفی
شده است. به
علاوه،
برنامهی شش
کتابی که او
در هنگام
نگارش
گروندریسه پیشبینی
کرده بود(سرمایه،
مالکیت ارضی،
کارمزدی،
دولت، تجارت
بین المللی و
بازار جهانی)
نشان میدهد
که هدف تحقیق
از آن چه که
مارکس در کتاب
سرمایه به آن
پرداخته است
بسیار وسیعتر
بود. سرانجام
به نظر میرسد
که گروندریسه
را باید کتاب
تکمیلی
سرمایه پنداشت.
چون در این
اثر یک رشته
از موضوعات
مورد بحث قرار
میگیرند که در
کتاب سرمایه
به آن پرداخته
نشده است.
مشهورترین
این موضوعات
در گروندریسه عبارتند
از "اشکال مقدم
بر تولید
سرمایهداری"
و "قطعهای
درباب ماشین"،
که موضوع دومی
از مدتها پیش
در نحله کارگرباوری
ایتالیا مورد
بحث قرار
گرفته است.(4)
به این ترتیب
به نظر میرسد
که گروندریسه
برای هر کس
مطلبی در
بردارد.
امروزه بحث
دربارهی
مارکس بدون
گروندریسه
قابل تصور نیست(5). در
واقع
گروندریسه
اثری جذاب است
که قرائت آن
یک تجربهی
فکری بی نظیری
به شمار میآید.
گویی ما
ایستاده شاهد
روند تحلیل و شکلگیری
نظری مارکس
هستیم،
استفاده از مطالب
نسبت به کتاب
سرمایه بسیار
آزادتر و کمتر
برنامهریزی
شده است. اما
این شیفتگی
قابل فهم، غالبا
به شور و شوقی
غیرانتقادی ختم
میشود.
2- جایگاه
گروندریسه در
تکامل اندیشه
مارکس
اگر
گروندریسه را
صرفا به عنوان
ضمیمهی کتاب
سرمایه مارکس
بیانگاریم.
روند درونی تکامل
نظری نقد
مارکس به
اقتصاد سیاسی
و خصلت
انتقالی این
اثر از دیده
پنهان میماند.
به طور خلاصه،
این روند
تکامل را
یادآوری میکنم.
بعد از "تزهایی
درباب
فویرباخ" و "ایدئولوژی
آلمانی"
تحقیق مارکس
در 46-1845 به نقد
بنیادی آن
نظریههای
اقتصادی معطوف
شد که وجود
نوعی انسان و
ازخودبیگانگی
در کانون توجهشان
قرار داشت.
اما در این
مرحله، مارکس برای
جایگزینی این
موضوعها
مفاهیم زیادی در
اختیار نداشت.
ایدئولوژی
آلمانی به طور
مثبت و بیش از
هر چیز چرخشی
بود به سوی
امر تجربی.
مارکس و انگلس
بارها بر "علم
مثبت"، ثبت
جنبهی تجربی
امور تاکید میکردند
که بایستی
جانشین
اندیشهبافی
فلسفی میشد.
در این بستر،
مارکس اقتصاد
سیاسی
ریکاردو و
نظریه طبقاتی
فرانسوی را به
عنوان توصیفهای
اساسا درست از
واقعیت
سرمایهداری میپذیرفت.
او در فقر
فلسفه در درگیری
با پرودون (1847) بارها
ریکاردو را به
خاطر نکتهبینی
و دقت تحلیلهایش
با کلماتی اغراقآمیز
مورد ستایش
قرار میداد(6). او در
بیانیه
کمونیست، بلادرنگ
از تحلیل
طبقاتی
بورژوایی
مورخان
فرانسوی مثل گیزو
یا تیری در
بررسیشان از
انقلاب
فرانسه یاد میکند.
او در بین
نظرات ریکاردو،
تنها نکتهای
را که آماج
حملات خود
قرار میدهد
این است که سرمایهداری
را نه یک شیوهی
تولیدی
تاریخا معین،
بلکه شیوهای
ازلی و نیمه
طبیعی میپنداشت
(7).
در مورد نظریه
طبقاتی نیز
همین طور:
مارکس مدعی
نبود که وجود
طبقات و
مبارزه
طبقاتی را کشف
کرده است،
بلکه ادعای او
بیشتر این
بود که مبارزه
طبقاتی در
نهایت به جامعه
بی طبقه ختم
میشود(8). ما در نیمه
دوم دههی 1840 میتوانیم
در مارکس استفادهی
انتقادی از
اقتصاد سیاسی
بورژوایی و
نظریه طبقاتی را
بیابیم، اما
هنوز نقدی
بنیادی
مقولات
اقتصاد سیاسی دیده
نمیشود.
این نقد
بنیادی صرفا
بعد از مهاجرت
اجباری مارکس
به لندن شکل
گرفت. این جا
در قلب نظام
جهانی سرمایهداری
در آن دوره و
با کمک انبوه
کتابهایی که
در موزه
بریتانیا
وجود داشت،
مارکس مطالعات
اقتصادی خود
را"دوباره
از ابتدا" شروع
کرد، چنان که
در مقدمهی "مشارکت در
نقد اقتصاد
سیاسی" به این
امر اشاره میکند
(9).
او اکنون خودِ
مقولهها را
نیز مورد نقد
قرار میدهد.
او نخست به
نظریهی پول و
رانت ریکاردو
انتقاد میکند،
و در جریان
پیشرفت
مطالعات خود،
نقدش را
بنیادیتر میسازد.
نگارش
"مقدمه" در 1857 و
شروع تدوین
گروندریسه را تنها
آغاز تحول نقد
علم اقتصاد و
گامی در جهت
کتاب سرمایه نبود.
این تلاش در
عین حال، و
قبل از هر چیز
مرور جزء به جزء
بر دستآوردهای
نظری سالهای
گذشته بود.
اما تلاش برای
ارائه این
نظرات به شکلی
منسجم، هنوز
به یک مسیر
تحقیق پُر
فراز و نشیب
نیاز داشت، که
طی آن مارکس
بر موانع نظری
متعددی فایق
آمد.
