Balatarin
Google+
پس از رخدادهای دی ماه ایران و مطرح شدن نام بنیانگذار سلسله پهلوی در برخی از شهرهای ایران، سلطنتطلبی به عنوان یک گرایش سیاسی به سپهر سیاست ایران بازگشته است، عمدتاً در خارج از کشور و به مدد رسانههای جریان اصلی. به واسطه تحرک سیاسی این گرایش که گروهها و جمعیتهای معدودی آن را در خارج از کشور نمایندگی میکنند، گفتمان، دورنماها و ایدئولوژی سیاسی آن خود را بیشتر معلوم کرده و از سوی دیگر شکافها و درگیریهای درونی آن نمایان تر از پیش است. نوشته زیر قصد دارد چند نکته در رابطه با این گرایش سیاسی مطرح کند و برپایه آن دورنمایی محدود از آینده سیاسی سلطنتطلبی را به نمایش بگذارد.
زمینه عکس: تصویر محوی از صحنه یک تظاهرات پرشمار در دوره انقلاب. این تصویرها از خاطره سلطنتطلبان زدوده شدهاند. انقلاب تبدیل شده است به یک سانحه بیدلیل یا ناشی از نمکناشناسی یا برآمده از توطئه خارجی. به حماقت یک نسل هم نسبتش میدهند و گروهی میگویند آن نسل دیگر باید خفقان بگیرد.
با آنکه گروههای طرفدار سلطنت، از عنوان شاهزاده برای رضا
پهلوی استفاده میکنند و خود او نیز چنین میکند، اما در نگاه به تاریخ به نوعی موضع میگیرند که گویی ایشان شاهزاده سرزمینی دیگر است، سرزمینی جز ایران. عدم تمایل سلطنتطلبان برای کنکاش تاریخی از این نکته برمی خیزد که تاریخ شاهنشاهی در ایران عموما به استبداد و خودکامگی آمیخته است و سلسله پهلوی نیز در بستن فضای سیاسی، سرکوب خشونت آمیز مخالفان و عدم تقید به اصول مردم سالاری و دمکراسی نه تنها مانند پیشینیان خود بوده، بلکه با توجه به ابزار مدرن و پول نفتی که در اختیار داشته گاه با دیکتاتورهای منطقهای و جهانی نیز در پرکردن زندان از زندانیان عقیدتی و سیاسی رقابت کرده است. شکنجه وحشیانه و سیستماتیک به ترتیب در دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۵۰ نه تنها در گفتار و نوشتار زندانیان بلکه در اسناد بین المللی نیز جایی درخور یافته است.
با این کارنامه سیاه حقوق بشری، میراثدار سلسله پهلوی بسیار سیاستمدارانه رفتار میکند که نگاه به آینده را به جای نقد گذشته لازم میبیند. او به درستی میداند که در قرن بیست و یکم نمیتوان به مخاطبان داخلی و بین المللی ایده یک حکومت خودکامه را فروخت به همین دلیل او حاضر نیست به گذشته نقب بزند و از سویههای استبدادی و خودکامه پدر و پدربزرگش سخن بگوید. او با آنکه خود را شاهزاده میخواند و بر میراث ژنتیک در گفتمان سلطنتطلبی خود انگشت میگذارد، اما حاضر نیست مسئولیت اعمال این سلسله را بپذیرد. او و یارانش همچون تمامی استفادهگران از تاریخ سویههای مطلوب و مناسب (در اینجاتوسعه صنعتی و نظامی و آزادیهای اجتماعی ایران در آن دوران) را برمی گزینند و از سویههای نامطلوب آن (سرکوب سیاسی، فقدان دمکراسی و توسعه ناموزون) دوری میگزینند. البته این حق هر گرایش سیاسی است که سویههای مناسب و همه پسند را برگزیند و آن را به مخاطبان ارائه دهد، اما به شرطی که در صورت وابستگی و یا دلبستگی به یک جریان تاریخی ابتدا آن را نقد کند و به مخاطبان نشان دهد که از سویههای ناپسند و غیردلخواه آن درگذشته و فراتر رفته است. به صورت مصداقی و شفاف نه رضا پهلوی و نه جمعیتهای هوادار سلطنت هرگز نمودهای غیردمکراتیک سلسله پهلوی را نقد نکردهاند.
