محل تولد: زندان اوین

محبوبه مجتهد

محبوبه مجتهد  سال ١٣۶۴در حالی که باردار بود به همراه همسرش دستگیر شد. یاشار پسرش را یکسال و هشت ماه در زندان بزرگ کرد. پس از اعدامهای سال ۶٧ از زندان آزاد شد. همسرش منصور نجاتى اما اعدام شد. سه سال بعد از ایران به مالزی رفت. پس از هشت ماه در حالى که با پاسپورت جعلى قصد داشت از مالزی به تایلند بروند، مجدداً به همراه پسرش دستگیر شد. این زندانی سیاسی سابق پس از دو ماه به دنبال اعتصاب غذای ١٠ روزه و با پیگیری‌های عفو بین‌الملل آزاد شد و توانست از مالزی به تایلند و از آنجا به کانادا برود.

فعالیت سیاسى محبوبه مجتهد از دوران دبیرستان در سال ۵۶ آغاز شد. او پس از انقلاب به گروه «راه کارگر» پیوست. در سال ۶۴ در حالی که باردار بود به همراه منصور نجاتى، همسرش بازداشت شد. منصور نجاتى در زندان اعدام شد و محبوبه مجتهد فرزندش را در زندان به دنیا آورد.

 

روزهای زایمان

زمستان سال ١٣۶۴، روزهاى اضطراب زایمان، بىخوابىهاى ناشى از ازدحام جمعیت زندانیان در اتاق در بسته و نگرانى از سرنوشت همسرم.

 

در اتاق تنها سه بار در روز باز می‌شد. آن هم براى وضو گرفتن نمازخوان‌ها. من که روزهاى آخر بارداریم را سپرى می‌کردم هر چند ساعت یکبار باید به دستشویی می‌رفتم. پاسدار سطلى داده بود که برایم به جاى دستشویی عمل کند؛ عجب لطف بزرگى که آن هم با اعتراضاتم بدست اوردم! شرمم می‌شد که در برابر ۴٠ نفر از آن استفاده کنم اما مگر چاره دیگرى هم داشتم.

١۵ دی ماه سال ۶۴ را هرگز فراموش نمى‌کنم از درد به خود می‌پیچیدم. ساعت پنج بعد از ظهر بود. یکباره غرق خون شدم. پرستارى که در جمع زندانیان بود وحشت‌زده گفت که جفت پاره شده و براى خودم و بچه خطرناک است. در آن جمع بودند کسانى که مشت‌هایشان را بر در بسته می‌کوبیدند و با فریاد پاسدارها را صدا می‌زدند. اما فریادرسى نبود.

آنقدر این مشت‌ها و فریادها اوج گرفت که عاقبت یکى از آنها در را باز کرد و همه را به ناسزا گرفت. پرستار گفت هر چقدر می‌خواهى فحش بده این زن و بچه‌اش در حال مرگ هستند، اگر به بیمارستان نبریدش می‌میرند. این آخرین حرفى بود که شنیدم و پس از آن بیهوش شدم.

حضور پاسدار در اتاق عمل

چشمم را که باز کردم در اتاقى بودم که چند زن دیگر هم بودند و ناله می‌کردند. دو تا سرم به دستهایم زده بودند، یکی سفید بود و دیگرى قرمز. زنى با چادر سیاه بالاى سرم بود. با ناله پرسیدم کجا هستم؟ زن گفت بیمارستان. بعد سرش را پایین آورد و گفت: «خفه میشى و به کسى چیزى نمی‌گى وگر نه حسابت با کرام الکاتبین است و در اوین به حسابت می‌رسیم».

زن پاسدار ادامه داد که من به زن‌هایی که در این اتاق هستند گفتم همسایهات هستم و شوهرت سفر است و هیچ کس رو ندارى، براى همین من به بیمارستان آوردمت. درد داشتم و منصور(همسرم) را صدا می‌زدم. می‌گفت بدبخت کافر ائمه اطهار را صدا کن تا به دادت برسند.

لحظه‌اى بیرون رفت که یکباره پرستار با ترس در کنارم آمد و به بهانه درست کردن سرم گفت: «این زنه پاسداره؟ تو زندانى هستى؟» گفتم آره. گفت: «اصرار دارن سزارینت کنیم. دکتر قبول نمیکنه. دکتر گفته در این شرایط براى مادر و بچه خطر مرگ است اما اینها میگن اگر تا صبح زایمان نکرد باید این کار را بکنید چون ما پاسدار نداریم که اینجا بمونه». پرستار خواست که شماره خانوادهام را بگیره که به آنها خبر بده، گفتم خودت را به دردسر نینداز، اگر بفهمند از کار بى‌کار می‌شوى. با صورتى پر از اشک پیشانیم را بوسید و رفت. بوسهاش را هرگز فراموش نمی‌کنم.