هنگامی که
مارکس نگارش
گروندریسه را
آغاز کرد،
برای مطالعات
اقتصادی
برنامهریزی
شدهی خود انبوهی
از مطالب را
گردآوری کرده
بود، ولی هنوز
از یک نقشه
کامل فاصله
داشت. در واقع
اثر
گروندریسه
فاقد یک نقطه
شروع واقعی
است: نقدی بر
داریمون
شاگرد پرودون
که میخواست
از طریق یک
نظام پولی بر
سرمایهداری
غلبه کند.
برنامهای که
به شکل
نامحسوس به
درگیری با
بنیادهای
مفهومی لازم
برای چنین نقدی
منجر شد. ما در
این جا به
روشنی مشاهده
میکنیم که
مارکس هنوز با
مقولات ارزش،
پول و مبادله
با مشکلات جدی
روبهرو است.
قرائت دقیق
"فصلی درباب
پول" به روشنی نشان
میدهد که این
فصل تلاشی وحدتیافته
برای ارائه
مطلب به شمار
نمیرود، بلکه
بارها و به
طور پیوسته
سعی میکند به
شکل ارائه
نوینی از
موضوع دست
یابد.(10)
این که مارکس
علیرغم این
مشکلات حل
نشده، به
تحقیقی دوباره
در این زمینه
روی نمیآورد،
به انگیزه و
حادثهای خارجی
مربوط میشد:
بحران اقتصاد
جهانی که در
سال 1857 آغاز شده
بود. مارکس
سالها بی
صبرانه در
انتظار چنین
بحرانی بود، و
پیشبینی میکرد
که به دنبال
آن تنشهای شدید
اقتصادی و
شورشهای
انقلابی اتفاق
بیافتد. او
انتظار داشت
که اثرش
بتواند به
جنبش انقلابی
کمک کند، و
اکنون از این
امر نگران بود
که نتواند به
موقع آن را به
پایان برساند.
مارکس در
جریان نگارش
گروندریسه،
در بالا بردن
اطلاعات خود
پیشرفتهای چشمگیری
داشت. اما
تحلیل او
دارای کاستیهای
قابل ملاحظهای
است که بسیاری
از خوانندگان پُر
شوروشوق آن را
تشخیص نمیدهند.
مارکس نوشت که
"این دستنوشته
یک سرهمبندی
واقعی است که
بسیاری از
مطالب آن برای
بخشهای بعدی نوشته
شدهاند"(12). منظور او
صرفا توالی
مطالب در میان
تعداد زیادی
از تغییرات و نشانهها
نبود. ترتیب
مقولههای معرفی
شده خود حاوی
اطلاعات
معینی بود:
این نظم، ارتباط
بین مقولات و
پیوند متقابل
آنها را نشان
میدهد.
مقولاتی نظیر
کالا، پول،
سرمایه،
کارمزدی و غیره
بیان نظری
روابط
اجتماعی در یک
جامعه سرمایهداری
پیشرفته اند.
این روابط نه
تنها به طور
همزمان ظهور
میکنند، بلکه
در یک واقعیت
اجتماعی، به
طور متقابل
پیشفرض یک
دیگر نیز
محسوب میشوند.
تنها تحلیل
نظری امکان تمایز
بین مقولات
ساده و پیچیده
و پیوند
مفهومی-نظری
بین آنها را
فراهم میکند(13). اما
هنگامی که
پیوند مفهومی
دست نوشته قطع
میشود، دقیقا
به این دلیل
است که پیوند
مفهومی بین تک
تک مقولات
هنوز در ذهن
مارکس روشن
نیست، یعنی همچنان
کمبودهایی نه
چندان بی
اهمیت در تعین
مفهومی این
مقولات وجود
دارد.
ما برخی از
این کاستیها
را در بخش
بعدی مورد بحث
قرار خواهیم
داد. اما این واقعیت
که مارکس برخی
از این کمبودها
را در دههی 6018
برطرف کرد به
این معنا نیست
که از
گروندریسه تا
کتاب سرمایه با
پیشرفت خطی و دقت
بیشتر روبرو
هستیم. اما
چنین نظری در
دههی 70 و 80 راهنمای
ویراستاران
مگا بود، که
گروندریسه، دستنوشتههای
1871-1862 (مگای11 /6/3-1/3) و دستنوشتههای
1865-1863 (مگای1-4/2 11/4) را به
عنوان"سه پیشنویس
کتاب سرمایه"
تلقی میکردند.
به این معنا
که سرمایه
(یعنی اثر سه
جلدی با
ویراستاری
انگلس) هدف
یک
روند تکاملی
است که دقیقا
از گروندریسه
شروع میشود. اما
علاوه بر
اصلاح روش
ارائه و فایق
آمدن بر کاستیهای
نظری، میتوان
در این روند
تکاملی گرایش
متضادی را
مشاهده کرد.
مارکس غالبا
خود از "عامه
فهم سازی"
شیوهی ارائه
خود سخن میگوید.
نخستین عامه
فهمسازی در "مشارکتی در
نقد اقتصاد
سیاسی" 1859 و
دومین تلاش در
چاپ دوم جلد
اول کتاب
سرمایه دیده
میشود. این
عامه فهمسازی
بهای خود را
دارد: گاهی
زمینهی یک
مفهوم مشخص دچار
ابهام میشود
و برخی روابط
مانند گذار از
پول به سرمایه
در کتاب "سرمایه" از قلم میافتد
(14).
بدین ترتیب
هانس گئورگ
باکهاوس و به
ویژه هلموت
رایشلت این
تحول از
گروندریسه به
کتاب "سرمایه" را پیشرفت تلقی
نمیکنند؛ چه
رسد به تدقیق
شیوهی ارائه
آن. آنها این تغییر
را بیشتر به
عنوان عدول از
یک شیوه ارائه
منسجم اولیه
در نظر میگیرند.(15)
اما هر دو
موضع – چه
پیشرفت به سوی
دقت بیشتر و
چه تدقیق با
پسروی نظری
دایم- روشن به
نظر نمیرسند. این
امر صرفا به
خاطر مشاهدهی
پیشرفت یا
پسرفت نیست،
بلکه بیش از
هر چیز به این
امر مربوط میشود
که بدین طریق
ما فراموش میکنیم
که حرکت از
گروندریسه به "سرمایه" نه
تنها تحول دیدگاههای
شخصی، بلکه
پرسشهای
مفهومی
بنیادی را نیز
دربرمیگیرد.