این رویکرد، یعنی نقد گذشته، یک ضرورت اساسی برای تداوم کار سیاسی است. به خصوص که عملکرد نیروهای دیگر (چپ و ملی) از سوی سلطنتطلبان نقد میشود (که باید هم بشود!). در این راستا، عملکرد نیروهای چپ در دوران پهلوی نه تنها از سوی مخالفان بلکه از سوی خود باورمندان به این اندیشه و همچنین آکادمیسینها مورد نقد و بررسی قرار گرفته، اما از سوی نیروهای سلطنتطلب این رویکرد جدی گرفته نشده است. خطر اصلی امتناع از نقد، امکان بازآرایی گذشته و تکرار آن است. به این معنا که گذشته شکلی متناسب با امروز به خود میگیرد و از آنجا که از سویههای منفی خود پیراسته نشده، هرآینه امکان تکرار به شکلی هولناک را دارد. به خصوص که تجربه استفاده دوباره از “اوین” در همین سرزمین رخ داده است، اما آلمانیها از تکرار آشویتس در امان ماندند.
وقتی مسایل و مشکلات دوران پهلوی نفی شود و به شیوه برنامه “تونل زمان” یک ویترین لوکس و جذاب از آن دوران به نمایش گذاشته شود، اولین و مهمترین نتیجه این است که انقلاب ایران یک انقلاب بی دلیل جلوه خواهد کرد. مگر عقل باور میکند که ملتی “برای مواهب مادی کمتر و آزادی اجتماعی کمتر” انقلاب کند؟
این انگاره که حکومت شاه در مدرن سازی جامعه عجله به خرج داد و جامعه توان جذب آنهمه ترقی و تجدد را نداشت، چه در کارهای آکادمیک (مثل کارهای سعید امیرارجمند و شائول بخاش در رابطه با انقلاب ایران) و چه در پروپاگاندای مستندنگاری شبکه “من و تو” به وضوح قابل رصد کردن است. به خصوص که نتایج انقلاب ایران از نظر توسعه اقتصادی و آزادیهای اجتماعی به درجاتی پایین تر از رژیم پهلوی است و از نظر سرکوب سیاسی به قول یکی از قدیمیترین زندانیان سیاسی ایران “روی سیاه رژیم پیش از خود را سپید کرد!”
وقتی این فکر ترویج شود که در دوران پهلوی دوم هیچ مشکلی وجود نداشته است، توضیح انقلاب ایران نیز وامدار تئوری توطئه میشود و تحلیلهای دایی جان ناپلئونی به میدان میآیند، تحلیلهایی که میتوان از مردم کوچه و بازار نیز شنید و نشان دهنده حضور یک پارانویا و یا بدبینی ماندگار و بیمارگون به مسایل اجتماعی است. افراد مبتلا به آن در پس پشت هر تغییری یک برنامه و دست خارجی میبینند و برای مردم و یا جنبشهای اجتماعی اصالتی قائل نمیشوند. این نکته در رتوریک سلطنتطلبان بسیار نمایان است. اصلیترین استدلال آنها قدرتمند شدن بیش از حد ایران در اواخر دوران پهلوی و احساس خطری بود که “چشم آبیها” از این قدرت داشتند. البته مکاتبات مابین آیت الله خمینی و کارتر، مراوادات انقلابیون مذهبی و سفارت آمریکا و حضور ژنرال هایزر برای جلوگیری از کودتای احتمالی در اواخر دوران پهلوی نیز بخشی از پایههای این استدلال را تشکیل میدهد. به زعم آنها اگر توطئهای در کار نبود، پس چه لزومی داشت که مردم علیه اشتغال کامل، رفاه نسبی و تخمه شکستن در سینمای فیلمفارسی قیام کنند. این انقلاب از نظر آنان هرج و مرجی زاییده تبلیغات رادیو بی بی سی و پروپاگاندای کمونسیت-تروریستهایی چون مجاهدین و فداییان بود وگرنه مردم عادی که داشتند زندگی میکردند و از رفاه و آرامش و سینمای آبگوشتی-گوگوشی لذت میبردند!
