فاتحه خوان های "انقلابی"، فاتحه خوان های انقلاب

 ( بخش هفتم و پایانی)

شهاب برهان          

 

این نوشته، همانگونه که تذکر داده ام، نه تاریخ نگاری بود و نه قصد ارائه تحلیلی جامع از انقلاب بهمن و شکست آن را داشت. نیم نگاهی بود به زمینه های نزدیک تکوین انقلاب و شکست آن. در همین حد نیز دارای ناگفته ها و نارسائی ها و احیاناً لغزش های روشی بوده است که فروغ اسدپور با دقت نظر و روشن بینی اش تذکراتی داد مفید و آموزنده. سپاسگزار او و همه دوستان هستم. 
قصد داشتم در بخش پایانی نکاتی ( باز هم کلی و گذرا) در پاسخ به این پرسش رایج بنویسم که جمهوری اسلامی با وجود اینهمه نارضائی و نفرت عمومی، چرا پابرجا مانده است؟ اما از خیر اش می گذرم و اسباب ملال دوستان را کوتاه می کنم. بجای آن در این بخش پایانی، شمه ای بسیار کوتاه و ناقص در ارتباط با وضع چپ ها در دوره انقلاب برای آن دسته از دوستانی می نویسم که علاقه مند اند بیشتر در باره وضع و موقعیت چپ در دوره انقلاب بدانند. 
***
یک " عکس فوری" از چپ در دوره انقلاب.
***
این جملات را در سالگرد سیاهکل و تعظیم به زنان و مردانی می نویسم که هر راه خطائی هم که رفته باشند، اما پرچم مبارزه به هر قیمت را با فدای جانشان در فضای رکود و یأس سیاسی بر افراشتند.
این والاترین ارزش هاست. 
***
از نیمه سالهای چهل تا نیمه سال پنجاه، جامعه حول مبارزه کردن یا نکردن با « دستگاه » قطبی شده بود.
بدون این که بخواهم استثنائات را نادیده بگیرم و گرایش غالب را مطلق نشان دهم، این که مبارزه با چه برنامه و چشم اندازی باشد، بر اساس چه برنامه سیاسی و چه دکترینی باشد، همهء این ها یا فرعی بود یا با معیارهای خیلی سطحی و یا گاه علی السویه. من در بیرون و همینطور در زندان کسانی را می دیدم که مجاهد و فدائی را به یکسان قبول داشتند چرا که هر دو مبارزه مسلحانه می کردند و گویا تنها فرق شان این بود که یکی نماز می خواند و آن یکی نمی خواند! این فضا، فرهنگ خاص خودش راهم - عمدتاً در شعاع هواداران و دوایر دورتر از کادرهای مرکزی جنبش چریکی ایجاد کرده بود. رهبران اولیه و اصلی فدائی اهل کتاب و آموختن و مبارزان افق دار و اندیشمند ی بودند . بجز آن ها هم کم نبودند روشنفکران چپ غالباً آکادمیک اهل فکر و پژوهش و دانش. اما موجی که از جنبش چریکی برخاست، موج « عملگرائی » بود. به این معنی که غالب هواداران، کتاب خواندن و دنبال تئوری رفتن را « روشنفکری » ( Intellectualism ) به معنی تحقیر آمیز اش مثل هپروتی بودن، و در مغایرت با اقدام و مبارزه عملی تلقی می کردند. با این که جنبش چریکی عموما از اقشار میانی تحصیل کرده نیرو می گرفت، اما عجبا که این نیرو با تجهیز فکری خود قهر بود! فقط یک نمونه تیپیک را بگویم : 
قبل از دستگیری ام با دو نفر به ادعای خودشان ( ؟) مرتبط با چریک های فدائی خلق رفت و آمد داشتم. اختلافات زیادی با آن ها داشتم، اساساً این که مشی چریکی را درست نمی دانستم هرچند شیفته روحیه ی مبارزاتی شان بودم. خودم در کارخانه و با کارگران کار میکردم، و کلی کار آموزشی کرده و چند اعتصاب موفق سازمان داده بودم و ادعای رفیق پویان را که امکان کار با کارگران وجود ندارد ( نوشته دستنویس او که به دستم رسیده بود « با کدام کارگر، کجا و چگونه؟») به تجربه ی مستقیم اشتباه می دانستم. از آن گذشته انتقاد می کردم که این مشی، کارگران را بد آموز می کند