مارکس "طرح 6 کتاب" و مفهوم"سرمایه
به طور عام" را
کنار گذاشت-
او دو طرح را
در گروندریسه ارائه
و در دستنوشتههای
63-1861
مجددا آنها را
تکرار کرد.
مارکس در کتاب
سرمایه که دستنوشتههای
65-1862
نخستین پیشنویس
آن است نه
سومین، یک
چارچوب نظری
جدید تدوین
کرد که در آن
تمایز بین
سرمایههای منفرد
و سرمایهی کل
اجتماعی
تعیینکننده
است(16). در واقع ما
باید بین دو
برنامه
تحقیقاتی مختلف
تمایز قایل
شویم: "نقد
اقتصاد
سیاسی" در شش جلد
که برای آن دو
پیشنویس وجود
دارد(گروندریسه
و دست نوشتههای
63-1861)، و
سرمایه در
چهار جلد کتاب
با سه پیشنویس
(دستنوشتههای
65-1863 و دست
نوشتههای 71-1866 به
علاوه اولین
چاپ کتاب جلد
اول سرمایه و
دستنوشتههای
81-1871).(17)
3-استدلال
مارکس در
"قطعهای درباب
ماشین" و
خطاهای آن
مارکس در
ابتدای دستنوشتهی
گروندریسه،
هنوز بر مبنای
یک بررسی
نظریه ارزشی تکاملیافته
حرکت نمیکند.
او در آغاز
بیشتر تلاش
میکند که
جایگاه پول در
گردش کالایی
را تعیین کند.
و به ویژه
هنوز تمایز بین
کار مجرد و
مشخص را روشن
نکرده است- چارچوبی
که او در کتاب
سرمایه آن را
"نکتهی
اساسی" درک
اقتصاد سیاسی
توصیف میکند- و
همین طور در 8
ژانویه 1868 در
نامهای به
انگلس مینویسد"تمام
راز مفهوم
اقتصادی" در
این موضوع
نهفته است(18). برقراری
تمایز روشن
بین کار مجرد
و مشخص که گسست
کامل از نظریه
ارزش ریکاردو
بود در "مشارکتی
در نقد اقتصاد
سیاسی" شکل
گرفته است(19). در واقع
مارکس در
گروندریسه
نیز بین ارزش
مصرف و ارزش،
تمایز قایل میشود(اما
هنوز بین ارزش
مبادله و
ارزش، تفاوت روشنی
برقرار نمیکند،
این تمایز
صرفا در چاپ
دوم جلد اول
سرمایه دیده
میشود). او وقتی
از زمان کار
در تعیین ارزش
سخن میگوید
مثل آدام
اسمیت و
ریکاردو صرفا
"کار بی کم و
کاست" را در
نظر دارد، که
مانعی در
اغتشاش در
تعیین کار
مجرد و مشخص
محسوب نمیشود.(20)
تحلیل روند
تولید سرمایهداری
به عنوان وحدت
روند کار و
روند ارزشافزایی
صرفا به صورت
یک فرضیهی
مقدماتی طرح
میشود. بدین
ترتیب مارکس
در استفاده از
تعیین شکل
سرمایه ثابت
با دشواری
روبهرو میشود،
و بنابراین
مرتبا به این
پرسش برمیگردد
که آیا ممکن
است کار
بتواند ارزش
وسایل تولید
استفاده شده
را به محصول
منتقل کند و
در عین حال
ارزش جدیدی
نیز بیافریند(21). رفت و
برگشت مارکس
در تلاش برای
توضیح این
مساله – گاهی
به عنوان
"شکل" و
"محتوا"ی کار
و گاهی به مثابهی
"کیفیت" و
"کمیت" کار- در کتابی
که از سوی
گروه تحقیق در
مورد تکامل
نظام مارکسی(PEM) به چاپ
رسیده کاملا
مورد تحلیل
قرار گرفته است.(22)
در حالی که
مارکس هنوز با
مفهوم سرمایهی
ثابت مشکلاتی
دارد، تعیین
شکل سرمایهدارانهی
واقعی وسایل
تولید را صرفا
در مقولهی
سرمایهی
استوار در نظر
میگیرد(23)، یعنی
تعیین شکلی که
صرفا شامل
وسایل تولید
در روند گردش است.
بدینسان "قطعهای
درباب ماشین" که درباره آن
بحثهای زیادی
صورت گرفته
است در بخش
روند گردش سرمایهداری
تعلق
دارد-گرچه با
مشکلاتی دست و
پنجه نرم میکند
که به تحلیل
روند تولید
مربوط میشود.
مارکس در
ابتدا بر این
عقیده بود که
وسایل تولید
در روند تولید
سرمایهداری
"از یک رشته
دگریسی عبور
میکند تا به
ماشین یا به
بیان بهتر به
یک نظام
ماشینی
خودکار تبدیل شود"(24). در
این جا فعالیت
کارگر متحول
میشود. "حرکت
ماشین این
فعالیت را
تعیین میکند
و بر آن مسلط
است، نه
برعکس"(25). مارکس
استدلال میکند
که تمامی این
روند تحول
"برای سرمایه
یک مساله
تصادفی نیست،
بلکه تحول تاریخی
وسایل تولید سنتی
به ارث رسیده،
به شکل مناسبتری
از سرمایه
است. انباشت
دانش و مهارت
و نیروهای
مولد عمومی
خرد اجتماعی
در مقابل کار
جذب سرمایه میشود،
و بدینسان به
عنوان دارایی
سرمایه یا به
بیان دقیقتر
دارایی
سرمایه
استوار ظهور
میکند، تا آن
جایی که بهمثابهی
وسایل تولید
به معنای اکید
کلمه در روند
تولید وارد میشود".(26)
مارکس اندکی
بعد موضوع را
به این شکل
خلاصه میکند:
"پس
توسعه کامل
سرمایه فقط
هنگامی صورت
میگیرد- یا هنگامی
سرمایه شیوهی تولیدی
متناسب با خود
را برقرار میکند-
که وسایل کار
نه تنها از لحاظ
صوری همچون سرمایه
استوار تعریف
شود، بلکه حتی
در شکل بی
واسطه خود نیز
به سرمایه
استوار تبدیل
شده باشد و در
درون فرایند
تولید به صورت
ماشین در
برابر کار
قرار گیرد؛ آنگاه
تمامی فرایند
تولید دیگر نه
تحت تابعیت
مهارت مستقیم
کارگر، بلکه همچون
کاربرد فنآورانهی
علم جلوه کند. بدینسان
سرمایه به
تولید خصلت
علمی میبخشد
و کار به لحظهی
سادهای از
این فرآیند
تنزل مییابد".(27)
یک ناظر در
قرن نوزدهم
نمیتوانست از
توجه به اهمیت
فزایندهی نظام
ماشینی در
تولید سرمایهداری،
کاربرد
فزایندهی
دانش و نقش کمتر
کارگر منفرد
در تولید غافل
باشد. در این
جا این واقعیت
که مارکس در
نوشتهی یاد
شده این
تحولات را
مورد توجه
قرار میدهد، دستآورد
تحلیلی خاصی
محسوب نمیشود.