ناتوانی از تبیین انقلاب ایران و نادیده گرفتن مشکلاتی که رشد شتابزده نامتوازن و دیکتاتوری فردی در سالهای میانی دهه ۱۳۵۰ به ارمغان آورد و تشدید نابرابریهای اقتصادی- اجتماعی- سیاسی را دامن زد، همواره امکان بازگشت این رویکردها را ممکن میکند.
در زبان و بیان این جمعیتها مداوما به کار کارشناسی ارجاع میشود و نوید داده میشود که در فردای ایران مشکلاتی چون تورم و کم آبی وجود نخواهد داشت، زیرا کارشناسان واقعی بدون هراس از تطبیق نظراتشان با شرع و دین میتوانند راهکارها را عرضه کرده و آنها را پیاده کنند. این سلطنتطلبان در یک فرایند گزینشی فراموش میکنند که در جریان جهش قیمت نفت شاه اصرار داشت که تغییرات زیادی در برنامه ۵ساله توسعه ایجاد شود و به رغم مخالفتهای کارشناسان برجستهای چون حافظ فرمانفرماییان و مشاوران معتمدی چون اسدلله علم برنامه خود را تصویب و اجرا کرد و سپس با شکست برنامه در سال ۱۳۵۶ از پذیرش مسئولیت شانه خالی کرد و با تغییر دولت تلاش کرد بلاگردانی برای امواج پرقدرت مشکلات بیابد.
در آمریکا که بسیاری از سلطنتطلبان خانه دارند، به رغم مخالفت کارشناسان سطح بالا، ترامپ از پیمان پاریس خارج شد و تغییرات اقلیمی را نادرست خواند. در هند راجیوگاندی و دوران حاکمیت سکولارهای حزب کنگره زنان بسیاری به شیوههای وحشیانه عقیم شدند تا از ازدیاد جمعیت جلوگیری شود و اینکار با همکاری و همراهی پزشکان و نهادهای پزشکی صورت گرفت. در آلمان نازی پزشکان بی دین و یا سکولار که کسی در علم و آگاهی شان شکی نداشت، بی رحمانهترین آزمایشها را بر روی کودکان یهودی انجام میدادند. به همین ترتیب میتوان نمونههای بسیاری از “رویکردهای کارشناسی” نشان داد که به فاجعه ختم شده است.
وعدههای مبهم سلطنتطلبان که کار کارشناسی در آینده سلطنتی ایران مورد توجه قرار میگیرد هم از نظر تاریخی و هم از نظر قیاسی کاملا مورد شک و تردید است. از نظر تاریخی نشان داده شده که دیکتاتوریها (چه سکولار و چه دینی) عموما به کارهای کارشناسیای بها میدهند که خود بپسندند و یا نتیجه دلخواهشان از آنها استخراج شود. از زاویه قیاس نیز میتوان به روشنی دید که کارشناسان سکولار هم میتوانند برای جامعه خود فاجعه بیافرینند. فارغ از دینی یا غیردینی بودن، مهم این است که این کارشناسان در قبال تصمیمات کارشناسی خود تا چه حد پاسخگو هستند و یا اصلا میتوانند در یک حکومت دیکتاتوری پاسخگو و مسئولیت پذیر باشند؟
اینکه بیانیه تعدادی از افراد خارج نشین که هیچ یک معروفیت چندانی در سپهر سیاسی ایران ندارند و حتی یک زندانی سیاسی خود را وامدار مرام و نظر آنان نمیداند، در رسانههای فارسی زبان خارج از کشور با استقبال و توجه زیادی روبه رو شود، نشان دهنده قدرتی است که در پشت این جمعیت و البته جمعیتهای مشابه وجود دارد. کارشناسان این رسانههای جمعی – که گاه از تمامی رسانههای داخلی پربیننده تر و تأثرگذارترند – به خوبی میتوانند توان بالقوه نیروها را ارزیابی کرده و یا موضع خود را نسبت به قدرت مستقر تصحیح کنند. به همین دلیل توجه به این گروه جدید بی دلیل نیست و رویکرد خود این گروه در بیانیه ابتدایی نیز نشان دهنده خط و ربطهای آشکار است.