یکی از این جهت که ترور مهره های رژیم را بجای نقد رادیکال نظام سرمایه داری و دولت سرمایه داری می گذارد، و دیگر این که آن ها را وابسته به قهرمان ها و ناجیان می پرواند. می کوشیدم با این آدم ها برنامه مطالعاتی بگذارم بخصوص که من منابع متعددی از کلاسیک های مارکسیسم در اختیار داشتم و برخی را هم ترجمه کرده و چندتایش را هم برای پویان فرستاده بودم. ولی یکی از این دو نفر، بشدت با این پیشنهاد مخالفت می کرد و استدلال اش هم این بود که « دوره کتاب خواندن گذشته است، حالا دوره عمل است»! پرسیدم عمل یعنی چه؟ جواب داد « یعنی این که مثلا یکی از مهره های رژیم را بزنی، یا بانکی را مصادره کنی». پرسیدم : که چه بشود؟ بعد چه؟ گفت: « شهید بشوی »! پرسیدم : بعد چه؟ گفت همین! پرسیدم: انقلاب یعنی همین؟ گفت « همین. این تبلیغ مسلحانه است و مردم را آگاه می کند». این شخص از طریق فرار از آگاهی می خواست مردم را آگاه کند!! استدلالات من مبنی بر نیاز یک مبارز به آموختن و نیاز یک انقلابی به تجهیز خود به تئوری انقلابی، روی او تا آنجا مؤثر افتاد که به نیاز به آموختن اعتراف کرد ولی گفت : « چهارتا کتاب هست که هر انقلابی آن ها را بخواند تا آخر عمرش بس است» و علاوه بر سه نوشته از پویان و احمد زاده، « آنچه که یک انقلابی باید بداند » از علی اکبر صفایی فراهانی را نام برد. گناهی هم نداشت. در حقیقت هم « عمری » که یک چریک داشت مجالی بیش از این به او نمی داد – یا لا اقل از دید او کسی با چنین عمر کوتاهی به دانشی بیش از این نیاز نداشت.
اگر جریان بیرون آمده از مشی چریکی در انقلاب قادر به تحلیل اوضاع جدید نشد و همچون عروسک عظیم الجثه مومی در گرماگرم تحولات سیاسی ذوب شد، شاید تک تک افرادشان را بتوان بخاطر خطاهای بینشی و عملی به این یا آن درجه مقصر دانست، اما باید دلائل این قصور جمعی را هم توضیح داد. به هر حال این ذهنیات و روحیات و فرهنگ، محصول هستی اجتماعی و شرائط تاریخی معینی بودند و نمی شود همه مسئولیت ناتوانی و کژ روی آن نسل را به گردن خودش انداخت. 
پیش از هر چیز باید از نقش دیکتاتوری یاد کرد که روزنه های آگاهی را تا جائی می بندد که حتا روشنفکران جامعه، کورسو می شوند؛ گوش های دیکتاتور را چنان بر فغان مردم می بندد که با باروت باید بازشان کرد؛ راه های انتقاد و اعتراض را تا جائی می بندد که شورش جای آن را می گیرد؛ زندگی را آنچنان سخت می گیرد که با مرگ باید از آن دفاع کرد. این نسل مبارزان زندانی وقتی با انقلاب رو به رو شد، فاقد تقریبا همه شرائط انتگره شدن با امواج برخاسته توده ای و هدایت آن ها بود چون در زیر تیغ دیکتاتوری نه امکان آگاهی و آموزش کافی یافته بود و نه امکان پیوند با توده ها وسازماندهی توده ای، آن هم در شرائطی که دیکتاتوری با وجود تنش هائی با بخش کوچکی از روحانیت، در اتحاد تاریخی با مذهب، دهه های متمادی راه را برای نفوذ فکری و معنوی و بسیج و سازماندهی توده ای برای آخوندها باز گذاشته و حتا آن را تشویق و حمایت همه جانبه کرده بود. وقتی انقلاب شد، این نسل چپ سرمایه ای تئوریک، تجربی و تشکیلاتی نداشت که به کار هدایت و سازماندهی انقلاب توده ای بخورد. تنها سرمایه ای که داشت، مدال افتخار مبارزه قهرمانانه و به بهای جان با دیکتاتوری ( دقیق تر بگویم : با دیکتاتور) بود. و همین سرمایه بود که وسیله هلهله زود گذر توده ای در اوائل انقلاب برایش شد. 