چنین دستآوردی
صرفا میتواند
شامل تنظیم و
توضیح این
روند به شمار
آید.
مارکس این
تحولات را همچون
روندی در نظر
میگیرد که
سرمایه
ضرورتا به
وجود میآورد.
سرمایه "روش
تولید مناسب
خود را ایجاد
میکند"، اما
چرا کاربست
نظام ماشینی و
سرشت علمی
فزایندهی
تولید با
سرمایه
مطابقت دارد؟
پاسخ مارکس مبهم
است: در اولین
قطعه نقل شده،
او اظهار میکند
که سرمایه
"نیروهای
بارآور عمومی
خرد اجتماعی
را جذب کرده
است". در جمله
دوم او تاکید
میکند که در
روند تولید
استفاده از علم
دیگر "تحت
تابعیت مهارت
بلاواسطهی
کارگران قرار
ندارد". به سخن
دیگر بر پایهی
کاربرد
سرمایهدارانهی
دانش تولید
شده اجتماعی
قدرت سرمایه
بر کار فزونی
میگیرد،
سرمایه هر چه
بیشتر از
کارگران
منفرد و مهارت
آنها مستقل
میشود، این
قدرت فزاینده
برای سرمایه
نتیجهی مثبتی
در بردارد.
اما هدف
سرمایه تولید
ارزش اضافی
است. برای
نشان دادن این
نکته که
تحولات یاد
شده از سوی
مارکس بیانگر"روش
تولید
متناسب" با
سرمایه است،
باید به تولید
ارزش اضافی
اشاره کرد.
اما در این
نقل قول مارکس
از این نکته فاصله
زیادی دارد.
چون او هنوز
برای تولید
ارزش اضافی به
مفهوم مناسبی دست
نیافته است.
این بدان
معناست که او
میتواند
کاربرد
فزایندهی
ماشین آلات و
خصلت هر چه
بیشتر علمی
تولید را صرفا
به مثابهی یک
گرایش تجربی
قابل توجه در
نظر گیرد. و
ادعا کند که
این موارد برای
سرمایه تحولی
مناسب به شمار
میآیند. اما
نمیتواند به
شکلی مستدل
مناسب بودن
این تحولات
برای سرمایه
را به کرسی
بنشاند.
او به جای ارائه
چنین استدلالی
بر تضادی
(ظاهری) در
حوزهی دلایل
تجربی تاکید میکند:
"به همان
نسبت که
سرمایه زمان
کار-کمیت سادهی
کار- را به
عنوان تنها
عامل تعیینکنندهی
ارزش برقرار
میکند، کار
بلاواسطه و
مقدار آن به
عنوان معیار تعیین
کنندهی تولید
و به وجود
آورندهی ارزشهای
مصرفی نقش خود
را از دست میدهد.
کار بلاواسطه
با کاهش سهم
[آن در تولید]
اهمیت کمّی خود
را از دست میدهد،
و از حیث کیفی
در مقایسه با
کار علمی عام،
به عاملی
ثانوی و در
عین حال
غیرقابل چشمپوشی
بدل میشود...(28)
مارکس بعد از
این برای
آیندهی دور
پیشبینی میکند:"بدین
سان، سرمایه
خود را به
عنوان شکل
مسلط بر تولید
منحل میکند".
در این مرحله
برای این
نتیجهگیری
غافلگیرانه
دلایل بیشتری
ارائه نمیشود.
در عوض مارکس
برای مقابله
با برداشت
لودردیل مبنی
بر این که
سرمایه
استوار مستقل
از زمان کار
منشاء ارزش
است به این
مشکل میپردازد
که سرمایهی
استوار چگونه
در ارزش
محصولات
تولید شده
مشارکت میکند.
چند صفحه بعد
او به این
تناقض برمیگردد.
او میگوید که
پیششرط رابطهی
سرمایه این
است"که حجم
زمان کار
مستقیم، کمیت
کار به خدمت
گرفته شده،
عامل تعیینکننده
در تولید
ثروت" محسوب
میشود.(29)
اما رشد صنعت
برخلاف این
پیشفرض عمل
میکند:"اما به
همان نسبت که
صنعت بزرگ رشد
میکند، تولید
ثروت واقعی،
کمتر به زمان
کار و تعداد
کارگران
استخدام شده،
و بیشتر به
قدرت عوامل
دیگری که در
خلال زمان کار
در حرکت اند
بستگی دارد ".(30)
اما اگر زمان
کار بلاواسطه
نقش همواره
کوچکتری بازی
میکند، پس
کارگران در
روند تولید چه
نقشی ایفا میکنند؟
"دیگر به نظر
نمیرسد که کار
در درون
فرایند تولید قرار
داشته باشد و
انسان بیشتر به
مثابهی ناظر
و ناظم با این
فرایند در
ارتباط است...
او بیش از این
که عامل اصلی
روند تولید
باشد، در کنار
آن قرار دارد".(31)
این جا دیگر
نه کار مستقیم
انسان، بلکه
استفادهی بیشتر
از نیروهای
بارور عمومی او
مدنظر است(32). که مارکس
بر مبنای آن برای
آیندهای دور
نتیجهگیری میکند:
"همین که کار
در شکل مستقیم
خویش دیگر
منشاء اصلی
ثروت نباشد،
زمان کار هم
دیگر معیار
ثروت نخواهد
بود، و نباید
هم باشد.