اندیشههای باستان گرا در ایران مدرن مرهون و مدیون رژیم پهلوی است که آن را از یک اندیشه حاشیهای بدل به ایدئولوژی رسمی حکومتی کرد که مرکزگرایی و تمرکز قدرت را در دستور کار داشت و از این ایدههای باستانگرا برای توضیح و توجیه رویکرد خود بهره گرفت. حال به نظر میرسد که ایدههای باستانگرا بیشتر مدیون توجه سیاست خارجی قدرت مستقر جهانی، برای جایگزینی یک حکومت دینی مرتجع است. در این بیانیه از اصطلاح “ارتجاع سرخ و سیاه” نامبرده شده و با آن مرزبندی شده است. ارتجاع سیاه اصطلاح مورد علاقه پهلوی دوم پس از اصلاحات ارضی بود که برای اشاره به روحانیون مخالف ترقی و پیشرفت به کار میرفت. اما اینکه صاحبان اندیشههای باستان گرا به اندیشههای سوسیالیستی “ارتجاع سرخ” اطلاق کنند، از طنزهای تاریخ است. با این حال به کار گرفتن اصطلاح “ارتجاع سرخ” واقعیتی نیز در خود پنهان کرده است. واقعیت عریان این است: در حکومت آینده که قرار است با کمک قدرتهای مستقر جهانی تشکیل شود، جایی برای نیروهای چپگرا وجود نخواهد داشت.
با یک مقایسه تاریخی میتوان هوشمندی این جمعیت را با زیرکی آیت الله خمینی در هنگامه تغییرات انقلابی مقایسه کرد. او در حالی که در تعهدی که به حکومت وقت آمریکا داده بود، بقای جریان نفت و سرکوب کمونیستها را نوید میداد، در افواه عمومی و در پیشگاه خبرنگاران بین المللی اظهار میکرد که کمونیستها در بیان عقاید خود آزادند! حال آنکه این جریان جدید بی آنکه هوادارانِ حداقل بالفعل چندانی در ایران داشته باشد، برای چپگرایان خط و نشان میکشد!
ناظران به روشنی میبینند که کهنه در حال نزع و فرومردن است اما نو هنوز سطوت و سروری خود را ننمایانده. در این زمانه است که، به قول گرامشی، هیولاها سر برمیکشند.
اقتصاد ایران در یک هرج و مرج آشکار در تناوبی بین کمیابی و نایابی کالاهای اساسی نوسان میکند. مشکلات اقلیمی و محیط زیستی بدل به بحرانهای بنیانکن شدهاند که نه فقط رژیم اسلامی که موجودیتی به نام ایران را به خطر انداختهاند. آسیبهای اجتماعی ریشههای جامعه مدنی را خشکانده است و طبقات فرودست را مدام ناتوانتر و رنجورتر میکند. در پی امواج تورم طبقه متوسط تکیده تر از پیش شده و استراتژیهای فردی همچون مهاجرت، فساد مالی و تنوع طلبی جنسی جای رویکردهای جمعی را گرفته است. پچپچه تفنین و تفرقه در میان نیروهای سیاسی فعال مانع به کارگیری ظرفیتها در راستای تغییر میشود و روشنفکران مردمی و ترقیخواه در غوغای رسانههای جریان اصلی ناپیدایند… همه این اتفاقات ممکن است که راه را برای “سوشیانس”ی بازکند که سوار بر بمب افکنهای قدرتهای جهانی و منطقهای از راه برسد و بی آنکه مجالی به نیروهای مترقی بدهد، آن گونه که در عراق و لیبی و افغانستان دیدیم، “رستاخیز”ی خونین را رقم بزند.