اشکال اصلی در مشی چریکی این نبود که جّو پلیسی را مطلق و رفتن به میان کارگران و توده ها و کار آگاهگرانه و سازمانگرانه در محیط کار و زندگی آن ها را بخاطر شدت کنترل ساواک ناممکن ارزیابی می کرد، بلکه در این بود که مبارزه طبقاتی را در دستور روز نمی دید و تنها به مبارزه سیاسی ( یعنی ضد حکومتی ) اعتقاد داشت و چون مردم را آماده برای اقدام سیاسی نمی دید و علت آن را هم بطور غلطی صرفاً تسلط ساواک می دانست، گمان می کرد که اگر پیشاهنگ انقلابی و فدائی با « تبلیغ مسلحانه » ترس مردم را بریزد و جّو وحشت را بشکند، مردم سیاسی خواهند شد و « موتور بزرگ » به کار خواهد افتاد. نباید از انصاف گذشت که استبداد و سرکوب بعنوان یک واقعیت، سهم بزرگی در ایجاد این اعتقاد داشت ولی از جهت تبدیل آن به یک دکترین انقلابی و برای توجیه این مشی، به انقلاب کوبا استناد می شد که گوئی به قول رژیس دبره، « انقلاب در انقلاب » صورت گرفته و الگوی بدیعی در انقلاب پیدا شده بود و چریکهای پیشاهنگ می توانستند بجای توده ها انقلاب کنند و قدرت سیاسی را برایشان به دست آوردند. خود این نگرش هم صرفا ناشی از تحلیل نادرست از انقلاب کوبا نبود و دلائل عینی و تاریخی معینی داشت که به فضای داخلی و بین المللی آن دوره برمی گردد. چه گوارا بعد از پیروزی در کوبا با شعار معروف اش : « یک، دو، سه، ده ها ویتنام بر پا کنیم!» برای راه انداختن انقلاب راهی ی آنگولا و بعد بلیوی شد. جاذبه گواریسم و اراده گرائی انقلابی او در میان بخش وسیعی از مبارزان و انقلابیون در جهان و از جمله در ایران، نه در شیفتگی نسبت به چه گوارا – که هنوز به اسطوره تبدیل نشده بود – بلکه در شرایط تاریخی، سیاسی و فکری آن روز جهان زمینه داشت. 
فدائیان خلق آنروزی از لحاظ آرمانی صمیمانه طرفدار طبقات کارگر و زحمتکش و سوسیالیسم بودند. اما این که به لحاظ سیاسی و عملی مبارزه طبقاتی کارگران برای فدائیان خلق امری مربوط به آینده تلقی می شد و مبارزه فقط در بُعد سیاسی ، آن هم در سرنگونی شاه مضمون پیدا می کرد، تاحدی متأثر از این بود که عبور از مناسبات فئودالی به سرمایه داری تازه صورت گرفته بود و ادامه هم داشت و بر سر این که مناسبات مسلط در ایران، سرمایه داری است یا نیمه فئودالی – نیمه مستعمره، تحلیل ها و اختلاف نظرهای جدی وجود داشت. تا جائی هم که سلطه مناسبات سرمایه داری پذیرفته بود – که از جمله برای مسعود احمد زاده و بیژن جزنی چنین بود – مسأله فقط از جهت وابستگی آن به امپریالیسم، از جهت کمپرادوری و این که صنایع ایران صنایع مونتاژ است مورد نقد قرار می گرفت، کما این که دیکتاتوری شاه هم عمدتاً از این جهت که او با کودتای ٨ ٢ مرداد برگشته و وابسته به بیگانه بود آماج نفرت اکثر مخالفان اعم از انقلابی و مرتجع قرار داشت و لقب « شاه خائن» هم همین ناسیونالیسم مصدقی را می رساند. عملا کراهت سرمایه داری و دیکتاتوری در وابستگی آن دانسته می شد، یعنی سرچشمه شرارت، امپریالیسم تلقی می شد. 