بنابراین
ارزش مبادلهای
هم [دیگر
نباید معیار
سنجش] ارزش
مصرفی [قرار
گیرد]. ارزش
اضافی تودهها،
دیگر شرط گسترش
ثروت عمومی
نیست، همان
گونه که کار
نکردن تنی چند
نیز [نمیتواند
مانع] توسعه
نیروهای عام فکر
بشری [شود].
بدینسان،
[روال] تولید
بر اساس ارزش
مبادلهای فرو
میریزد و
فرایند تولید
مستقیم و مادی
به صورتی در
میآید که
دیگر عاری از
نیازمندی و
تناقض است".(33)
علیرغم
استفاده و نقل
قول مکرر از
این جملهها،
بهتر است به
نحوهی استدلال
مارکس در آنها
توجه کنیم.
نقطه عزیمت
مارکس، این
گرایش چشمگیر
تجربی است که
استفاده هر چه
بیشتر از علم
و نظام ماشینی
به طور پیوسته
در شیوه تولید
سرمایهداری فزونی
میگیرد: این
مشاهدهی بی
چون و چرا مبنای نتیجهگیریهایی
است که بر یک
دیگر استوار
اند:
الف- مارکس شاهد
به حاشیه
رانده شدن
فزایندهی
"کار
بلاواسطه" از
روند تولید بود،
و از این امر
نتایج زیر را
اخذ میکرد.
ب-کار
بلاواسطه،
دیگر منبع
عمدهی ثروت
نیست، بلکه
علم یا دانش
عمومی
اجتماعی در
تکوین آن نقش
فزایندهای به
عهده دارند.
ج- زمان کار،
دیگر "معیار"
ثروت نیست.
د-این امر به
فروپاشی
تولید سرمایهداری("تولید
مبتنی بر ارزش
مبادله") میانجامد.
اگر ما این نتیجهگیری
را جزء به جزء
و با دقت مورد
بررسی قرار
دهیم، درمییابیم
که عدم
وجود تمایز
بین کار مشخص و
سودمند که
ارزش مصرف را
تولید میکند
و کار مجرد
انسانی که در
شکل ارزش
خودنمایی میکند
نتایج مهمی در
پی دارد:
درمورد الف)
مارکس در
نتیجهگیری از
مشاهدههای
تجربی در خصوص
استفاده پیشرونده
از نظام
ماشینی از
محدودهی مجاز
فراتر میرود.
اما نخست لازم
است توضیح داده
شود که آیا در
روند تولید
سرمایهداری
در جایگزینی
ماشینها به
جای "کار
بلاواسطه" به
طور واقعی
محدودیتی
وجود ندارد.
اگر ما صرفا
کار مشخص
سودمند را در
نظر بگیریم در
واقع به نظر
میرسد که
برای افزایش
بارآوری از
طریق افزایش کاربست
نظام ماشینی
محدودیتی
وجود ندارد(اگر
چه در دورهی
زمانی که طی
آن این اتفاق
رخ میدهد
پرسشی بی پاسخ
است). اما باید
به خاطر داشته
باشیم که این
موضوعی است در
چارچوب روند
تولید سرمایهداری
که به طور قطع
در استفاده از
نظام ماشینی
با محدودیتی
مواجه است.
ماشینی که به
شیوهای
سرمایهدارانه
مورد استفاده
قرار میگیرد،
خود یک شیی
دارای ارزش
است که مصرف
میانگین ارزش
خود را به
کالاهای
تولید شده
منتقل میکند(اگر
یک ماشین معین
قبل از
فرسودگی خود 10 هزار
قطعه کالا تولید
کند، پس این
ماشین 10000/1 ارزش خود
را به هر کالای
تولید شده
منتقل میکند).
همان گونه که
مارکس در بخش
دوم فصل پانزدهم
مجلد اول کتاب
سرمایه به طور
مبسوط دربارهی
به کارگیری
ماشین آلات در
روند تولید
سرمایهداری
بحث میکند، استفاده
از ماشین صرفا
هنگامی با
صرفه است که
هزینهی تولید
محصولات کاهش
پیدا کند. و
این امر صرفا
زمانی رخ میدهد
که انتقال
ارزش ماشین به
محصولات از
تقلیل هزینه
در اثر صرفهجویی
در مصرف کار
زنده کمتر
باشد، اگر
استفاده از
ماشین باعث
صرفهجویی یک
ساعت در تولید
هر قطعه شود،
پس سرمایهدار
مزد این یک
ساعت را به جیب
زده است. اگر
انتقال ارزش
ماشین به
محصول از مزد
یک ساعت بیشتر
باشد، سرمایهدار
از ماشین
استفاده
نخواهد کرد،
چون ماشین ممکن
است بارآوری
کار را افزایش
داده باشد،
اما در عین
حال هزینهی
تولید را نیز
بالا برده
است. صرفا
زمانی ماشین
مورد استفاده
قرار میگیرد
که انتقال
ارزش ماشین کمتر
از هزینهی
مزد پسانداز
شده باشد.
ب- در این جا
روشن نیست که
مراد مارکس از
"ثروت" چیست.
اگر منظور
ثروت مادی،
یعنی تودهی
ارزشهای
مصرفی است پس
"کار
بلاواسطه"
هیچگاه همانند
کار مشخص
سودمند،
نیروهای مولد
طبیعی (به عنوان
نمونه،
بارآوری زمین)
و نیروهای
مولدی که از
سوی انسان به
وجود آمد، منشاء
"عمده" ثروت نبوده
است. اما اگر
منظور مارکس
شکل اجتماعی
ثروت در جوامع
سرمایهداری،
یعنی "انباشت
عظیم کالاها" باشد
بنابراین،
این ارزش معرف
کار مجرد
انسانی است که
کالاها را
تولید کرده
است. این جا
مهم نیست که
چه بخش از این
کار مجرد به
شکل "کار بلاواسطه"
در آخرین روند
تولید مصرف
شده و چه بخش
در هیات ماشین
آلات عینیت
یافته و ارزش
آن به محصول
منتقل شده
است. حتی اگر
بخش رو به
افزایشی از
ارزش محصول به
انتقال ارزشی
از راه مصرف
ماشین آلات
مربوط شود،
کار مجرد به
عنوان جوهر
ارزش اعتبار
خود را حفظ میکند.
