هنرش جمله بگفتی،
عیبِ آن نیز
بگو!..................
دو نکته در
نقد جنبشهای تسخیر
میادین در سالهای اخیر؛
از
درسگفتارِ
آلن بَدیو
(درونماندگاریِ
حقایق "4")،
جلسهی دوشنبه
یازدهم آوریل 2016 *
پرسش:
«رابطهی این
گونه جنبشها
[...] با ایده
یا فرایند
استراتژیکِ
تغییر واقعیِ
قوانین جهان
(اعم از سیاسی،
اقتصادی،
اجتماعی،
دولتی،...) چه میتواند باشد؟»
[...] آیا این
نوع جنبشها،
آن گونه
که خود یا دیگران بیان
میکنند،
حامل تغییری
در کنش و حیاتِ
جمعی هستند؟...
[...] من فضای
کشمکش بین «سیاستها»
را «سیاست»
مینامم. از همین روست که سیاست نه
یک مفهومِ بسیط،
بلکه همواره
مفهومی دیالکتیکی است.
حتا معتقدم
آنجا که تنها یک سیاست
وجود دارد
در واقع هیچ سیاستی
موجود نیست
(هیچ سیاستی به معنی
واقعی کلمه، یعنی
سیاست به مثابه
یک تعیّنِ سوبژکتیو)، بلکه
صرفن با امور دولتی
سر و کار داریم: در یک
کلام «مدیریت».
و این مشخصن
بخشی از
ملاحظهی وضع
موجود است،
بدین لحاظ
که وجودِ سیاستهای
متفاوت (یا
همان تکثر سیاسی)
در نظام پارلمانیِ
فعلی چیزی
جز یک افسانه
نیست. در این نظام تنها یک سیاست وجود
دارد، سیاست
واحدی که از
مدتها پیش
و به خصوص از دههی
1980 تا امروز
به طرزی
محسوس ادامه
دارد. [...] نام
پیشنهادی
من برای این سیاست
«کاپیتالوپارلمانتاریسم»
است که بیانگرِ
ساخت دولت در سیمای بازنمایی-انتخاباتی
و در پیوند
با سرمایهداریِ
لیبرال است. [...]
این
یگانگیِ سیاست
موجود که در عین
حال از
فقدانِ سیاست
به واسطهی
امحای خصلت دیالکتیکیِ
آن (فضایی برای نزاع سیاستها) حکایت دارد،
امری است
که امروزه
شمارِ فزایندهای از افراد به
آن واقف اند.
آنها از
بسیاری
جهات میدانند
که امروز سیاست تنها
یک افسانه
است، و آن
گاه که افراد برای
رأی دادن به این
یا آن کاندیدا
به پای
صندوقها فراخوانده
میشوند،
مفهوم اصلی
و اولیهی
رفتار سیاسی
از پیش
مُلغا
شده است. در
نتیجه، این افراد
به شکاکیت سیاسی
روی آوردهاند.
به
عنوان یک
ملاحظهی
تجربی میتوانم
بگویم که رد پای این
شکاکیت
در جنبشِ
کنونی و سایر جنبشهای
مشابهِ پیش
از آن
مشاهده میشود. به
عبارتی، از
آنجا که این جنبش
علیه «سیاست
واحدِ» [موجود] به پا خاسته
است، خود
به اِعمالِ
شکاکیت سیاسی
تمایل دارد؛
به این
معنا که باید
به نحوی از سیاست
چشمپوشی کرد
و به دنبال
چیز دیگری
بود، چیز دیگری که مستقیمن
تحت نام سیاست
صورتبندی نشود یا از اساس
نام دیگری
داشته باشد. به
همین دلیل است
که گاه اظهاراتی از این
قبیل را میشنویم: [...] «زندگیمان را
تغییر دهیم!
اَشکال
نوینی از زندگی ابداع کنیم!
چرا که ارزش زندگی
ما والاتر
از سیاست
در تمام اَشکال آن است.»
البته من این را
نه به
عنوان اعتقاد
تمام فعالان این جنبشها،
بلکه صرفن به
عنوان یک
سمپتومِ شناور
شناسایی
میکنم. [...]
از دید من اما
موضع آنتاگونیکِ
واقعی، عصیانِ
واقعی، نه
نفی سیاست
و تأکید
بر سایر وظایف،
بلکه دقیقن
تأکید بر
نقطهی مقابل
آن است: سرانجام یک
سیاست! سرانجام یک
سیاست حقیقی!