کپی برداری از انقلاب چین صورت گرفته بود که به تعبیر مائو، « تضاد اصلی، کار و سرمایه » است و تضاد عمده « تضاد خلق و امپریالیسم » و بطور مرحله ای اول تضاد عمده را باید حل کرد تا نوبت تضاد اصلی برسد. تضاد عمده در استراتژی چریک ها و همینطور آن مضمون صرفا استقلال طلبانه ی خلقی و نه ضد سرمایه داری اش، علاوه بر استنتاج از خصلت کمپرادوری سرمایه داری ایران، تا حد زیادی از فضای آن روز جهانی به ذهنیت انقلابیون ایران وارد می شد، فضائی بود دوقطبی بین ابرقدرت های امریکا و شوروی، دو قطبی ایدئولوژیک بین شوروی و چین، و فضای پیروزی انقلاب کوبا، و فضای مبارزات ضد استعماری و رهائی بخش در سراسر دنیا: الجزایر، کوبا، ویتنام، فلسطین، اریتره، ظفار و غیره. فضای آن روزی جهان به این دلیل در شکل دادن به ذهنیت عمومی و تحلیل ها و خط مشی مبارزان چپ نوین ایران نقش تعیین کننده ایفا می کرد که این چپ از خاک ورشکستگی حزب توده و اضمحلال جبهه ملی و در فضای سرکوب فکری داخلی جوانه می زد. به همین دلیل اگر چه ایران کشوری مستعمره نبود، اما ضد امپریالیسم انقلابیون اش بیش تر خصلت ملی، میهن پرستانه و ضد استعماری داشت تا ضد امپریالیستی با مضمون ضد سرمایه داری؛ به همین دلیل هم فرا طبقاتی و خلقی بود. نام « چریک فدائی خلق » هم با همین پوپولیسم انطباق داشت.
**
در جریان و بعد از انقلاب، بجز سازمان چریکهای فدائی خلق، سازمان های چپ دیگری چون « پیکار در راه رهائی طبقه کارگر»، « راه کارگر»، « رزمندگان آزادی طبقه کارگر»، « حزب رنجبران»، و گروه های سیاسی چپ دیگری نیز از بازگشتگان کنفدراسیون دانشجویان و دانش آموزان در خارج از کشور چون « اتحادیه کمونیست های ایران »، « سازمان وحدت کمونیستی» و غیره پا گرفتند. چپ ها نه تنها نتوانسته بودند در جهت دادن به انقلاب به نیروئی هژمون و لا اقل رقیب رهبری خمینی تبدیل شوند، بلکه تازه بعد از به قدرت رسیدن خمینی، با اختلافات و تشتت ایدئولوژیک حاد میان طرفداران شوروی با طرفداران چین، و هر دو با حزب توده، میان استالینیست ها و تروتسکیست ها و مائوئیست ها وارد میدان شدند. خط حزب توده ( موسوم به خط یک)، مشی چریکی ( موسوم به خط دو ) ؛ مائوئیسم ( موسوم به خط سه ) ؛ یک جریان دیگر موسوم به « سه جهانی » ( حزب رنجبران و بخشی از اتحادیه کمونیست ها - که در تعریف خطوط پنجگانه چپ حساب نمی شدند )؛ « راه کارگر» مشهور به ( خط چهار ) و یک جریان خالصاً اکونومیست کارگر زده که در بین کارگران فعالیت داشت و به شدت با سیاسی شدن کارگران و پیوستن کارگران به گرایشات سیاسی مخالفت می کرد. راه کارگر با همه این جریانات مرزبندی های اساسی داشت، این گرایشات عمده ی سیاسی – نظری، بر سر محوری ترین و تعیین کننده ترین مسائل استراتژیک آن مرحله ، یعنی تحلیل و تشخیص سرنوشت انقلاب و از آن مهمتر، ماهیت دولت جدید اختلاف داشتند. یک سرگیجه و سرسام تئوریک به تمام معنی، چپ را تا زمان تار و مار شدن و سرکوب نهائی این سازمان ها همراهی کرد و این خود، زمینه ای برای انشعاب بزرگ در سازمان فدائی و پیدایش « اکثریت» حامی رژیم، شکاف ها و آشفتگی ها و خطاهای بزرگ گروه های انقلابی در قبال ماجرای تسخیر سفارت امریکا و درک از مبارزه با امپریالیسم، و نیز موضعگیری در قبال جنگ ایران و عراق شد. خمینی در حالی در پشت گرد و خاک تسخیر سفارت و جنگ با عراق، مخالفان را قلع و قمع می کرد که آن ها در دل این گرد و خاک، در حال جدل بر سر ماهیت مبارزه ضد امپریالیستی خمینی و عادلانه بودن یا نبودن جنگ بودند. 