ج- حتی اگر
"زمان کار
بلاواسطه" در
تولید نقشی رو
به کاهش داشته
باشد، کار
مجرد به مثابهی
جوهر ارزش
اعتبار خود را
حفظ میکند، و
زمان کار هم
چنان معیار
سنجش ذاتی آن
باقی خواهد
ماند. به هر
حال، زمان کار
بلاواسطه به
هیچ وجه معیار
ارزش نیست:
زمان کار
بلاواسطه
کمیتی از کار
مشخصی است که
مولد منفرد
مصرف کرده است.
اما مصرف زمان
کار مشخص به
طور منفرد، مبنای
ارزش نیست،
بلکه ارزش
توسط آن مقدار
از زمان کار
مجرد شکل میگیرد
که صرفا نتیجه
میانگین
مناسبات
اجتماعی است.
د- اگر زمان
کار معیار
ذاتی ارزش
باشد پس
استدلال
مارکس در
نتیجهگیری
آخریاش یعنی
زوال "تولید استوار
بر ارزش
مبادله" دیگر
از اعتبار
برخوردار
نیست. در واقع
با این نتیجهگیری
نهایی از آغاز
کاملا ناروشن
است که چگونه
مشکلات اندازهگیری
ارزش (تا جایی
که قرار است
این کار انجام
شود) بلاواسطه
به زوال تولید
سرمایهداری
ختم میشود.
به هر حال
سُستی نتیجهگیری
آخر روشن است
و جای شگفتی
است که مارکس به
ضعف این
استدلال توجه
ندارد. توضیح
این مطلب را
در درک او از
بحران قبل از
پیشنویس
گروندریسه
باید جستجو
کرد. بیانیه
کمونیسم ادعا
میکرد که
"بحرانهای
تجاری با
بازگشت دورهای
خود هر بار به
نحو
تهدیدکنندهتری
وجود جامعه
بورژوایی را
در بوتهی
آزمایش قرار
میدهند"(34). مارکس و
انگلس چند سال
بعد نیز ادعا
کردند که بین
بحران و
انقلاب رابطهی
نزدیکی وجود
دارد:"یک
انقلاب جدید
صرفا به دنبال یک
بحران جدید
امکانپذیر
است، اما وقوع
انقلاب به
اندازهی وقوع
بحران حتمی
است"(35). مارکس در
حین نگارش دست
نوشتهی
گروندریسه،
بحران را نه
تنها به عنوان
عامل تسریع یک
روند سیاسی،
بلکه همچنین
به عنوان نقطهی
آغاز یک
فروپاشی
اقتصادی نیز
در نظر میگیرد.
این درک مارکس
را در پیشنویس
یک طرح اولیه میتوان
مشاهده کرد.
در آنجا او مینویسد:
"بحرانها،
شیوهی تولید
و شکل اجتماعی
مبتنی بر ارزش
مبادله را از
بین میبرند".(36)
مارکس در آغاز
کار بر روی
گروندریسه بر
این اعتقاد
بود که "بحران
به انحلال شیوهی
تولید سرمایهداری
میانجامد، و
این شیوهی
تولید
سرانجام در
مسیر تکامل
خود از هم فرو میپاشد".
اکنون با شروع
اولین بحران
بزرگ بازار
جهانی که به
"سیلی بنیان
کن" تبدیل شده
بود. او باید
به طرحی اولیه
از سازوکاری
که شالودهی
این روند را
شکل میداد بسنده
کند.(37)
اما میدانیم
که حوادث مسیر
دیگری را طی
کردند. گرچه
اولین بحران واقعی
بازار جهانی
در 8-1857 اتفاق
افتد، اما این
نه تسریعکننده
انقلاب بود و
نه فروپاشی
تولید مبتنی بر
ارزش مبادله
را به دنبال
داشت. برعکس:
بحران به سرعت
سپری شد و
تولید سرمایهداری
نیرومندتر از
پیش از آن سر
بر آورد. مارکس
این درس را
کاملا آموخت و
هرگز آن را
فراموش نکرد. هنگامی
که دانیلسون
مارکس را تحت
فشار قرار داد
تا کتاب
سرمایه را در
اواخر دههی 1870 به
پایان برساند،
مارکس به او
پاسخ داد که قبل
از به اوج
رسیدن بحران
نمیتواند
کتاب سرمایه
را کامل کند،
چون این بحران
پدیدههایی
کاملا جدیدی
از خود بروز
میدهد که او
هنوز آنها را
از حیث نظری
درنیافته است(38). در پایان
تالیف
گروندریسه از
نظریه
فروپاشی
سرمایهداری و
حتی ترس از
این که کتاب
دیرتر از
موعود مقرر
آماده شود،
نشانی باقی
نمانده بود.
4- معمای
فرانسوا کنه و
حل آن
پدیدهای که
مارکس در
رابطه با
سرمایه
استوار در گروندریسه
مورد تحلیل
قرار داد در
جلد اول کتاب
سرمایه در موارد
مختلفی به چشم
میخورد- به
عنوان بخشی از
بررسی تولید
ارزش اضافی
نسبی، مقولهای
که در
گروندریسه
صرفا به شکل
ابتدایی وجود دارد؛
اما در کتاب
سرمایه بر
پایهی تمایز
دقیقی بین کار
مشخص سودمند و
کار مجرد
انسانی و سپس
میان سرمایه
ثابت و متغیر
و هم چنین درک
روند تولید سرمایه
همچون وحدت
روند کار و
روند ارزشافزایی
مورد بررسی
قرار میگیرد.
تکامل نیروی
مولد اکنون نه
تنها به شکل
تجربی یا
واقعی، بلکه
به عنوان شیوههای
سامانیافته
تولید ارزش
اضافی نسبی
طرح میشود،
که در آن
امکان بنیادی
افزایش نیروی
مولد در
همکاری
نیروهای
منفرد کار،
تقسیم کار(که در
پرتو الگوی
تولید
کارخانهای
مورد تحلیل
قرار میگیرد)
و استفاده از
ماشین آلات (با
الگوی صنعت
بزرگ) را در
برمیگیرد. در
هر سه سطح،
نیروهای مولد
اجتماعی کار
به عنوان
نیروی مولد
سرمایه و "تواناییهای
فکری روند
مادی تولید در
نظر کارگران
به عنوان
دارایی غیر و
نیرویی که بر
او سلطه دارد
جلوه میکند" (39).