سرانجام یک
فضای بازسازیشده
برای
آنتاگونیسمِ
سیاسی (فضایی
که کاپیتالوپارلمانتاریسم
آن را خفه
کرده است)،
سیاستی که
قادر به بازآفرینیِ
جهان
واقعیِ
مبارزه باشد.
و این یعنی
فرا رفتن از
تضاد میان
دو شکل از
غیاب سیاست:
غیاب سیاست
در مقامِ تمرین
زندگی، و غیاب
سیاست در
قالب اِعمال
قدرت اقتصادی.
احیای جهان واقعی
مبارزه یعنی احیای «سیاست»
علیه «دولت». این در نهایت
به معنای
تقابل دو سیاست
است، چرا که سیاست
دولتی در صورت
مواجهه با
تهدید لاجرم
باید از
خود دفاع نموده و در نتیجه
سوژگی سیاسی
مخصوص به
وجود خودش
را عرضه
کند؛ امری
که امروزه
به دلیل اجماع
موجود بر سر سیاست
دولتی مصداق ندارد.
.....................................................................................................
ما به یک ایدهی استراتژیک
نیاز داریم
که امکان ارزیابیِ
آنچه به
صورت انضمامی
در حال وقوع است را
برایمان فراهم کند. ما
باید به
این پرسش
پاسخ دهیم
که آیا وقایع
جاری در حال
تقویت و تحکیمِ
محتوای آن ایدهی
استراتژیک
هستند یا نه؟ ما به
جنبش نیاز
داریم، اما در عین
حال به ایدهای
نیز در درون این
جنبش نیازمندیم
که بر مبنای
آن بتوانیم
خودِ جنبش
را داوری
کنیم. [...]. به عبارت دیگر،
مبارزان باید
بتوانند موقعیت جنبش را
در وضعیت
موجود تعیین
کنند. به
نظر من، این
ایدهی استراتژیک
را میتوان
در چهار
مورد خلاصه
کرد. [...] این
موارد در قالب
آریگویی
به چهار
امکان
صورتبندی میشوند [...]:
اول: «سازماندهیِ
حیات جمعی حول
چیزی غیر از مالکیت خصوصی و
سود ممکن است»؛
در این زمینه، باید به
گزارهی بنیادینِ
مارکس در مانیفست
یعنی ضرورتِ
محوریِ «لغو
مالکیت
خصوصی» بازگردیم.
این ایده
از مدتها
پیش (از
جمله تا
حدی نزد افلاطون)
وجود داشته
و موتور محرکِ
کل تفکر رهاییبخش در قرن نوزدهم
بوده است،
اما امروز
تا حد زیادی
فراموش
شده و باید
به هر قیمتی
آن را احیا
کرد. به عبارت دیگر
سرمایهداری
پایان
تاریخ نیست
و نباید باشد. [...]
دوم: «سازماندهیِ
تولید حول چیزی غیر از تخصصیسازی و تقسیم
کار ممکن است»؛ به
طور ویژه،
هیچ دلیلی
وجود ندارد
که تفکیک کار
یدی از کار فکری یا
تفکیک وظایف
مدیریتی از
وظایف اجرایی پابرجا بماند.
هیچ عقلانیتی
نافیِ امکان ورود به عصری نیست که
مارکس آن را
عصر «کارگر
چندجانبه»
مینامید.
هیچ دلیلی
وجود ندارد
که حفر چاه
در خیابان
توسط یک انسان
آفریقایی
و صدور دستورات
از سوی
فردی دیگر
را عقلانی
تلقی کنیم. این
امری غیرعادی
و بیمارگون
است. مسئله
بسیار عمیقتر
از انگارهی
محاسباتیِ برابری است. در
واقع ایدهی
اصلی از
این قرار است که تقسیماتی
که خودِ کار را سازماندهی
میکنند، تقسیماتی
زیانبار و
مُهلک هستند. [...]
سوم: «سازماندهیِ
حیات جمعی
بدون تکیه
بر مجموعههای هویتیِ
بسته (ملت، زبان،
مذهب،...) ممکن است»؛ و سیاست،
به طور
خاص، میتواند
کل بشریت را ورای
این ارجاعات
[هویتی] گرد هم آورد. تمام این تفاوتها
میتوانند
و باید به شکلی
خلاق وجود داشته
باشند، اما در مقیاس
سیاسیِ کل بشریت.