وقتی قیام ٢ ٢ بهمن به سرنگونی سلطنت منتهی شد، حزب توده که جای خود دارد، سازمان چریک های فدائی خلق هم آن را با پیروزی انقلاب یکسان گرفت و با آن پایه نظری « مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» و هدف انقلاب، سرنگونی شاه، جای تعجبی هم نداشت. بعد ها حتا «اقلیت » منشعب هم که رادیکال تر بود، به هیچوجه شکست انقلاب را نمی پذیرفت. تا دوره ای طولانی بلا تکلیفی و بی نظری خود در باره تداوم یا شکست انقلاب را با فرمول « کشاکش میان انقلاب و ضد انقلاب » بیان می کرد که ادامه دارد و هنوز تکلیف که بر که روشن نشده است !! و چند سال بعد از عقب نشینی قطعی جنبش مقاومت و رسیدن دوران رکود، به این معیار متوسل شد که چون رونق اقتصادی شروع نشده، پس انقلاب هنوز شکست نخورده است! ( از بیانیه 1852 مارکس در باره فرانسه الگوبرداری می کرد که هیچ تناسبی با وضعیت ایران نداشت). این روانشناسی در « اقلیت » کاملاً عمل می کرد که اگر به شکست انقلاب اعتراف کند، از انقلابی بودن خودش چیزی کم می شود ولی دلیل اصلی این بود که معیار مارکسیستی در تشخیص سرنوشت یک انقلاب نداشت. « راه کارگر» از ابتدا با شعار « انقلاب مُرد، زنده باد انقلاب!» اعلام موجودیت کرد و « تحلیل انقلاب متناقض» را پیش کشید: انقلابی که یک ضد انقلاب را از درون خود بیرون داده است و توده های مردم، آن را بر دوش خود و علیه خود به قدرت رسانده اند. ایده « انقلاب متناقض » برای دیگر چپ ها قابل هضم نبود و این را که توده ها ضد انقلاب را بر دوش خود به قدرت برسانند، نوعی کفر گوئی تلقی می شد و سخن گفتن همزمان از پیروزی قیام و شکست انقلاب، آشفته فکری و تناقض گوئی جلوه می کرد.