اما این امر
در هر سه سطح یک
شکل نیست:
"این فرآیند
با جدایی از
همیاری ساده
آغاز میشود
که در آن
سرمایهدار
بازنمود وحدت
و ارادهی کل
پیکر کار
اجتماعی در
مقابل
کارگران منفرد
است. این روند در
تولید
کارگاهی با
مثله کردن
کارگر و تبدیل
او به جزیی از
روند تولید
ادامه مییابد،
و در صنعت
بزرگ، از طریق
جدا کردن علم
به منزلهی
نیرویی
توانمند و مستقل
از کار، او را به
خدمت سرمایه مجبور
میکند به کمال
میرسد ".(40)
سپس مارکس در
فصل 13 تحلیل
خود از تولید
ماشینی و صنعت
بزرگ را خلاصه
میکند:
"هر
نوع تولید سرمایهداری
از آن جهت که
فقط فرآیند
کار نیست،
بلکه در همان
حال فرآیند
ارزشافزایی
سرمایه است،
این خصوصیت
عمومی را دارد
(تهی کردن کار
از محتوای
خود): کارگر
نیست که شرایط
کار را مورد
بهرهبرداری
قرار میدهد،
بلکه برعکس
این شرایط کار
است که از
کارگر بهرهبرداری
میکند. با این
همه، تنها با
ظهور ماشین
آلات است که
این وارونگی
واقعیتی فنی و
ملموس مییابد.
ابزار کار به
دلیل اینکه
به دستگاهی
خودکار بدل
شده، در جریان
فرآیند کار در
مقابل کارگر
به عنوان
سرمایه همچون
کار بیجانی
قرار میگیرد
که بر نیروی
کار زنده مسلط
میشود و آن را
جذب میکند.
چنان که پیشتر
نشان دادیم،
جدایی
توانمندیهای
ذهنی فرآیند
کار از کار
یدی، و به این
گونه دگرگونی
این توانمندیها
به نیروهایی
که سرمایه بر
کار اعمال میکند
سرانجام توسط
صنعت بزرگ که
بر بنیاد ماشین
آلات استوار
است، تکمیل میشود.
در مواجهه با
علم، نیروهای
عظیم طبیعی و
تودهی کار
اجتماعی که در
نظام ماشینی
تجسمیافته،
مهارت ویژهی
هر ماشین کار
که اکنون از
هر اهمیتی تهی
شده است به
عنوان
خصوصیتی
ناچیز محو و
نابود میشود".(41)
مارکس با
تحلیل
تغییرات در
روند تولید در
متن تولید
ارزش اضافی
نسبی (افزایش
قدرت مولدی که
به کاهش ارزش
نیروی کار و بدین
ترتیب زمان
کار لازم میانجامد
و زمان کار
اضافی متناسب
با آن افزایش
مییابد) نمیتواند
مانند
گروندریسه صرفا
ادعا کند که
این تحول
ضروری بوده
است، بلکه آن
را مدلل نیز
میکند. برای
او روشن میشود
که جدایی تواناییهای
فکری کارگران
در روند تولید
گرایش ذاتی
تمامی اشکال
تولید سرمایهداری
است. این روند
در تولید
ماشینی به
نقطهی اوج میرسد،
اما نه به
نقطهعطفی که
تولید سرمایهداری
را مورد تردید
قرار دهد.
مهارت جزیی
کارگران
منفرد در کنار
استفاده از
علم و به این
طریق "خرد
عمومی" اهمیت
کمتری پیدا میکند.
اما این امر
تولید ارزش را
تهدید نمیکند.
این وضعیت بیشتر
مفهوم کارگر
مولد را آن
چنان که به
طور ضمنی در
فصل چهاردهم
مطرح شده بود،
تغییر میدهد.
مارکس در
کتاب سرمایه
همان تحولات
را که در "قطعهای
در باب ماشین" بررسی شده
مورد مطالعه
قرار میدهد.
اما هیچ گاه
ادعا نمیکند
که کار مجرد
دیگر جوهر
ارزش نیست، یا
کار به عنوان
معیار اندازهگیری
ارزش مورد
تردید قرار
گرفته است-با
دلیلی موجه.
بُعد
ارزشی اکنون
در سطح کاملا
متفاوتی مورد
بررسی قرار میگیرد.
در بررسی
"مفهوم ارزش
اضافی نسبی" در
فصل دهم،
مارکس به
معضلی اشاره
میکند که یکی
از پایهگذاران
اقتصاد سیاسی
یعنی فرانسوا کنه
برای پاسخ به
آن مخالفان
خود را تحت
فشار قرار
داده بود:
یعنی این
واقعیت که از
یک سو سرمایهداری
صرفا به ارزش
مبادله علاقهمند
است، اما از
سوی دیگر تلاش
میکند ارزش
مبادلهی
محصولات خود
را مرتبا کاهش
دهد(42). مارکس در
گروندریسه
نمیتواند به
این معضل پاسخ
دهد. او صرفا
از تناقضی که
کنه طرح میکند
نام میبرد.
اما به جای حل،
آن را به
عنوان تناقض
سرمایه درک میکند:"از
یک سو، زمان
کار را به
عنوان تنها
معیار و منبع
ثروت معرفی میکند،
و از سوی دیگر
تلاش میکند زمان
کار را به
حداقل کاهش
دهد. بدینسان،
سرمایه خود
تناقضی است در
حالِ شدن".(43)
مارکس در گروندریسه
ادعا میکند
که این "تضاد" ظرفیت
سرنگونی شیوهی
تولید سرمایهداری
را دربر دارد.
در کتاب
سرمایه این
تضاد در متن
تحلیل ارزش
اضافی نسبی حل
میشود:
سرمایهدار به
ارزش مطلق
کالا علاقمند
نیست، بلکه
صرفا به ارزش
اضافی نهفته
در آن علاقهمند
است که میتواند
به وسیله فروش
تحقق یابد. و
"چون همان روندی
که کالاها را
ارزان میکند
ارزش اضافی
نهفته در آنها
را نیز افزایش
میدهد، بنابراین،
این پاسخی است
به معضل زیر:"چرا
سرمایهداران
که تنها هدفشان
تولید ارزش
اضافی است
مرتبا تلاش میکنند
که ارزش
مبادلهی
کالاها را
پایین بیاورند"(44).