و از این
منظر، آینده
متعلق به یک
انترناسیونالیسمِ
تمامعیار است؛ انترناسیونالیسمی
واقعی و اثربخش
در تمام سطوح. سیاست میتواند و باید در پهنای هویتهایی از
این دست
وجود داشته
باشد. [...]
و چهارم:
«امحای
تدریجیِ دولت به مثابهِ
قدرت مجزا
و صاحب انحصار
خشونت (پلیس
و ارتش) ممکن است»؛ به
عبارت دیگر، انجمن
آزادِ انسانها
و عقلانیتِ
مشترک آنها
میتواند
و باید جایگزینِ
قانون و زور شود.
[...] از دید
من ایدهی
جنبشهای تسخیر
میادین در سالهای اخیر،
پرداختِ
مستقیم – و تا
حدی فانتزی
– به مورد چهارم بوده است؛ یعنی
ساخت فوریِ یک
حالت وجودیِ
جمعیِ خلاصشده
از هر
قدرت مجزا،
یا ساخت فوریِ
یک قدرتِ درونماندگار
در محل: قدرت
جمع بر جمع، و نه قدرتی که
در سیمای یک
[نهادِ] مجزا
بازنمایی
شود. این
همان ایدهی
معروفِ سازماندهیِ
افقی است:
بیم و بدگمانی
نسبت به
ظهور رهبران،
بازنمایی
جنبش در سیمایی افقی، نفی
سلسلهمراتب
در جنبش،
و اعتقاد به
اینکه اینها برسازندهی
دموکراسیِ
واقعی و مطلق است.
من معتقدم
که این رویکرد
موجب انزوای
تجربیِ مورد چهارم میشود. یعنی
آنچه به
تجربه درمیآید نوعی
محوِ کمابیش
جادوییِ
دولت در این
ساختِ افقیِ
محلی است
که سه مورد دیگر
را در نظر
نمیگیرد و رویهمرفته
تأثیر و تسلطی
بر آنها ندارد. این
امر موجب جداییِ این ساخت افقی از
باقیِ [اجتماع]
میشود. به عبارتی،
با تجربهای سر و کار خواهیم
داشت که خود یک
تجربهی مجزا
ست!... در پاسخ
گفته میشود:
«سپس جنبش
را گسترش خواهیم داد.» بسیار
خب، اما برای
گسترش جنبش
پیشنهادات
دیگری نیز لازم است، باید
بتوان دیگران
را مورد
خطاب قرار داد،
باید
وارد تجربهای شد که به نحوی با سه مورد دیگر
ارتباط پیدا
کند. کل مسئله
همین است. و
دقیقن از این
رو ست که من
لفظ «دموکراسی»
را ناکافی میدانم، چرا که «دموکراسی»
به خودیِ
خود
تعارض با «مالکیت خصوصی» را تجویز
نمیکند. [...]
حرف من این
است که ایدهی دموکراتیک،
ولو در نقطهی
اوج خود
(یک تجربهگریِ
مشروع و جالب
در مقیاس جنبشهای تسخیر
میادین، خودگردانیِ
درونی آنها،...) در
صورت جدایی
از سه ایدهی
دیگر، هرآینه
معادلِ جدایی
از کل
جامعه خواهد
بود. و این
اتفاقی است
که به طرزی
مشهود در مصر
رخ داد. آنها توجهی
به این
امر نداشتند
که اکثریت
قابل ملاحظهای از افراد در
صورت فراخوانده
شدن به پای صندوقها
به اخوانالمسلمین
رأی میدادند
و نه به
تداومِ بیپایانِ دموکراسی
میادین. زیرا به خوبی
میدانستند
که این یک افسانه است، میدانستند
که روزی باید به
خانه بازگشت،
و پس از
بازگشت به خانه چه
چیز در انتظارشان
خواهد
بود؟ هیچ چیز
جز خودِ
خانه به
همان شکلی که هست و البته
صاحبخانهای که مبلغ اجاره را
طلب میکند. این مثال
جالبی است،
چرا که
نشان میدهد
ما به نوعی
همبستگی میان چهار
مورد فوق نیاز
داریم....
*متن کامل این جلسه در قالبی دیگر منتشر خواهد شد.
از
فیسبوک بابک
فراهانی