در تحلیل و تشخیص ماهیت دولت جدید – که موضع گیری سیاسی در قبال آن وابسته به چنین تحلیلی بود- یک « مارکسیسم جدول ضربی» حاکم بود. همه ماهیت دولت جدید را بورژوائی می دانستند. اما مسأله این بود که این دولت نماینده کدام قشر بورژوازی است و آیا متحد پرولتاریا هست یا نه؟ تقریباً کسی نبود که فکر کند خمینی و روحانیت، نماینده بورژوازی بزرگ باشد. مفروض این بود که بورژوازی بزرگ و کمپرادور با رژیم شاه سقوط کرده و از قدرت سیاسی به بیرون پرتاب شده است. پس یک معادله ی ساده ی دو مجهولی باقی می مانْد که آیا دولت، دولت بورژوازی متوسط است یا خرده بورژوازی؟ 
حزب توده، خمینی و روحانیت را خرده بورژوازی انقلابی و متحد پرولتاریا معرفی می کرد که گویا نقطه ضعف اش ائتلاف با بورژوازی لیبرال و تشکیل دولت موقت و شورای انقلاب با شرکت این طبقه بوده و چپ و نیروهای انقلاب می بایست در اتحاد با روحانیتِ طرفدار خمینی و دور کردن آن ها از لیبرال ها، جبهه متحد انقلاب را تشکیل می دادند. سازمان چریک های فدائی خلق ( پیش از انشعاب اکثریت و اقلیت) دولت خمینی را دولت خرده بورژوازی متزلزل و ناپیگیر ارزیابی می کرد و سازمان های خط سه هم آن را نماینده « خرده بورژوازی سنتی مرفه » قلمداد می کردند تا ضد انقلابی بودن اش را از مرفه بودن اش استنتاج کنند! « راه کارگر» دولت جدید را از زمره « دولت های استثنائی» نوع بناپارتی ارزیابی کرد که نمونه آن را مارکس در « هجدهم برومرِ لوئی بناپارت» ارائه داده است. در وضعیت تعادل فلج شدگی یا تعادل منفی دو طبقه اصلی در جامعه سرمایه داری ( بورژوازی و پرولتاریا ) که هیچیک قادر به اعمال اراده و هژمونی خود برجامعه نیستند، یک گروه ویژه با منافع حکومتی خاص خود قدرت را به دست می گیرد. این وضعیت را آنتونیو گرامشی « بحران هژمونی » نامیده است و در این بحران هژمونی بود که بخشی از روحانیت شیعه با تکیه بر اعتبار آیت الله خمینی بخاطرپانزده خرداد و خصومت اش با شاه، و با به کار گرفتن اهرم های ایدئولوژیک و مساجد و تکایا و سنت های مذهبی، توانست رهبری توده ها را به دست گرفته و به قدرت برسد. گرهی ترین و حیاتی ترین نیاز سیاسی و حتا عملی چپ در آن دوره ی توفانی یافتن درکی درست از موقعیت انقلاب، شناخت درست از ماهیت طبقاتی دولت و خصلت قدرت حاکمه بود ولی چپ دچار تشتت فکری و گیج سری بود. چپ متد مارکسی و لنینی برای تجزیه و تحلیل پیکارهای طبقاتی و سیاسی نداشت. همانطور که گفتم، یک « مارکسیسم » جدول ضربی و چند عکس برگردان رنگی از انقلابات کوبا و چین و اکتبر؛ و مشتی نقل قول در جیب برای پرتاب بر سر یکدیگر. اشاره ای کوتاه به این اشفتگی ها می کنم: 
«
رزمندگان » نمایندگی سیاسی را نه بر مبنای تعیّن طبقاتی گروه های اجتماعی بلکه بر اساس موضع گیری های سیاسی – که بطور مقطعی می توانند تغییر کنند – بیان می کرد. این جریان که بر خلاف « سازمان پیکار» خمینی و دستگاه اش را قدرت برتر در دولت می دانست، آن را نماینده خرده بورژوازی سنتی مرفه ارزیابی می کرد که چون آینده اش را در سرمایه داری می بیند، هرگز نمی تواند بطور قطعی به ستیز با آن برخیزد و به دست خود ریشه به تیشه خویش بزند. از این تحلیل « رزمندگان » ( که سازمان مجاهدین خلق را نماینده خرده بورژوازی مدرن می نامید ) چنین بر می آمد که گویا خرده بورژوازی مدرن می تواند به ستیز قاطع با سرمایه داری برخیزد و به دست خود ریشه به تیشه خویش بزند! در دستگاه تحلیل « رزمندگان »، ضد خلقی و ضدانقلابی بودن دولت اسلامی با سنتی بودن خرده بورژوازی توضیح داده می شد و طبعاً خرده بورژوازی مدرن، بطور طبیعی و اتوماتیک، انقلابی و حتا ضد سرمایه داری رادیکال تلقی می شد. 
« سازمان پیکار» که معتقد بود در عصر امپریالیسم، تنها بورژوازی کمپرادور ارتجاعی است، نمی توانست ضد خلقی و ارتجاعی بودن دولت اسلامی را توضیح دهد مگر به واسطه بورژوازی لیبرال و ارتباط آن با امپریالیسم.