تضادی که
مارکس را در 8-1857 در
گروندریسه به
شگفتی در
آورده بود و
موجب شده بود
بلافاصله
فروپاشی
تولید مبتنی
بر ارزش
مبادله را پیشبینی
کند، در کتاب
سرمایه 1867 به معضلی
در تاریخ
نظریه تبدیل
شده بود که
پاسخی ساده
داشت. مفسرانی
که تنها به
تفسیر
گروندریسه
قناعت کردهاند،
قادر نیستند
در این پیشرفت
نظری تعیینکننده
با مارکس همگام
شوند.
منابع و
یادداشتها:
1- نگری 1984، ص 51.
2- این اثر
تاریخ نظرات اقتصادی
محسوب نمیشود:
نه تنها به
این علت که
تاریخ منظم و
با نقشهای از
نظرات
اقتصادی نیست،
بلکه تاریخ یک
مقولهی معین
اقتصادی است
(با خارج شدن
از موضوع و
پرداختن به
سایر حوزهها). به
علاوه به این دلیل
که در تاریخ 3-1861 به
نگارش درآمدهاند.
بنابراین
هنوز در سطح
دانش کتاب
سرمایه قرار
ندارند. این
اثر بیشتر
نشاندهندهی
اولین گام
(مهم) در تحول
این سطح از
معرفت اقتصادی
است.
3-روسدلسکی 1977.
4-مقایسه
کنید با تاریخ
بلوفیوره و
تونبا در 2009.
5-در مورد
تاثیر بینالمللی
گروندریسه
مراجعه کنید
به موستو 2008.
6- به عنوان
نمونه مارکس و
انگلس 1976، ص ص 4-123.
7- به عنوان
نمونه نامه به
آننکوف در
دسامبر 1846 (مارکس 1975-2005 اِ،
ص 100).
8- مقایسه
کنید با نامه
مارکس به
وایده مایر در
5 مارس 1852 در مارکس
و انگلس 2005، ص ص 5-62.
9- مارکس 1859، ص 265.
10- به عنوان
نمونه (PEM) 1973.
11- به عنوان
نمونه نامه به
لاسال، 22 فوریه 1858، در مارکس
و انگلس 1983، ص 271.
12- نامه به
انگلس 31 مه
1858، در
مارکس و انگلس
1985 ص 318.
13- این هستهی
آن مطلبی است
که مارکس به
عنوان معرفی
دیالکتیکی از
آن نام میبرد.
برای بحث
مبسوطتر
مراجعه کنید
به هاینریش 1999، ص ص 171ff.
14- به عنوان
نمونه
هاینریش 1999، ص ص 253 ff.
15- به عنوان نمونه
باکهاوس 1997، رایشلت 2008.
16 - به عنوان
نمونه
هاینریش 1989.
17- به عنوان
نمونه
هاینریش 2009 .
18- مارکس 1976 الف،
ص 132؛ مارکس
1987 ب ص 514.
19- همان طور
که شرادر
(شرادر 1980، ص 194) به درستی
میگوید اهمیت
این تمایز
اولین بار
هنگامی برای مارکس
روشن شد که او
درباره
فرانکلین
یادداشتبرداری
میکرد که به
احتمال زیاد
در سالهای 59- 1858 طی
آماده کردن مشارکت
در نقد اقتصاد
سیاسی انجام گرفته
است. اما در
این مرحله
تحول نظریهی
ارزش مارکس
کامل نبود و
صرفا در حین
درگیری با
نظرات ساموئل
بیلی در نظریههای
ارزش اضافی
اهمیت کامل
شکل ارزشی
برای او روشن
میشود، امری
که در کتاب "مشارکت در
نقد اقتصاد
سیاسی" هنوز
به طور خلاصه
و غیرقانع
کنندهای دیده
میشود.
20- مارکس خود
تاکید میکند
که تحلیل نمیتواند
در حد (کار بی
کم و کاست)
باقی بماند.
در نامهای به
انگلس که پیشتر
بیان شد.(مارکس
1878ب، ص 514)
21- مارکس
1975-2005 الف، ص ص 91-179.
22- PEM1978، ص ص 123 ff.
23- مارکس 1975-2005 ج،
ص 81.
24- مارکس 1975-2005 اِ،
ص 82.
25- مارکس 1975-2005 ج،
ص 83.
26- مارکس 1975-2005 ج،
ص 84.
27- مارکس 1975-2005 ج،
ص 85.
28- مارکس 1975-2005 ج،
ص 86-85.
29- مارکس 1975-2005 ج،
ص 90.
30- همانجا.
31- مارکس 1975-2005 ج،
ص 91.
32- مارکس
اندکی بعد
توضیح میدهد
که "تکامل
سرمایهی
استوار نشان
میدهد که تا
چه حد علم و
دانش عمومی
جامعه به نیروی
مولد مستقیم
بدل شده و خرد
عمومی شرایط
روند حیات
اجتماعی را
تحت کنترل خود
در آورده و
مطابق با خود
شکل داده است"
(مارکس 1975- 2005 ج،
ص 92). این
تنها قطعهای
است که در آن
مارکس از "خرد
عمومی" سخن میگوید
که برخی
مولفان با
رضایت آن را
تکرار میکنند.
33- مارکس 1975-2005 ج،
ص 91.
34- مارکس و
انگلس 1976، ص 489.
35- مارکس و
انگلس 1976-2005 الف،
ص 510.
36- مارکس و
انگلس 1976-2005 الف،
ص 195.
37- مارکس و
انگلس 1983، ص 217.
38- مارکس و
انگلس 1976-2005 جلد
45، ص
354.
39- مارکس 1976الف،
ص 482.
40-همانجا.
41- مارکس 1976الف،
ص 9-548.
42- مارکس 1976الف،
ص 437.
43- مارکس 1976-2005 ج،
ص 91.
44- مارکس 1976الف،
ص 437.
به نقل از
سایت اقتصاد
سیاسی