١٢ شب بود که درد به اوج رسید و به اتاق زایمان منتقل شدم. پاسدار هم آمد. شاید فکر می‌کرد در اتاق زایمان راه فراری است!

در شرایطى که با مرگ همراه بودم با صداى گریه نوزادم جانى دیگر در من تنیده شد. نصفه شب بود که علی‌رغم مخالفت پزشک ما را مثل گوشتى بى‌جان به عقب ماشین ون انداختند. هنوز صداى گریه بیامان پسرم در گوشم است، آنقدر با سرعت می‌رفت که ما از یک طرف ماشین به طرف دیگر پرتاب می‌شدیم. ما را به بهدارى اوین بردند و در اتاقى تنگ و تاریک پرتابمان کردند و رفتند. تختى کوچک و باریک در گوشه اتاق بود. پسرم را در آن جای دادم و در آغوشش گرفتم، هر دو از حال رفتیم.

زندگی در بند عمومی

با صداى گریه یاشار پسرم از خواب بیدار شدم. آنقدر ضعف داشتم که قادر به هیچ عکس‌العملى نبودم. یکباره از روى تخت به زمین افتادم و توان بلند شدن نداشتم. از فریادهایم پاسدارى به اتاق آمد. غرق خون بودم و می‌خواستم کمکم کند. گفت: «بگو خلق کمکت کنه». با ناسزا بلندم کرد. فریادهاى نوزادم بند نمی‌آمد. گفت خفش کن وگرنه بچه را ازت می‌گیریم و تحویل پرورشگاه می‌دهیم. با شنیدن این جمله هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم: «مى‌کشمت کثیف». آنوقت بود که از مشت و لگدش بى‌بهره نماندم. گفت آنقدر اینجا نگهت می‌داریم که به درک واصل شوید و بعد رفت.

چند ساعتى گذشت و پاسدار دیگرى آمد. گفتم ما را به بند منتقل کنید، اینجا هر دو می‌میریم. انگار که از صداى گریه یاشار و فریادهاى من به تنگ آمده باشد گفت: «باشه اما آنجا با اون جمیعت هر دو عفونت می‌گیرید و زودتر به درک واصل میشین». غروب آن روز ما را به بند بردند.

انگار به میان خانوادهام رفته بودم. یکى بچه را گرفت و یکى دیگر زیر بغلم را. مادر مرضیه پیر به کنارم آمد برایم پتو آوردند و مادر مرضیه یادم داد که شیر بدهم. این بار از فرط عشق آنها از حال رفتم. هر کس چیزى می‌آورد و به خوردم می‌داد، یاشار را تر و خشک کردند و زندگی‌مان در بند رنگ و بویی تازه یافت. مرگ دیگر از همسایگی‌مان رخت بر بست و هر دو با وجود آن همه عشق زندگى دوباره یافتیم.

کودکان زندان

در آن زمان تا جایی که به خاطر دارم تنها یاشار و روشن، پسر ثریا زنگبارى که شش ماه از یاشار بزرگ‌تر بود، کودکان بند ما بودند. روشن یک ماهه بود که به همراه مادرش دستگیر شده بود. ثریا زنگباری در کتاب پر کبوتر در ارتباط این دو نوشته است یاشار یکسال و هشت ماه در زندان بود و روشن چهار سال.

البته در سال ۶٧ قبل از اعدام‌ها چند روزى دو دختر حدوداً ۶ یا ٧ ساله که مادرانشان از هواداران مجاهدین بودند چند روزى مهمان ما بودند.

اوین و دیوارهایش

عجیب است وقتى در  اوین بودم از هر گوشه و کنارش بیزار بودم. دیوارهایش بوى خون می‌داد و نوشتههاى روى آن تا مغز استخوانم را بدرد می‌آورد. هر گوشه‌اش یادى بود از آنانى که روزى در آنجا تنهایی‌شان یا لحظات آخر پیش از اعدام‌شان را با نوشتن پُر می‌کردند. پنجره‌هایش از سر تنگ نظرى تنها خطى از آسمان و خورشید را نشان‌مان می‌داد و درهاى آهنیش بىرحمانه ما را از عزیزانمان جدا می‌کرد. سیمهاى خاردارش سر به فلک کشیده بود، آب سرد حمامش و سرماى زمستانش و گرماى تابستانش و سر آخر از بهداریاش که می‌توانست گور من و پسرم یاشار باشد.

با این همه وقتى خبر خراب کردن اوین و تبدیل آن به پارک را شنیدم، اوین با همه تلخیهایش برایم رنگ دیگرى گرفت. انگار برایم به سان خراب کردن خانه‌اى را می‌مانست که در آن جوانیام را جستجو می‌کردم. خاطرات بدنیا آمدن پسرم را و دوران کودکیش را، آخرین نفس‌هاى یارانم را

 

برگرفته از سایت زمانه