به همین سبب یک « قدرت دو گانه » غیر واقعی را تصویر می کرد یکی خمینی باضافه شورای انقلاب و دیگری دولت موقت بازرگان. اولی را نماینده خرده بورژوازی سنتی مرفه قلمداد می کرد و خمینی را سخنگوی این لایه، و دومی را نماینده بورژوازی کمپرادور غیر بوروکرات. « پیکار» که مظاهر مادی دولت – یعنی دستگاه سرکوب و زندان و ترور و دادگاه ها - را درک نمی کرد و کابینه حکومتی را با دستگاه دولت عوضی می گرفت، کابینه بازرگان را که از مسلوب الاختیارترین کابینه ها بود که چاقویش کره را هم نمی برید، بعنوان قدرت اصلی دولتی، و پس از ادغام شورای انقلاب و دولت موقت، نیروی هژمون آن معرفی می کرد! مشکل تنها با حزب توده و « اکثریت » نبود که همهء بگیر و ببند ها و یورش های باندهای حزب الله آتش زدن و ترور و اعدام ها و غیره را رندانه به « عوامل ناشناس و مشکوک و غیر مسئول » نسبت می دادند و تبهکارانه می کوشیدند مسئولیت همه این آزادی کشی ها و فجایع ضد انقلابی و حتا سرکوب های خونین ترکمن صحرا و کردستان و آذربایجان را صراحتا از گردن خمینی و دستگاه تحت امر او بردارند و نحوی به گردن لیبرال ها بیاندازند، بلکه سازمان هائی مثل « پیکار » هم در تشخیص این که « قدرت در دست کیست؟» به خطا می رفتند. « پیکار »، استقلال نسبی سیاست از اقتصاد را درک نمی کرد و امکان استقلال سیاسی در مناسبات بورژوائی را قبول نداشت و به این دلیل استقلال سیاسی برای یک رژیم ارتجاعی را ناممکن تلقی می کرد و می گفت فقط ضد امپریالیست های مترقی می توانند از امپریالیسم استقلال سیاسی داشته باشند. از همینجا هم بود که قدرت برتر در دولت جمهوری اسلامی را در دست بورژوازی لیبرال قلمداد می کرد تا ضد انقلابی بودن و وابسته به امپریالیسم بودن اش را مستدل کند.
بخشی از چپ، ارتجاعی بودن یک نیروی سیاسی را بجز وابستگی آن به امپریالیسم نمی توانستند مستدل کنند. اطلاق « سگ زنجیری امپریالیسم» به شاه دقیقاً از اینجا بود حال آن که شاه بشدت وابسته و تابع بود، اما سگ زنجیری نبود و بعد از سال 1353 با قدرت نفتی ئی که پیدا کرد، به نوعی خود رائی ها و باج گیری ها از متحدین اش و بازی با شوروی و چین پرداخت. جالب است که بعد از قیام، اولین انشعابی که در سازمان چریکهای خلق صورت گرفت، طرفداران مشی سابق چریکی بودند که تا امروز هم همان اسم را برای خود حفظ کرده اند . آن ها خمینی را هم « سگ زنجیری امپریالیسم» ارزیابی کردند و می کنند، چون در غیر این صورت نمی دانند چگونه ازتجاعیت آن را توضیح دهند!
بحث مباره ضد امیریالیستی هم یکی از محوری ترین دعواهای آن دوره بود. تسخیر سفارت آمریکا و شوری که خود چپ ها را هم برداشته بود و تمام صف ها با رژیم به هم ریخته بود، تلفات سیاسی زیادی در صفوف چپ به بار آورد. حزب توده با همین اهرم بود که زیر پای سازمان فدائیان را لق کرد. اما نیروهائی مثل «راه کارگر» هم بودند که سرسختانه وبطور مستدل توضیح می دادند که دولت سازماندهنده سرکوب نیروهای کارگری و ضد سرمایه داری، دولتی که حافظ نظم سرمایه و قاتل انقلاب و انقلابیون است، نمی تواند ضد امپریالیست باشد و توضیح می دادند که آنچه رژیم می کند، از غرب ستیزی تمدن ستیزی است و نه سرمایه ستیزی. از رتجاعیت است نه از انقلابی بودن . مبارزه ضد امپریالیستی اش از زاویه ارتجاعی است و نباید در صفوف آن منحل شد.
از مسائل نظری مهم، نارنجک « بحث دوران» بود که حزب توده آن را مستقیما به داخل چادر سازمان فدائی انداخت، آن را شقه کرد و اکثریت را به دنبال خود یدک کشید. دیگر سازمان ها و از جمله راه کارگر هم از ترکش های « بحث دوران » مصون نماندند و بخشی از نیروهایشان به حزب توده و یا به اکثریت پیوستند. جوهر بحث این بود که دوران ما دوران گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم است که از طریق مسابقه اقتصادی میان اردوگاه سوسیالیستی و اردوگاه امپریالیستی دارد حرکت می کند و هیچ نیروئی در جهان نمی تواند از آن برکنار بماند و باید اردوی خود را انتخاب کند. آن هائی که طرفدار اردوگاه سوسیالسم اند، باید تحلیل های آن ها از جمله در مورد انقلابی و ضد امپریالیست بودن « امام خمینی» و « خط امام» را بپذیرند زیرا که آن ها بیش از ما جوان های خام و بی تجربه می فهمند!
باری، از همین شّمه ی موجز می توان دریافت که چپ ایران با چه کمبودهای جدی تئوریک و ناپختگی های سیاسی و بدون پایگان توده ای خود را به دریای توفانی انقلاب پرتاب کرد چگونه این « ماهی سیاه کوچولو» به کام نهنگ رفت بی آن که دشنه اش برای دریدن شکم او ساخته شده باشد.
از این معضلات نظری که بگذریم، یک جنبه دیگر از ضعف های تاریخی چپ ایران، رُستنگاه طبقاتی آن بوده است. این جنبش از دل جنبش کارگری یا حتا در پیوند با آن به وجود نیامده بود و به لحاظ اجتماعی جنبش خرده بورژوازی رادیکال بود. نه که از طبقات میانی برخاستن عیبی داشته باشد، اشکال در این بود که این چپ از زادگاه خود بیرون نرفت. حتا وقتی بعد از قیام تلاش کرد به میان کارگران و اقشار تحتانی برود، فرهنگ و روش های مبارزاتی و سازمانگری خرده بورژوائی و فرقه ای به کار می گرفت. گروه های چپ غالباً در پی تبدیل کارگران و دیگر اقشار به « هواداران» سازمان خود بودند و نه استقرار در محیط کار و زندگی آنان و تلاش برای متحد کردن طبقه. فرقه به معنای دقیق کلمه بودند. در اینجا هم اگر مقصری باید معرفی شود، عقب ماندگی و ضعف جنبش کارگری است که امکان پرچمداری به خرده بورژوازی می دهد.
من معتقدم که چپ ها اگر هم بهترین تئوری ها، جذاب ترین برنامه ها و درست ترین تحلیل ها را می داشتند، چون فاقد امکانات برای توده ای کردن این ایده ها بودند، بازهم نمی توانستند جریان انقلاب را در سمتی که می خواستند تغییر بدهند. تحلیل صحیح از شرائط سیاسی و اجتماعی برای تغییر جریان تاریخ لازم است ولی تاریخ را توده ها تغییر می دهند و اگر یک جریان یا حزب سیاسی، توده ای نباشد یعنی پایگان توده ای یا امکانات و ابزارهای نفوذ توده ای در میان نیروی اجتماعی خود نداشته باشد، با بهترین و درست ترین تحلیل ها نمی تواند کار زیادی از پیش ببرد و ای بسا همان توده ها با جهل و توهم و عقب ماندگی شان به دنبال مرتجعین می افتند و تاریخ را در جهت قهقرا تغییر می دهند. توده بدون رهبری صحیح و رهبران نابغه بدون نفوذ توده ای نمی توانند تاریخ را در جهتی انقلابی تغییر بدهند.

دانش تئوریک، آموزش سیاسی، هنر سازماندهی. چپ ایران در این سه زمینه ضعیف بود و تا در دل توفان یادشان بگیرد، در کام گردباد رفت. و اگر کسی خبر دارد که امروز وضع اش بهتر است، خبر دهد و مژدگانی بگیرد. !